روز جمعه سیزده آبان است. جمعی از خانواده ها ازاستان های قم، لرستان ومازندران بمنظور پیوستن به تحصن خانواده ها در شهرک آزادی در برابر دروازه پادگان فرقه ای اشرف و برای رهایی فرزندانشان از اسارت رجوی به عراق وارد شده اند. در میان این خانواده ها پدر و مادر محمود رستمی که مدتی پیش موفق به فرار از اسارتگاه اشرف شده بود نیز دیده میشوند. خانواده ها همگی بی صبرانه مایلند تا خود شاهد دیدار پدر و مادر با فرزند، بعد از 23 سال دوری، باشند. همه به اتفاق وارد هتل شده و در سالن محل جلسه نشستند. آقای محمود رستمی وارد سالن شد و در این لحظه شاهد صحنه ای بسیار لطیف و زیبا بودیم که قلم از وصف آن قاصر است.
آری، عاطفه ایکه سالها رجوی تلاش کرد آن را در وجود بچه ها بکشد دیدیم که چنین نشد و اشک شوق از دیدگان محمود سرازیر گردید و مادر و پدر خود را با تمام وجود در آغوش گرفت. سپس محمود خطاب به خانواده ها گفت: "من هم فرزند شما هستم، ناراحت نشوید، بچه های شما هم آزاد می شوند، صبر داشته باشید و مقاومت کنید".
خانواده ها به خانم رستمی گفتند: "چشمت روشن، خوش بحالت، از این به بعد خواب راحتی می کنی". مادر محمود در حالیکه اشک های دیدگانش را پاک می کرد گفت: "انشالله روزی بچه های شما و دیگر خانواده ها هم آزاد بشوند، من مدیون زحمات شما خانواده ها هستم که در این نزدیک به دو سال دست بدست هم دادیم و نگذاشتیم بچه ها احساس تنهایی کنند. من دست همه دست اندرکاران را می بوسم، خصوصا از زحمات بی دریغ و شبانه روزی خانم عبدالهی، این شیرزن مقاوم که به همه ما امید و انگیزه داد، ازخانم میرزایی، آقای اکبرزاده و تمامی کسانیکه زحمت خانواده ها را می کشند تشکر می کنم".
خانواده ها درحالیکه خداحافظی می کردند تا به شهرک آزادی بازگردند، با در دست داشتن عکس های عزیزان خود، با نگاهی امیدوار به محمود می گفتند:
پسرم… را می شناختی؟
دخترم… را می شناسی؟
برادرم… را می شناسی؟
خواهرم… را می شناسی؟
پدرم… را میشناسی؟
مادرم… را می شناسی؟
همسرم… را می شناسی؟
فرزندم… را میشناسی؟ محمود در جواب به همه آنها میگفت: " بله می شناسم، حالش خوب است، بزودی آزاد می شود، امید داشته باشید". خدایا، هیچ پدر و مادر، برادر و خواهر، و… را از دیدارباعزیزش محروم و نا امید مکن. برای مصاحبه با محمود و خانواده اش وارد اطاق آنها در هتل شدیم. سوغاتی های ایران روی میزچیده شده بودند. محمود از کنار پدر و مادرش تکان نمی خورد. حق داشت و ما هم نخواستیم مزاحم آنها بشویم. لذا با طرح چند سئوال کوتاه و گرفتن چند عکس از آنها خدا حافظی کردیم. سحر: از اینکه پدر و مادرت را بعد از 23 سال می بینی چه احساسی داری؟ محمود: (درحالیکه مرتب دست مادرش را می بوسید) خیلی خوشحالم و نمی توانم احساسم را بیان کنم و از اینکه در این مدت باعث زحمت و رنجش خانواده ام شدم بسیار متأسفم و امیدوارم مرا ببخشند. سحر: چطورشد به سازمان پیوستی؟ محمود: در جنگ اسیرشدم، بعد از سالها اسارت در اردوگاه عراقی ها به ناچار به سازمان پیوستم. سحر: چطورشد تصمیم گرفتی ازپادگان اشرف فرارکنی؟ محمود: من درباره شرایط داخل اشرف مطالب متعددی نوشته و به مسئولین بنیاد خانواده سحر داده ام. بطور خلاصه باید بگویم که آنها بچه ها را شستشوی مغزی می دهند. قبل از ماه مبارک رمضان صدای مادرم را از طریق بلند گوی خانواده ها شنیدم. خیلی خوشحال شدم و احساس کردم از خواب بیدار شده ام. نزد فرمانده ام رفتم و از او خواستم تلفنی در اختیارم قراربدهد تا با خانواده ام صحبت کنم و به آنها بگویم که دیگر اینجا نیایند (بهانه برای صحبت با خانواده). به من گفتند تلفن برای اینکارنداریم. من گفتم باشد می روم کنار حصار و با خانواده ها صحبت می کنم و میگویم که بروند. آنها وقتی دیدند من مصر هستم اجازه دادند یک تماس تلفنی کنترل شده با خانواده ام داشته باشم و بعد از صحبت کردن با خانواده ام متوجه شدم که نه تنها مرا فراموش نکرده اند بلکه هنوز دوستم دارند، لذا تصمیم گرفتم فرار کنم و چند ماه روی طرح فرارم کار کردم و در نهایت موفق شدم. من تلاش خواهم کرد دوستانم را هم از اشرف نجات بدهم. سحر: خانم رستمی، تاکنون چند بار به عراق و شهرک آزادی آمده ای و چه احساسی داری؟ خانم رستمی: قبل از هر چیز باید بگویم که من آزادی فرزندم را مدیون زحمات تمام خانواده هائیکه نزدیک به دو سال است بطور شبانه روزی در مقابل اسارتگاه اشرف حضوردارند میدانم. بخصوص از زحمات خانم عبدالهی تشکر میکنم که مدام به ما انگیزه می داد. من دوست دارم مجددا به شهرک بروم تا با ایشان و خانم میرزایی و آقای اکبرزاده که زحمات زیادی می کشند دیدار داشته باشم و حضورا از آنها تشکر کنم (خانم رستمی و محمود تلفنی با خانم عبدالهی و آقای اکبرزاده صحبت کرده و صمیمانه تشکر نمودند). خانم رستمی ادامه داد: من در گذشته سه بار به عراق و شهرک آزادی آمدم و بارها از پشت بلند گوها فرزندم را صدا کردم و کارم فقط گریه بود و هر بار به حالت ناامیدی به دلیل تمام شدن مدت ویزا و مشکلاتی که فراهم میکردند به کشور باز گشتم و پس از چند روز مجددا به عراق باز میگشتم. من مرتبا با خانواده ها در ارتباط بودم لذا ما خانواده ها این حس را داشتیم که باید به هم کمک کنیم تا فرزندانمان را از اینجا نجات بدهیم. من خدا را شکرمی کنم. خانم رستمی همچنین گفت: یک روز قبل از ماه مبارک رمضان امسال از عراق به ایران بازگشتم. تلفن زنگ زد. یکی از بچه هایم گوشی را برداشت و داد زد مامان بیا محمود پشت خط است. من سراسیمه به سمت تلفن دویدم. گوشی را گرفتم و صدای عزیزم را بعد از سالها شنیدم. او از اشرف زنگ میزد و گفت مامان تو آمده بودی اینجا من صدایت را شنیدم ولی دیگر نیا. گفتم مادر به قربانت فرارکن ما چشم انتظاریم. تا اینکه دو ماه پیش بار دیگرتلفن زنگ زد و محمود پشت خط بود و گفت من از زندان اشرف فرار کردم و الان در هتل هستم. آن شب تا صبح خواب در چشمانم نیامد و مرتبا هر روز تلفنی با او صحبت می کردیم. وقتی فهمیدم او می خواهد به کشور دیگری برود و قصد آمدن به ایران را ندارد آمدم تا او را ببینم و اگر او را نمی دیدم آرام نمی شدم. سحر: بار دیگربه شما تبریک می گوئیم و امیدواریم هر چه زودتر بقیه بچه ها هم از این اسارتگاه خلاص شوند و همه خانواده ها دلشاد گردند. بنیاد خانواده سحر
بغداد – 13 آبان 1390 نوشته ای از محمود رستمی:
در مصاف با مرگ، نقاب از چهره می افتد روزی که قرار شد سلاح ها را تحویل آمریکاییها بدهیم ما را دور هم جمع کردند و گفتند که پیام رهبری آمده است. آنموقع عمده نیروها در یک پادگان نظامی نسبتا بزرگ ارتش عراق به اسم سپاه دوم که به عربی فیلق 2 گفته میشد بودند و برای اینکه پیام را سرجمع بخوانند ما را در یک سوله بزرگ جمع کردند. همه در ابهام بودیم که سرنوشتمان چه میشود. به هر حال آن چیزی که خود رجوی میگفت همه هستی این سازمان است داشت از دست میرفت. منظورم سلاح است. هر آدمی میفهمید که بدون سلاح دیگر ارتش و جنگ با رژیم معنی ندارد و این پایان همه چیز است. وقتی همه جمع شدند پیام خوانده شد. این اولین پیام او بود که بعد از جنگ خوانده میشد. این شگرد اوست که همیشه در شرایط بسیار پیچیده و گرماگرم خون و خونریزی غیبت دارد، ولی همینکه اوضاع آرام میشود دوباره ظاهر میشود و رهبری را به دست میگیرد. پیام را اینطور شروع کرد که: "مبارک، مبارک، مبارک، سلاح را دادیم و صاحب سلاح را حفظ کردیم". ما از تعجب قفل شده بودیم و واقعا نمیدانستیم منظو از این حرف چیست؟ یکی از دوستان من به من گفت: "محمود، یک ضرب المثل هست که میگه قمارباز وقتی میبازه اگر نگه به جهنم میترکه". آخر اگر سلاح را نمیدادیم چکار میخواستیم بکنیم. اینکه هنر نبود. اگر سلاح را نمیدادیم باز هم یک حرفی برای گفتن داشتیم. حالا اصلا منظور این نیست که باید با آمریکاییها میجنگیدیم، ولی همین حرف را میشد خیلی صادقانه زد. آخر تو به اصطلاح رهبر یک جنبش بودی چرا باید به نزدیکترین نیروهای خودت که همیشه همه چیز را به پای تو ریخته اند این مزخرفات را تحویل بدهی؟ ما که آنروز نفهمیدیم صاحب سلاح را برای چه میخواهد و بعدا فهمیدیم. چند روز بعد به اشرف برگشتیم و همه در آنجا مستقر شدیم. زمان میگذشت و در هر سرفصلی ما در تدارک جنگی بودیم. یک روز دولت ایران را سرنگون میکردیم، یک روز دولت عراق را ساقط مینمودیم، یک روز به آمریکاییها آموزش برخورد با رژیم ایران و بنیاد گرایی اسلامی را میدادیم، یک روز انتخابات عراق را تعیین تکلیف میکردیم، و یک روز هم قیام مردم در ایران را سازماندهی می نمودیم.
تا اینکه حفاظت اشرف به دست نیروهای عراقی افتاد. خیلی روشن بود که دیگر ماندن در اشرف بی جواب است. همه فکر میکردیم که اینجا سازمان به فکر خروج از عراق میافتد و دیگر جای بازی کردن نیست، اما باز روز از نو و روزی از نو بود. در نشستهای عمومی میگفت: "آقای مالکی پیام داده که ما میخواهیم از اشرف حفاظت کنیم. اینها میهمان ما هستند… آقای جعفری رفته به تهران و گفته اینها در عراق پناهنده هستند… آقای علاوی گفته ما به اینها نیازمندیم و باید از اینها حفاظت کنیم… فلان روزنامه از قول یک مقام منطقه ای گفته اگر اینها از عراق و اشرف بروند تعادل قوای منطقه و ژئوپلتیک خاور میانه به هم میخورد…" و تا بخواهید اخباری از این دست برای امیدوار کردن افراد و راضی نگه داشتن نیروها برای ماندن در اشرف میداد، و البته باور ما، علیرغم هزار بار تجربه کردن اشتباهات حرفهای رجوی، این بود که گویا هر گونه شکی به حرفهای او بالاترین خیانت به خلق و خالق است. در روزهای 6 و 7 مرداد دولت عراق میخواست که در اشرف ایستگاه پلیس بزند. ما را برای اعتراض به مکانهایی بردند که امکان ورود نیروهای عراقی بود. در عین حالی که گفته میشد مژگان پارسائی در ملاقات است و طرف آمریکایی هم آنجاست و گفته که در صورت در گیری ما وارد میشویم و جلوی خشونت را میگیریم و اگر لازم باشد از فرودگاه بلد هم هواپیما بلند میکنیم. اما نتیجه چیز دیگری بود و آمریکاییها هم وسط صحنه نیامدند. تا مدتها درگیر اعتصاب غذای افراد دستگیر شده بودیم. بعد هم جشن آزادی آنها و شکایتها و موضعگیری ها. اما هیچوقت نمی فهمیدیم که جنگ ما با دولت عراق برای چیست. راستی این دولت منتخب باشد یا نباشد چه ربطی به ما دارد؟ چه کسی گفته که ما باید مردم عراق را هم آزاد کنیم؟ راستی ما اگر اینکاره بودیم چرا در بین مردم خودمان هیچ پایگاهی نداریم؟
چرا ما باید در انتخابات عراق دخالت کنیم؟ اگر نمیخواهیم با پلیس عراق روبرو بشویم چرا در عراق مانده ایم؟ کجای دنیا میشود در خاک غیر خودی اینطوری با همه مبارزه کرد، و بالاخره خونی که این وسط ریخته میشود بخاطر چیست؟ و هزاران سؤال مشابه دیگر، ولی باز هم روز از نو و روزی از نو. البته نمودهای جدیدی هم وارد بازی شده بود. مثل گردانی از ژنرالهای از دور خارج شده آمریکایی و چند دوجین نمایندگان بی اطلاع کنگره آمریکا و پارلمانترهای اروپایی که معلوم نبود در موضعگیریهای کلیشه ای و سفارشی خودشان از جیب چه کسی خرج میکنند. البته جان اشرفی به حدی بی ارزش شده است که رجوی و حامیانش که لاف مبارزه و دمکراسی میزنند آنرا مفت خرج میکنند. من اصلا قصد بی احترامی به هیچ مقامی را ندارم، ولی این را حق خودم میدانم تا سؤال کنم که آیا این خانمها و این آقایان اشراف دارند که هر گونه همسویی با سیاست سازمان مجاهدین خلق خواسته یا ناخواسته شرکت در عواقب خونبار این سیاست است. البته در اینجا نمیخواهم خلط مبحث شود و به همین بسنده میکنم. و اما 19 فروردین 1390 روز 13 فروردین بود. به ما آماده باش دادند که گردان ارتش عراق در حال جابجایی است و باید به مواضع مشخص شده برویم که مبادا غافلگیر شویم. ما هنوز در حال و هوای ایام عید نوروز بودیم و از خدا همه چیز میخواستیم بجز جنگ و خونریزی. رفتیم به مواضع و شعر و شعار و حرکات واقعا مسخره همیشگی را اجرا کردیم. اصلا معلوم نبود که موضوع چیست و اینکه ارتش عراق میخواهد کجا و به چه منظور جابجا شود و این چه ربطی به ما دارد و آماده باش برای چیست. ولی خیلی روشن بود که اگرسر این چیزها سؤال میکردیم معنی آن این بود که بریده ایم یا از جنگ میترسیم یا دچار کششهای زندگی و جنسی شده ایم و بر یابوی خیانت سوار شده ایم و دست آخر هم مزدور اطلاعات ایران هستیم. من بعدا متوجه شدم که نیروهای پلیس عراق در آن ایام مدام به رهبران سازمان التیماتوم میدادند و سازمان این التیماتوم ها را نادیده میگرفت و به احدی هم بروز نمیداد و صرفا افراد را در کمال بی خبری برای کشته شدن آماده میکرد. به هر حال 19 فروردین با 36 کشته و بیش از هزار زخمی و آسیب دیده رسید. باز هم همینکه حمله متوقف شد و معلوم شد که ادامه ندارد پیامهای پی در پی رهبری رسید که این یعنی معجزه، این یعنی فتح مبین، این یعنی شیپور سرنگونی رژیم و انبوهی وارونه گوئی ها در نشستهای بی وقفه و تکراری. اما واقعیت چیست؟ به نظر من 19 فرودین روز مرگ آخرین سلولهای رابطه با این به اصطلاح رهبری عقدیتی بود. خیلی پرده ها کنار رفت. معلوم شد که چرا نباید به حرفهای او شک کرد. چرا هرگز حتی یکبار برای نمونه از خودش انتقاد نکرده است که مثلا فلان تحلیل ما اشتباه بود یا فلان خط را اشتباه رفتیم؟ چرا هر سؤال و انتقادی یعنی بریدگی یعنی خیانت؟ آنهمه اصرار بر سر حفظ اشرف و حفظ صاحب سلاح برای چه بود؟ چرا هرکسی حرفی غیر از حرف رهبری میزند دشمن و مزدور رژیم است؟ چرا اینقدر در کشته شدن اشرفیها سخاوت دارد؟ راستی چرا اسلحه را که همه چیز سازمان بود تحویل آمریکاییها دادیم و با بزرگواری از50 کشته بمبارانهای آمریکا (بقول خود سازمان) گذشتیم ولی ظرفیت دیدار خانواده های همین اشرفیها را نداریم؟ کجای این کار مبارزه است که به پیرزن 70 ساله که در عمر خودش حتی یک لحظه سیاسی نداشته و فقط میخواهد فرزنش را بیند سنگ بزنیم و فحش و ناسزا بگوییم؟ چرا باید هر مزخرفی را به اسم ایدئؤلوژی به خورد افراد داد؟ آنهم با سوء استفاده رذیلانه از ارزشهای اعتقادی مثل اسلام و قرآن و پیامبر. رائول کاسترو وقتی امسال در کنگره سالگرد انقلاب کوبا صحبت میکرد جمله ای گفت که به نظر من بیانگر شایستگی رهبری او بود. وی گفت: "بزرگترین دشمن ما اشتباهات ما بوده و هست". یک نکته را رجوی درست گفت. امسال سال سرنوشت است، و البته همیشه در این مرحله ماهیت پدیده ها نا گزیر از پس پرده بیرون میزند. همیشه در مصاف با مرگ نقاب از چهره میافتد. حتما که صاحب سلاح را برای امروز میخواست تا از خون او باز هم ارتزاق تبلیغاتی کند و بی دلیل نمیگفت مبارک، مبارک، مبارک. او صرفا میخواست شهید بسازد و برای این کار هم تنها داشتن صاحب سلاح کافی بود و حتما نیازی به سلاح نبود. محمود رستمی – بغداد