من در یک تشکیلات بسته فرقه ای به نام سازمان مجاهدین بزرگ شدم و عمرم را در یک کمپ به نام کمپ اشرف که مقر این فرقه بود سپری کردم. به خاطر القای فکری که زائیده یک انقلاب درونی از طلاق و ازدواج غیر عرفی رهبران معنوی بوجود آمده بود. همیشه زیر القای فکری رهبران و تحمیل نمودن افکار خودشان ساعت ها همایش، جلسه و نشست می گذاشتند طوری که آدم را وادار می کردند تا گفته های ایشان را قبول کند و در تنظیم رابطه با خارج از خود در آن مقر اثبات می کردی که من چقدر از ایدئولوژی دریافت و پایبند هستم. شاید راحت نباشد تمام جنبه این فرقه را باز کنم اما تا آنجایی که از فرقه ها درک کردم می توانم آن را باز کنم، درکتاب فرقه ها در میان ما، پس از سالها تحقیق آن نویسنده نوشته، اما من که رگ و پوستم درفرقه شکل گرفته هنوز بعد از چند سال نتوانستم آن اعتقادات فکری که بر من القا شده از خودم دور کنم چرا؟
چون در این تشکیلات نفر همیشه محصور بود بهتر بگویم همیشه در یک محیط قرنطینه بودیم حتی خارج از آن محیط به چیزی دسترسی نداشتیم، از ساده ترین مسائل شروع می کنم، نامه به خانواده، تلفن، رابطه با خارج از محیط، روزنامه رسمی یک کشور، ماهواره، یا تلویزیون، رادیو، آداب معاشرت، سنت های دینی، سنت های فرهنگی، عروسی، گوش کردن به ترانه های دلخواه، دوست شدن، خاطر خواهی، هدیه دادن به دوست، مشورت کردن با دوست، خواندن کتاب دلخواه، در اختیار خود بودن، حفظ شعائر، رعایت مذاهب، احترام گذاشتن به شخص مورد اعتماد، گردش رفتن، خوردن غذای مورد علاقه خود، راست گویی، صداقت داشتن و واقعیت را گفتن، رعایت کردن اصول عقاید خود، احترام گذاشتن به عقاید دیگران، خودباوری، ضد استثمار بودن، پایبندی حق و ناحق، خجالتی بودن، دکتر رفتن، احترام به آزادی فردی و احترام به جمع، پایبندی به زمان، جدی بودن و هزار مسئله دیگر در دستگاه فرقه رجوی ضد ارزش بودند و می بایست ارزشهای 2 نفر را در خودت جاری می کردی و خودت را با او می سنجیدی و آن دو نفر چه کسانی بودند؟
مریم رجوی و مسعود رجوی که در فرقه خواهر مریم (ستون القای فکری) و برادر مسعود نامیده می شدند و برادر مسعود که خود را خدای این تشکیلات می نامد. اگر به خدا و فرستاده او یعنی به ادیان الهی بی احترامی می کردی هیچ نمی شد. اما اگر به مسعود و مریم حتی بی احترامی می کردی در جا نمی کشتند بلکه زجرکش می کردند.
حال چطور؟
مثال می آورم: یک روز دوستم را که هنوز هم در تشکیلات است دیدم که یک رادیو در کمدش بود از او درخواست کردم رادیو را چند روزی به من بدهد او گفت این رادیو یادگار دوستم است که در عملیات فروغ به من داده که قرار بود از این طریق به پیام فرماندهی گوش بدهیم و من از آن موقع نگه داشته ام، چند بار هم به من گفته اند رادیو را تحویل بده ولی من ندادم حال اگر بفهمند به تو دادم و تو به این رادیو گوش می دهی از تو می گیرند. گفتم مگر به رادیو گوش کردن گناه است گفت به نظر من نه، اما به نظر رهبری این کار، قطع از تشکیلات و نهایتاً قطع از رهبری است، گفتم آن موقع تمام انسانها باید در دنیا به خاطر قطع شدن از عقاید به چیزی گوش ندهند. گفت به آنها کار ندارم اما رادیو را به تو نمیدهم. آنقدر بحث کردم تا توانستم گوشی رادیو را از او یادگاری بگیرم و هنوز هم آن گوشی را یادگاری نگه داشته ام چون با آن گوشی خاطرات دارم که اگر بنویسم ساعت ها اشک می ریزید، فقط یکی را می نویسم. بعدها یک واکمن پیدا کردم که تنها با گوشی می شد استفاده کرد و من بعد از خاموشی با این گوشی به اخبار گوش می کردم، اخبار دنیا را گوش می کردم، یک شب این گوشی از گوشم در آمده بود مسئولم که تخت پایین می خوابید متوجه آهنگ و ترانه رادیو بی بی سی می شود، وقتی که گوش می دهد می بیند من به رادیو گوش می کنم این رادیو و گوشی را از زیر سرم بر می دارد. بعد از چند ساعت که بیدار شدم متوجه شدم رادیو نیست آن شب حدوداً دو ساعت روی تخت فکرم مشغول بود، از تخت پایین آمدم پایم خورد به رادیو، متوجه شدم رادیو را مسئولم برداشته و وقتی بیرون رفت رادیو را نگاه کردم دیدم مال خودم است، برداشتم و صبح هنگام بیدار باش من لباس پوشیدم و رادیو را با خودم برداشتم و بردم در محوطه زیر یک درخت مخفی نمودم. وقتی برنامه کار را خواند همه دنبال کارشان رفتند من هم همین طور، اما منتظر بودم که الان صدایم می کند. نزدیک ظهر که مسئول یگان آمد به نفرات سر بزند من مشغول کار بودم که صدایم کرد و گفت بعد از ظهر آن واکمن و نوارهای داخل کمدت را بیاور تحویل بده و من که جوانی 22 ساله بودم و جسارت جوانی هنوز در من فروکش نکرده بود گفتم من واکمن و نوار ندارم، گفت شب به چه گوش می کردی گفتم به رادیو، گفت گناهت بیشتر شد، گفتم خواهر…. مگر در زمانی که متعلق به خودمان هستیم گوش کردن به رادیو گناه است من که صبح زودتر از همه بیدار می شوم در کارم هم تاثیر نمی گذارد، گفت دو روز مهلت می دهم تا بیاوری، اگر نیاوری منتظر عواقب آن باش. من در این دو روز خدا می داند زیر چه فشاری بودم هر روز ساعت 11 الی 1 شب نگهبانی و درطول روز فرستادن به کارهای یدی تا چنان خسته شوم که شب دیگر حال و حوصله رادیو گوش کردن را نداشته باشم، کمد و زیر بالشم را زیر و رو کردند و آن را پیدا نکردند فقط نواری که در کمد بود، برده بودند در این دو روز گیر دادند که چرا از خودت گزارش نمی نویسی؟ گفتم من مشکلی ندارم و مسئولم گفت اصل مشکل درون خودت است و خودت را از رهبری دور کردی و من مسئول هم به آنها ظلم کردم.
خلاصه با یک ترفندی به یکی از بچه ها گفتم که ماجرا این است، یک واکمن خراب پیدا کرد و من بردم آن را در اتاق مسئولم شکستم و رها شدم. این تازه یکی از هزار نمونه بود و وقتی که بولتن آنها را که سرشار از دروغ بود می دیدم و دهان کجی می کردم باید ده روز تاوان پس می دادم. پس من باید در یک محیط کاملاً بسته به فرمان مسئولم که نماینده رهبر بود تن می دادم. آن روز من هم دروغ گفتن را یاد گرفتم وهم نداشتن صداقت را یاد گرفتم و هم مخفی کاری را آموزش دیدم وفهمیدم که بزرگترین گناه در تشکیلات چیست و آن چیزی نبود جز آگاهی از دروغ های رهبران تشکیلات.
