از اشرف تا ایران؛ خاطرات مسعود دریاباری

بعد از دیدن صحنه های جنایات سازمان مجاهدین در عملیات مروارید، مصمم شدم که هر طور شده از این سازمان جدا بشوم. مدام صحنه های به خاک و خون کشیدن مردم بی گناه کرد در ذهنم مرور می شد و با خود می اندیشیدم که جای من واقعاً در این سازمان نیست.

من برای عقیده ای متفاوت و برای آزادی به سازمان پیوسته بودم، مفاهیمی که هیچ رده پایی از آن ها را در سازمان ندیدم. هر روز که می گذشت به ابعاد بیشتری از چهره واقعی سازمان پی می بردم. پرده های جنایات هولناکشان بیشتر و بیشتر بر من آشکار می شد و من بیشتر و بیشتر به هم می ریختم.

بالاخره در سال 1372 درخواستم مبنی بر جدایی از سازمان را به مسئولم تحویل دادم. ابتدا چند بار با نشست گذاشتن سعی کردند که مرا از تصمیمی که گرفته بودم منصرف کنند ولی وقتی متوجه شدند که قصد من واقعاً جدیست، مرا به زندان مهمانسرا در خیابان صد بردند.

در زندان ابتدا مسئولین با من برخورد گرمی کردند تا مرا مجاب کنند از تصمیمم صرف نظر کنم. مدتی که گذشت و با اراده من برای جدا شدن مواجه شدند، دیگر حرف زدن های معمولی جایش را به ضرب و شتم داد و هر روز که مسئولین می آمدند مرا مورد ضرب و شتم قرار می دادند. برای اینکه شکنجه گران سازمان را نشناسم چشم بند به من می زدند و این کار معمولاٌ با ورود مسئولین انجام می شد. حالا دیگر برایم مسجل شده بود جایی که ایستاده بودم زمین تا آسمان با آنچه در تصورم بودم متفاوت است. مسئولینی که گمان می گردم در پی آزادی و اهداف متعالی بشری هستند، به شدیدترین شکل ممکن در حال نقض حقوق من به عنوان یک انسان بودند. همان افرادی که دم از آزادی می زدند مرا به جرم آنکه دیگر نمی خواستم در مسیرشان باشم، زندانی کرده بودند و شکنجه می کردند. کسانی که زمانی معتمد من بودند حالا شکنجه گرم شده بودند، زندان بانم شده بودند.
همه این مسائل باعث می شد روز به روز بر تصمیم برای جدایی، مصمم تر شوم. .

حدود 45 روز در زندان اشرف محبوس بودم، بعد مرا به اردوگاه شهر رمادیه فرستادند. در اردوگاه چندین بار به سراغم آمدند تا مرا برگردانند ولی من باز قبول نکردم چون می دانستم برگشتم به معنی بازگشت به چاهی است که هرگز رنگ آزادی را نخواهم چشید.

در اردوگاه رمادی مانند بقیه ساکنان مشغول به کار شدم تا بتوانم مخارج زندگی روزمره ام را تامین کنم. بعد از شش یا هفت ماه، تصمیم گرفتم به ایران برگردم.
برای این کار مقداری پول جمع کرده بودم و فردی را در اردوگاه پیدا کردم و قرار شد که در ازای مقداری پول من را به مرز ایران برساند. من آن موقع 50 دینار به او دادم و من را به شهر کردی کلار رساند ولی از بخت بد توسط نیروهای مسعود بارزانی دستگیر شدم.

دو الی سه روز در زندان تحت بازجویی بودم. راهنمایی همان فردی که مرا به کلار رساندهب ود در اینجا به دادم رسید. او از قبل به من گفته بود که به دلیل کردکشی مجاهدین در عملیات مروارید، اینها هر نیروی هوادار و یا جداشده سازمان را که ببینند می کشند.

به همین دلیل من هم اصلاً از سابقه ام و اینکه عضو جدا شده از مجاهدین خلق هستم حرفی به میان نیاوردم. فقط گفتم که من اسیر بودم و از اردوگاه رمادی فرار نموده و اکنون قصد دارم به ایران بروم. در این چند روز نیروهای مسعود بارزانی بعد از تحقیقات مبنی بر اینکه من در اردوگاه رمادی بودم به من اعتماد نموده و بعد از سه روز من را نزدیک مرز ایران رها کردند.

من در مرز خودم را به نیروهای مرزی ایران تسلیم کردم. به این ترتیب بالاخره در سال 73 وارد ایران شدم.

اکنون که به گذشته نگاه می کنم از تصمیم خودم بسیار خوشحال هستم چون بعد از آمدن به ایران تشکیل خانواده دادم و معنی زندگی را دریافتم و متوجه شدم حرفهایی که رجوی در مورد زندگی و عقیده و جهاد می گفت یک مشت حرف مفت و بی ارزش بود که هیچ مصرف بیرونی نداشت و به درد فریبکاری می خورد تا بتواند نیروهایش را در مناسبات نگهدارد.

مسعود دریاباری

منبع

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا