سلام بابا، حسن و محمد حسین هستیم. الان که دارم این نامه را می نویسم محمد حسین کنار من نشسته است خاطرم هست وقتی که رفتی و ما را تنها گذاشتی محمد حسین سه ماهه و من سه ساله بودم محمد حسین هر روز بهانه تو را می گیرد و می پرسد بابای من کجا رفته چه وقت بر می گردد مگه ما را دوست ندارد و من آلبوم را از کُمد بیرون می آورم و عکس بابا را به آن نشان می دهم و اکثر اوقات او با بغض و اشک در چشمانش به عکس تو خیره می شود. بابا الان من کلاس سوم هستم و محمد حسین کلاس اول دبستان دو تایی نوشتن را یاد گرفته ایم این آرزو در دلمان مانده که شبها تو به ما املاء بگویی و به سئوالات بی شمار ما پاسخ بگویی. بعضی وقتها توی کوچه و یا مدرسه وقتی پسری را می بینم که دستش تو دست پدرش است ناگهان بغض گلویم را می گیرد و ناغافل شروع به گریه می کنم ولی مادر من از گریه هایم بی خبر است چون نمی خواهم او را ناراحت کنم گاهی وقتها محمد حسین درباره تو از من سئوال می کند و من با گریه به آن پاسخ می دهم و او نیز شروع می کند به گریه کردن. بابا تو را به خدا زودتر بیا ما هنوز منتظر تو هستیم. منتظر دستهای نوازش که با مهربانی روی سر ما می کشیدی.
دوستت داریم حسن و محمد حسین. *** من همسرتم. امید وارم چند خطی که فرزندانت برایت نوشته اند به دستت برسد و بخوانی و ببینی که فرزندانت در قبال دوریت چی می کشند. چرا این کار را با ما کردی خانه و زندگیت را رها کردی و در بیابان برهوت عراق در پادگانی بنام اشرف خودت را اسیر کردی در پادگانی که بدور از انسانیت است فقط مثل برده از انسانها کار می کشند کسانی که دلشان به حال یک کودک معصوم نمی سوزد آیا چنین انسانهایی بویی از انسانیت برده اند. می بینی اسیر چه کسانی شده ای امیدوارم که به خودت بیایی و هر چه زودتر به آغوش گرم خانواده برگردی من و فرزندانت به تو نیاز داریم خداوند لعنت کند آن رهبران و سران پادگان اشرف را که ما را داغدار کردند داغ من و فرزندانت بر دل آنها بنشیند. در پایان ما منتظر شما هستیم امیدوارم زودتر برگردی. به امید دیدار.