مثال دوم: با یکی از بچه ها خیلی دوست بودم یگان مان جدا بود اما لشکرمان یکی بود شب ها نیم ساعتی دور هم می نشستیم بگو و بخند می کردیم که بعداً او را به یک لشکر دیگر دادند، من درخواست کردم یا او به لشکر ما بیاید و یا من به آنجا بروم، مسئولم 4 ساعت به من توضیح داد که دوست تو مریم است و رفیق تو هم مریم است و تمام انرژی ات را باید در خدمت او بگذاری. سوال کردم چطور؟ گفت به جای اینکه با دوستت صحبت کنی برو آسایشگاه یک کاغذ بردار روی آن بنویس مریم، بعداً با آن نوشته یعنی مریم صحبت کن، بگو خواهر مریم امروز فشار کار باعث شد لحظه ای از تو غافل شوم و این غافل شدن باعث شد در امر فرمان پذیری جدی نباشم، کم کاری کردم و این کم کاری من باعث شد ایران سرنگون نشود، من می توانستم با انقلاب تو یعنی مریم با تمام وجودم در کارم پیش بروم و خودم را برای عملیات سرنگونی آماده کنم. گفتم برادر مسئول از صبح تا شب کار می کنیم باید لحظه ای هم آزادانه بخندیم تا کار زیاد روحیه مان را از بین نبرد. گفت مشکل تو اینجاست، انقلاب را رها کردی دنبال روحیه می گردی. بعد از ساعاتی دیدم من از رهبری قطع شده و بزرگترین گناه را مرتکب شده ام و فقط مریم می تواند این گناه را از من سلب کند آن هم با افشاگری خودم و باید خودم را روسیاه می کردم و در نشست لشکر می گفتم آری من همه چیزم دوستم بود و در عادی گری بودم و به فکر سرنگونی و انقلاب نبودم و مسئول اول را جدی نگرفتم تا گزارش به خواهر مریم (پیغمبر فرقه) برسد و او مرا عفو کند.
اینجا یاد گرفتم که من باید در تمام وجودم مریم را جاری کنم و گزارش دروغین بنویسم و با کسی حرف نزنم و فقط با اسم مریم خودم را سرگرم کنم.
اینها در فرقه سازمان مجاهدین و ارتش آزادی بخش بزرگترین گناه به حساب می آمد و اگر کسی مرتکب می شد در یک جمع نفرات آنقدر توهین می کردند تا آن گناه از او برود و بتواند به خدا (مسعود) که فرستاده اش مریم است نزدیک شوی و به این احیاء انسان می گفتند و اگر احیاء نمی شدی زیاد طول نمی کشید که سربه نیست می شدی و یا از فشار روحی و شکنجه و با گذاشتن نوارهای مسعود که از ادیان الهی بیان می کند پی ببرید که مسعود هم جزوی از آن ادیان است و اگر در آنجا احیاء می شدی مجدداً زیر نظر و لطف خدا(مسعود) بود که او تو را احیاء کرد و نگذاشت در جامعه فاسد حل شوی. رهبران فرقه و شخص مسعود برای ما اینطور گفته بودند که بیرون از اشرف همه در فساد غرق هستند و فقط مریم توانسته ما را از غرق شدن در فساد بیرون بکشد و ما را از گناه عاری کند. حتی مریم به ما گفته بود که اگر در اردوگاه ما کشته شوید در آن دنیا فرستاده خدا شما را بدون چون و چرا به بهشت هدایت خواهد کرد چون شما نفرات مسعود که خدا ایشان را هم تراز خود می داند هستید. ما این القای فکری را با نبودن امکانات دسترسی به خارج از آنجا قبول کرده بودیم ورفته رفته باورمان شده بود برای من و امثال من بدون آنها ما پوچ هستیم. حتی در گزارشات خود می نوشتیم که لطف مریم و مسعود شامل حال من شد که من را از دنیای فاسد به دنیای عاری از گناه هدایت کرد من هم درک این لطف را بعد از مرگ در آن دنیا خواهم فهمید که من چه سعادتی داشتم که زیر فرمان مسعود و فرستاده آن، مریم بودم و مریم گفته بود مسعود در زمانه ما صاحب وحی الهی است فقط با این ترکیب در بهشت هستید پیروان ادیان الهی، شهدا، صالحین و بقیه به خاطر غرق شدن در فساد و نزدیک نشدن به رهبری مسعود در جهنم هستند.
چنین نفری که اینطوری القا فکری شده، چگونه می تواند از آنها رو بگرداند و به دنیای دیگر فکر کند!؟
ادامه دارد…