چند وقت پیش که خبر فرار جسورانه سه تن از یاران اسیرمان در اشرف را شنیدم، خاطرات تلخ و شیرین بسیاری برایم تداعی شد. به یاد روزهای آخری که در زندان اشرف بودم افتادم و فشارهای همه جانبه ای که آن روزها برایم وجود داشت. یادم است که هر روز باید به اتاق جواد خراسان که آن زمان فرمانده مرکزمان بود می رفتم و تا نزدیک ظهر، بحث های بی منطق و تکراری او و فرماندهان دیگری که برای صحبت با من می آورده را تحمل می کردم که سعی داشتند به زعم خودشان من را از جداشدن بترسانند و پشیمانم کنند. بعد هم برای این که با بقیه بچه ها و دوستانم برخوردی نداشته باشم، باید همانجا غذا می خوردم و باز دوباره بحث ها و سردردها شروع می شد. بعد هم دوباره نشست و نشست که تمامی نداشت. هیچ طوری هم کوتاه نمی آمدند. حتی یک بار که دیگر واقعاً از تکرار همه روزه این وضعیت خسته شده بودم، با جواد حرفم شد و پا شدم که از اتاق بیرون بروم ولی چند تا از آدم هایش که آنجا بودند من را گرفتند و درب را قفل کردند و از آن به بعد نشست ها پشت درب های بسته ادامه پیدا کرد و هر وقت نیاز ضروری پیش می آمد، درب را باز می کردند که این وضعیت چند هفته طول کشید تا نقطه ای که دیدند من هم کوتاه نمی آیم که دیگر یک نشست 100ـ 150 نفره برایم گذاشتند که نزدیک 12 ساعت طول کشید که خودش داستان دیگری است. خلاصه یک دفعه تمام آن روزهای سیاه، جلوی چشمم آمد و آن همه فشار ذهنی که با ناامیدی و نگرانی از آینده خارج از حصارهای اشرف، همراه بود. می دانستم دیگر نمی توانم بودن در این زندان تنگ را تحمل کنم، اما نمی دانستم بیرون از آنجا چه آینده ای در انتظارم است. آن قدر سازمان در تمام آن سال ها ما را از زندگی بیرون ترسانده بود که هر چند ته دلم می دانستم این طور نیست، اما این نگرانی و ابهام همیشه وجود داشت تا این که بالاخره تصمیمم را گرفتم و با کلی طرح و برنامه، یک شب اقدام به فرار کردم. تا لحظه ای که سیاج اشرف را رد نکرده بودم، هیچ تصوری از احساسم بعد از آزادی نداشتم. خیلی به آن فکر کرده بودم، ولی نمی توانستم در آن فضا آن طور که باید تصورش کنم. اما لحظه ای که پایم به زمین بیرون قرارگاه رسید، حتی با این که باز نمی دانستم بعد از آن چه اتفاقی می افتد، ولی شیرینی آن احساس آزادی برای یک لحظه تمام خستگی و تمام نگرانی ام را از میان برد. هیچ وقت آن لحظه را فراموش نخواهم کرد و هین طور که کارهایم به لطف خدا یکی بعد از دیگری به سرانجام می رسید، ولی همیشه لحظه ای که خودم را آزاد و رها از تشکیلات جهنمی رجوی در بیرون از حصار تنگ زندان اشرف دیدم، جلوی چشمم بود و به من آرامش می داد. غرض این که هر وقت خبر آزادی دوستی را می شنوم، دوباره این احساس در من زنده می شود و به همان اندازه خوشحال می شوم، این بار هم خبر آزادی دوستانم، بهانه ای شد برای مرور آن خاطرات. صمیمانه برایشان آرزوی سلامت و موفقیت در کارهایشان را دارم و آرزویم این است که روزی خبر فروپاشی کامل قلعه اشرف و آزادی تمام اسیران را بشنوم. این را هم از دوستان تازه از بند رسته ام، صمیمانه می خواهم که تمام تلاش شان را بکنند که بتوانیم شرایط آزادی بقیه یاران اسیرمان را هم هر چه زودتر فراهم کنیم. تا این احساس شیرین آزادی را آنها نیز با تمام وجودشان حس کنند و آن طور که می خواهند و هر جا که می خواهند، آزادانه زندگی کنند. روح الله تاجبخش