انسیه نوید فرمانده حفاظت ترددات اشرف شد او چند اکیپ تردد داشت. ناصر یگانه، بهمن طلوع کشتیبان، مهدی و اصغر هر کدام فرماندهی اکیپ ها را بر عهده داشتند. من در اکیپ بهمن طلوع سازماندهی شدم مسئولیت ام نفر آتش بود. قبل از اینکه تحت مسئولیت بهمن طلوع قرار بگیرم حدود یک ماه آموزش ها را از سر گذراندیم سپس وارد اکیپ شدیم. تردد ما فقط مسیر اشرف ـ بغداد بود. مدتی بعد متوجه شدم قرارگاهی به نام بدیع زادگان وجود دارد که نفرات M قدیم به بالا می توانند به آن قرارگاه تردد داشته باشند. وقتی با بچه های اکیپ خلوت کردم به نکته مهمی پی بردم همه ی بچه ها متناقض شده بودند؟ آنها سوالاتی در ذهن داشتند چرا مسئولین سازمان به آنها اعتماد نمی کنند؟ در قرارگاه بدیع زادگان چه خبر است؟ چند روز بعد در یکی از نشست ها فهمیدم مقر اصلی مسعود و مریم را به قرارگاه بدیع زادگان منتقل کرده اند. البته در ترددات فقط نفرات اکیپ ما نبود حتماً باید یک اکیپ عراقی نیز با ما می آمد عراقی ها معمولا با لباس شخصی اکیپ ها را همراهی می کردند در واقع نظارت و فرماندهی ترددات را بر عهده داشتند مسئولین سازمان به آنها عارفی می گفتند، ماشین، غذا و سایر امکانات را سازمان تهیه می کرد ولی عراقی ها فرماندهی ترددات و حفاظت را بر عهده داشتند. خیلی از مواقع عراقی ها تردد را منتفی یا به تعویق می انداختند. یکی از بچه ها در در نشست مطرح کرد که فرمانده عراقی ابو امجد تردد را منتفی کرد و او چنین حقی را نداشت نباید چنین کاری می کرد؟ انسیه نوید فرمانده حفاظت ترددات گفت: ما هر کاری بکنیم و هر جائی برویم تحت امر اینها (عراقی ها) هستیم که در این موقع محمد ترکمن آهسته به من گفت: مزدوری شاخ و دم دارد؟ او با کنایه به من فهماند مجاهدین مزدوران گوش به فرمان ارتش صدام هستند و علیرغم گنده گویی های مسعود رجوی هیچ اختیاری از خود ندارند. چند ماه بعد به درب اشرف منتقل شدیم. فرماندهی اصلی قرارگاه نیز همانجا مستقر بود به این جهت دوباره سازماندهی اکیپ ها تغییر کرد. اما در حد جابجائی نفرات نبود رقیه عباسی جانشین انسیه نوید شد. بعد از این جابجائی طی دو سال چون با لباس شخصی به بیرون از قرارگاه تردد داشتیم و به لحاظ روحی برای ما تنوعی محسوب می شد در این دوره کمتر سعی کردیم دچار تضادهای تشکیلاتی شویم. یعنی در انطباق کامل با هر آنچه که به ما گفته می شد، بودیم. به هیچوجه مایل نبودیم شرایط جدیدی که بوجود آمده است را با کوچکترین اشتباه یا سهل انگاری از دست بدهیم و بالاجبار ما را در سازماندهی بعدی به یگان ها با آن فضای بسته و جهنمی در قرارگاه اشرف منتقل کنند. ولی طولی نکشید فرماندهان به ما گفتند: یگانها نیاز به نفرات دارند شما باید به قرارگاه برگردید.
در طی این مدت روزانه یکسری بحث های طلاق و ازدواج نیز برای ما ترتیب دادند. با عناوینی چون بند الف / بند ب / بند ج. زمانی که در ترددات بودم اتفاقی افتاد که برای من کاملا تازگی داشت. فردی به اسم محمد (اسیر پیوستی) که درجه گروهبانی در ارتش ایران داشت از اشرف فرار کرد. او مقداری نمک و شکر در دو قوطی شامپو جاسازی کرده بود مقداری آب هم با خود داشت. اما در بیرون قرارگاه به کمین مجاهدین افتاد محمد را به دم درب قرارگاه و به بنگال منتقل کردند تعدادی از اعضای سازمان دور او جمع شدند به وی دشنام میدادند و می گفتند این مزدور را باید کشت؟!! این فرار کرده و قصد داشته اطلاعات ما را به دشمن بفروشد؟ در این حین تعدادی از مسئولین به نوبت داخل بنگال می رفتند محمد را وحشیانه کتک می زدند. دو تن از افرادی که در شکنجه ی محمد شرکت داشتند مالک مرتضوی و فرهنگ (عضو با سابقه سازمان که معمولاً در اطاق عملیات قرارگاه شیفت می داد) نام داشتند که در سطح فرماندهان بودند. در این میان فردی به نام میر غفور برای خودنمائی به داخل بنگال رفت چند لگد محکم به محمد زد. رقیه عباسی و سادات برکنترل بنگال و شکنجه ی محمد نظارت داشتند. ساعتی بعد سادات، مالک مرتضوی (در اصل اسمش مرتضی ست و برادر مالک که در درگیری تهران به همراه موسی خیابانی کشته شد او از افراد قدیمی سازمان و معمولاً با عراقیها مرتبط بود) را صدا کرد و گفت: تو بیا به داخل بنگال و مواظب این مزدور باش عصر همان روز محمد را از آنجا بردند و دیگر خبری از تو نشد.
بعد از چند ماه مجدداً محمد را در یکی از تجمع ها در اشرف دیدم او را دوباره به ارتش بازگردانده بودند ولی بعد از پراکندگی و خلع سلاح خفت بار مجاهدین از سوی ارتش امریکا دیگر محمد را در اشرف ندیدم.
ادامه دارد…
تنظیم از آرش رضایی