این روزها در شهر حصار بسته اشرف صدای مرگ و فروپاشی به گوش می رسد. صدای گیتار های مرگ را از پشت دیوارهای ضخیم! اما پوسیده! می توان شنید. قرارگاه نظامی به اصطلاح! ارتش آزادی بخش! که یک شبه تبدیل می شود به قرارگاه هنرمندان، گیتار جای کلاشینکُف را می گیرد. و رژه یگانهای پیاده و سواره نظام تبدیل می شوند به یگانهای آواز خوان. و از طرفی رهبری فرقه به بچه یتیمی تبدیل می شود که نمی توان آن را رویت کرد چند سال است در غیبت است از طریق نوار کاست صدای مکروه آن به اعضای در بند می رسد بعد از سرنگونی پدر خوانده رهبری فرقه مارش عزا در ماتمکده بسته به صدا در آمد. نشست های عملیات جاری و غسل هفتگی و اطاعت بی چون و چرا از سران فرقه و سوء استفاده از اسیران در بند برای پیش بُرد اهداف شوم. اسیرانی که چندین سال است به امید آنند تا کسی به یاری آنها بشتابد و کسی که تمامیتشان را به نابودی کشانده از دست او آنها را آزاد کنند. مواقعی که تلویزیون فرقه را مشاهده می کنم باچهره های خسته و چروک اسیران مواجه می شوم. چهره هایشان حکایت از تحمل رنج سالیان و درد های ناگفته دارند. آیا در قلعه الموت اشرف ظرفی وجود دارد که بدون سرکوب از طرف سران فرقه اعضاء تناقضات و مشکلات خودشان را به راحتی مطرح کنند. معمولا دیکتاتورها برای حفظ بقای خودشان حاضرند که انسانها را قربانی کنند. دقیقا در پادگان اشرف قربانی کردن انسانها روش جاری رهبری فرقه شده خط و خطوط خودش را با قربانی کردن انسانها پیش می برد. به همین منظور خانواده ها چند ماهی می شود که کنار لانه عنکبوت آشیانه زده اند و با عنکبوت چنگ در چنگ شده اند و می خواهند فرزندانشان را آزاد کنند. صاحب اصلی افراد در بند خانواده ها هستند و نه رهبری خون آشام فرقه. با گیتار زنی و رقص و آواز مبارزه پیش نمی رود به نقطه ای سرازیر می شود که افراد در بند به تباهی و در نهایت به زیر خاک کشیده می شوند.