به مناسبت مرگ رضا شیرمحمدی

خبر درگذشت آقای محمدرضا شیرمحمدی، از اعضای پرسابقۀ مجاهدین و از اعضای شورای ملی مقاومت، در سایتهای مجاهدین انتشار یافته و خانم مریم قجرعضدانلو نیز بدین مناسبت پیام تسلیتی فرستاده بود. گویا ایشان نیز همچون دهها تن دیگر از مجاهدین به دلیل سکته قلبی جان خود را از دست داده است. شنیدن خبر فوت همرزمان سابق و خواهران و برادرانی که دهها سال کنارشان بوده و در سرد و گرم روزگار و در سخت ترین شرایط سیاسی و نظامی و تشکیلاتی و ایدئولوژیکی در کنارشان بوده ام، خبر خوبی نیست و طبعاً یادآوری روزهای بودن در کنارشان تأسف برانگیز است. اما آنچه سخت تر و تأسف برانگیزتر است یادآوری خاطراتی تلخ است که قلب و روح انسان را بشدت می آزارد و تحمل آن آسان نیست، و یادآوری خاطرات تلخ روزها و ماههای حضور در کنار آقای رضا شیرمحمدی از زمرۀ چنین خاطراتی است که همیشه از به یاد آوردن آن، دردها و رنجها و فشارها و تحمیلها و روزهای سیاهی را تداعی می کند که همیشه آرزو می کنم ای کاش در زندگی من وجود نداشت. واقعیت این است که روزهای تلخ و شیرین در زندگی تشکیلاتی من فراوان است و خاطرات شیرین بسیاری هستند که می گویم ای کاش هرگز به پایان نرسیده و رجوی دنیای زیبای ما را به هرزگی و جنایت و خیانت خود نیالوده بود. طبعاً خاطرات شیرین و زیبا هرگز از یادرفتنی نیست همچنانکه خاطرات تلخ نیز به راحتی از یاد نخواهد رفت. اما آقای رضا شیرمحمدی برای من یادآور چه خاطراتی است؟ روز گذشته یادداشت یکی از دوستانم را دیدم که از عملیاتهای مرگ آور دوران سحر نوشته بود. علمیاتهای گسترده و متعددی که مسعود رجوی پس از ریاست جمهوری آقای محمد خاتمی آغاز نمود تا پروژۀ اصلاحات (که برخلاف گفتۀ او نه جام زهر جمهوری اسلامی بلکه جام زهری برای استراتژی خودش بود) را به شکست بکشاند و در این راستا هم از هیچ عمل و عملیاتی فروگذار ننمود. از عملیاتهای کوچک مرزی تا عملیاتهای متعدد شهری در تهران و دیگر شهرهای ایران که شامل خمپاره اندازی و موشک پرانی و امثال آن می شد و خون دهها تن را بیهوده بر زمین ریخت و در نهایت هم موفق نگردید خاتمی را از رسیدن به دور دوم ریاست جمهوری بازدارد. در این دوران مریم عضدانلو از فرانسه به عراق بازگردانیده شده بود تا فرماندهی عملیاتهای نظامی شهری و مرزی را برعهده گیرد و این عملیاتها تا سال 1380 ادامه پیدا نمود. در همین راستا ابتدا ارتش رجوی از سه مرکز فرماندهی به 7 مرکز و در نهایت به هفت قرارگاه مختلف در نقاط مختلف مرزی تقسیم گردید و ارتشهای هفتگانه نامیده شد. ارتش شمارۀ 7 که در بصره و در قرارگاه موسوم به حبیب شطی مستقر گردیده بود تحت فرماندهی خانم حمیدۀ شاهرخی و متشکل از 3 مرکز فرماندهی مجزا به شماره های 41 تا 43 نامیده می شد. آقای محمدرضا شیرمحمدی (خواهر ایشان خانم زهره شیرمحمدی از گویندگان تلویزیون سیمای آزادی بود)، به عنوان افسر عملیات مرکز 43 این قرارگاه (تحت فرماندهی خانم نسرین برنجی)، مدیریت و فرماندهی سلسله عملیاتهای مرزی و راه گشایی را بر دوش داشت. طی مدتی که وی معاونت عملیات مرکز را بر دوش داشت متأسفانه تعدادی از مجاهدین در جریان مأموریتهای مختلف جان خود را از دست داده و یا بشدت مجروح گشتند. اما پرونده آقای محمدرضا شیرمحمدی به این عملیاتهای بی سرانجام و به کشتارگاه فرستادن نیروها ختم نمی شود بلکه ایشان از زمرۀ کسانی بود که به خاطر ارتقای ردۀ تشکیلاتی خود دست به هر اقدام ضدانسانی علیه اعضای مجاهدین می زد که شرح تک تک آن در حوصلۀ این نوشتار نیست (بگذریم که ایشان به خاطر بدست آوردن پستهای بالاتر، شخصیتی ضعیف پیدا نموده و نهایتاً هم به خاطر تناقضاتی که بر سر این موضوع داشت از موضع مسئولیت خود کنار گذاشته و به مدار پایین تری در سطح فرمانده یکان تنزل پیدا نمود). طبیعی است که شخصیت این فرد نیز شکل گرفته در دستگاه ایدئولوژیک کسانی چون مریم و مسعود رجوی بود که عشق را بکلی در مناسبات مجاهدین پاک کرده و جا را برای گسترش کینه و نفرت و دوگانگی و ریا و دروغ باز نموده بودند، اما نمی توان مسئولیت فردی هر شخص را هم نادیده گرفت چون بودند کسانی که در چنین شرایطی نیز حداقل پرنسیبهای انسانی خود را حفظ نموده بودند. نوشتن این خاطرات البته تأثر برانگیز است، اما باید دید ولایت فقیه های مدرنی چون رجوی (با انقلاب ایدئولوژیک خود) از انسانهایی که صادقانه و با نیت پاک به تشکیلات او قدم نهاده اند، چگونه موجوداتی پرورش می دهند؟ آقای رضا شیرمحمدی، به عنوان بالاترین افسر ستاد این مرکز و یکی از «برادران مسئول» این قرارگاه، وظیفۀ برخورد با کسانی را داشت که به هر شکلی معترض بوده و یا اختلافاتی با تشکیلات داشته و منتقد برخی از اعمال تحمیلی رجوی بودند. در این دوران نشستهای موسوم به «عملیات جاری» و بخصوص پروژه هایی موسوم به «دو دستگاه» آغاز شده بود که حرکتی کیفی به سوی سرکوب و تحقیر نیروها در مناسبات تشکیلاتی سازمان مجاهدین به حساب می آمد. من در این زمینه توضیحاتی مفصل در سلسله مقالات «انقلاب ایدئولوژیک مجاهدین» نوشته ام که در اینجا به شرح آن نمی پردازم، اما ایشان مسئول بود علاوه بر برنامه ریزیهای عملیاتی، به سرکوب کسانی بپردازد که از نظر رجوی حلقۀ ضعیف و یا مدعی خوانده می شدند. اتاق عملیات رضا شیرمحمدی یکی از محلهایی بود که به این کار اختصاص داشت. من از زمره کسانی بودم که به دلیل اعتراض به نحوۀ برگزاری نشستهای عملیات جاری و اجباری کردن آن و اجباری کردن تحقیر افراد و وادار کردن آنها به اعترافهای اجباری و غیرحقیقی، توسط رضا شیرمحمدی مورد برخورد تشکیلاتی قرار گرفته بودم. وی در یکی از برخوردهایش که یک ساعت به طول انجامید با فشار از من می خواست حرف بزنم و اعتراضات برحق خودم را انکار کنم و برای اینکار چندین بار با دست به زیر چانه ام کوبید و تهدید می کرد که دست از سر من برنخواهد داشت. مورد دیگری که حقیقتاً برای من یادآوری آن تلخ است، زمانی بود که به خاطر فشارکارهای بسیار زیاد، دچار مشکل دیسک کمر شده و عصب سیاتیک من تحت فشار قرار گرفته بود و دردی بسیار شدید مرا از نشستن باز می داشت و بدرستی هم نمی توانستم قدم بزنم. دکتر همان قرارگاه (دکتر صالح) پس از تست احتمال داد که من التهاب دیسک گرفته باشم و دو هفته استراحت مطلق به من داد تا اگر این بیماری باشد به حالت اول بازگردد. وقتی برای استراحت رفتم نسخه دکتر را به خانم ثریا (مسئولم) هم داده بودم اما صبح روز بعد خود رضا شیرمحمدی به آسایشگاه آمد و مشکل مرا پرسید. به او گفتم که به چنین بیماری دچار شده و دکتر هم ویزیت نموده که دو هفته استراحت مطلق داشته باشم. اما وی ابتدا با طعنه گفت خودت به نظرت درست است که دو هفته استراحت کنی؟ گفتم نمی دانم ولی دکتر گفته اگر استراحت نکنی خوب نخواهی شد و کارت به عمل خواهد کشید. وی گفت نشستهای بسیار مهم خواهر افسانه (حمیده شاهرخی) آغاز شده که باید بیایی. من یک صندلی خوب می گذارم که بیایی آنجا بنشینی! گفتم من اساساً مشکلم این است که نمی توانم بنشینم و ایستادن هم که بدتر می شود و باید به حالت درازکش باشم. وی نپذیرفت و بعد از کمی جر و بحث با تهدید گفت: اگر به نشست نیایی می روم تمامی نفرات مرکز را می آورم که بزور تو را به نشست ببرند!! من با آن وضع جسمی و روحی ناشی از بیماری و اوضاع درونی مناسبات بشدت شگفت زده شدم و اشک در چشمانم جمع شده بود که خدایا چکار کنم؟ (اشکی که تا ماهها بخاطر دردهای شدید روحی ناشی از منحرف شدن سازمان از مسیر اصلی هدف بنیانگزاران اش باز هم به سراغ من می آمد و نمی دانستم چرا مناسبات مجاهدین باید به چنین نقطه ای رسیده باشد که رجوی کشانیده بود در این درد بارها آرزوی مرگ می کردم)، ولی راستش هیچ چاره ای نداشتم چون دیگر انجام ساده ترین کارها هم برایم مشکل بود و بشدت ضعیف شده بودم و به ناچار از ترس برخوردها و کتکهایی که در پیش رو بود با سختی به نشستهایی رفتم که تا چند ماه ادامه داشت و از آن پس هم وضع من روز به روز بدتر شد به نحوی که دکتر عراقی هم مرا دید و گفت باید استراحت کنی و من نمی دانستم چگونه به او بگویم که به من اجازه نمی دهند؟ به این ترتیب بیماری من بشدت تشدید شد و 8 ماه بعد به طور کامل زمین گیر شده و مرا با آمبولانس به بیمارستان برده و مورد عمل جراحی دیسک قرار دادند. این جنایت یکی از خاطرات سیاه و تلخ زندگی تشکیلاتی من است که هرگز فراموش نمی کنم. اما همانطور که گفتم قضیه فقط به شخص من ختم نمی شد. در طول همین مدت شاهد موارد دیگری بودم که با مشورت همین شخص علیه دیگران صورت می گرفت. نمونه آن یکی از نفرات مسئول (هادی) که آنزمان مسئول بخش شنود قرارگاه حبیب بود به شدت بیمار شده و تب داشت. من همان زمان با وی در یک آسایشگاه زندگی می کردم که دیدم رضا شیرمحمدی با یکی دیگر از نفرات مسئول (داوود.ب) مشورت می کند که اجازه ندهند هادی در آسایشگاه بستری باشد. چند دقیقه بعد از این مشورت مشاهده کردم که داوود به سراغ بیمار رفته و از او می خواهد که از تخت پایین آمده و در نشستهای دو دستگاه شرکت کند. وقتی وی با مخالفت بیمار مواجه گردید به ناگاه با دست سیلی محکمی به گوش بیمار که در تب می سوخت زد به گونه ای که من شوکه شدم و بعد از آن بیمار با همان وضع از بستر بلند شد و با هم گلاویز شدند که خوشبختانه یکی از مسئولین قرارگاه (سعید مهدویه) که شخصیتی معقول، خاکی و مهربان داشت وارد شد و آنها را از هم جدا نمود. این نمونه برخوردها طی دوران حضور آقای رضا شیرمحمدی در موضع افسر عملیات مستمر دیده می شد و وی بازوی سرکوب آقای رجوی در مرکز 43 قرارگاه حبیب شده بود. امروز رضا شیرمحمدی در بین ما نیست و من هرگز از مرگ او خوشحال نیستم چون می دانم که وی جز یک قربانی انقلاب ایدئولوژیک مریم عضدانلو و مسعود رجوی نبود. اما ای کاش به جای شنیدن خبر مرگ امثال رضا، خبر شادیبخش مرگ ایدئولوژیهایی برسد که جز برای مرگ و نیستی و جز برای سرکوب و تحمیل و فشار و ایجاد محدودیت برای آزادیهای فردی انسانها ساخته نشده اند. مرگ رضا، در حقیقت بیانگر مرگ ایدئولوژی مسعود رجوی است. رجوی بسیار تلاش نمود تا از مجاهدین موجوداتی بسازد که جز در وجود خودش حل نشده باشند و جز خواسته های او را به انجام نرسانند، اما رضا به عنوان یک مجاهد زاده شدۀ! مریم، از همان ابتدا که بسیار تلاش داشت خود را حل شده در انقلاب مادر عقیدتی اش نشان دهد، پایان یافته بود و من اینرا گام به گام در چهرۀ متناقض و شکسته شدۀ او در قرارگاه هفتم می دیدم. دوسال بعد از آن ماجرا، رضا دیگر آن رضای سابق نبود و حتا در نشستها بسختی می توانست از مریم و انقلابش دفاع کند، اینرا دقیقاً وقتی در قرارگاه بدیع زادگان در یک نشست محدود جلوی رهبری ایستاده بود احساس کردم. وی در هنگام دستگیری مریم در فرانسه به اعتصاب غذا دست زده بود، اما آنچه برایم مسلم بود اینکه وی دیگر رمقی ندارد، گاه احساس می کردم دلم خنک می شود چون خیلی از او آسیب دیده بودم، اما الان چنین نیستم. بعید نمی دانم علت انتقال او به فرانسه این بوده باشد که نمی خواستند جنازۀ او در اشرف موجب دلسردی بسیاری از کسان دیگر شود. و بعید نمی دانم که سکتۀ او نیز همانند سکتۀ خیلی دیگر از اعضای مجاهدین ناشی از فشارهای روحی باشد که این اواخر تحمل می کرده است. به همین دلیل می گویم که مرگ رضا، فراتر از مرگ یک شخص بود. آری، این مرگ یک ایدئولوژی بود. همان ایدئولوژی ای که قرار بود مریم در جهان گسترش دهد.
 

منبع

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا