تقدیم به اسرای قرارگاه اشرف

اینجا شهر غریبی است اینجا شهر غریبی است. آدم هایش هم غریبند. آنها مدام راه میروند، کار میکنند و البته حرف هم میزنند و اگر لازم باشد خود را "شهید" هم میکنند. البته آنها را خیلی وقت است که کشته اند ولی این را کسی به آنها نگفته است. میگویند آنها عاشقند. دروغ میگویند. آنها هرگز صدای تبش قلبی را نشنیده اند. آنها هر روز و هر ساعت کلامی را به زبان می رانند، شاید ترانه ای را زمزمه کنند، فریاد برآورند، ولی اینها گواه درونشان نیست. اینجا شهر غریبی است. خنده هایشان دلیل رضایتشان نیست و گریه هایشان مصلحتی است. هیچ کس خودش نیست و اگر کسی هم هست دیگر آنجا نیست. اینجا شهر غریبی است. مسیر آن تنها برای رفتن است و ایستگاهی برای پیاده شدن وجود ندارد. داشتن گوش باز تنها برای شنیدن و عمل کردن است. البته برای موافقت و هورا کشیدن همه آزادند. اهالی این شهر سالهای سال است که از خویشتن خویش هم بیگانه اند و اگر روزی دیداری فراهم شود شاید به سختی همدیگر را بشناسند. اینجا شهر غریبی است. کسی برای مردگان گریه نمی کند. دیوارهایش به رنگ سیاه و زمین اش به رنگ قرمز است و درختان سرسبزش به سن آدم هایی هست که دیگر نیستند. اینجا شهر غریبی است. شغل آدمهایش زندانی و زندانبانی است. روزی زندانبان میشوند و روزی دیگر زندانی. زندانهایش به وسعت باورهای من و توست و البته فرار از آن هم به سختی جون کندن است. زمین اش حاصلخیز است ولی تنها محصولش، خاکریز، سیم های خاردار و دیوارهای بلند است. اگر درخت سرسبزی هم وجود دارد تنها برای دیده نشدن اهرمننان است. اینجا شهر غریبی است.. کسی پدر نیست، مادر نیست، فرزند نیست. کودک نیست. کسی از عشق سخن نمی گوید. کسی خاطره تعریف نمی کند. پدران و مادران مرده اند. کودکان خیلی وقت است که از اینجا رفته اند. آنها هیچ عروسکی را تاکنون بغل نکرده اند. آنها هرگز صدای مادرانشان را نشنیده اند و دست نوازش پدرانشان را حس نکرده اند. اینجا شهر غریبی است. اینجا کسی متولد نمی شود. کسی بزرگ نمی شود. اینجا زمان متوقف است. دیروز با امروز و امروز با فردا فرقی نمیکند. باید مواظب باشی جایی گم و گور نشوی نه در گذشته و نه در آینده و گرنه تنبیه ات میکنند. اسمت را میگیرند و کاری میکنند که اگر هستی دیگر نباشی. اینجا شهر غریبی است. صاحبانش تنها صفی برای مردن می خواهند. ویترینشان پر از آدم های مرده و شیشه هایی پر از خون است و قلب هایی در اسارت که هزاران تیر زهرآگین در آن فرو رفته است تا مبادا روزی به تبش در بیاید. اینجا شهر غریبی است. آنها در کنار هم زندگی میکنند ولی هیچکس همدیگر را نمی شناسد. کسی با کسی کاری ندارد. آنها سالهاست که از هم بیگانه شده اند و فرسنگ ها از هم فاصله دارند. باورهایشان تنها تکه کاغذهایی است که بر دیوار سالنها نصب است. اینجا شهر غریبی است. کسی از گذشته چیزی به یاد ندارد. آنها حتی عکس هایشان را هم گم کرده اند. باورهایشان و خاطراتشان دزدیده شده است. تکه کاغذی هم که در جیب داشتند آن هم نیست. دیگر کسی دنبال گم شده اش نمی گردد. اینجا شهر غریبی است. هیچ کوچه و بازاری و کوی و برزنی وجود ندارد. هیچ فریادی برای فروش جنسی به گوش نمی رسد و هیچ کودکی در آن بازی نمی کند. اینجا شهر غریبی است. صندلی هایش تنها برای نشستن و گوش کردن است. بلند شدن و فریاد کشیدن است. میزهایش تنها برای کوبیدن دست هایی است تا صدایش، فریادهایشان را همراهی کند و البته پاداششان آجیل و شیرینی است، آئینه و قند است و شانه کشیدن بر موهایشان. اینجا شهر غریبی است. هیچ دستی دست دیگری را نمی گیرد. سرها پایین است و نگاهها هرگز همدیگر را تلاقی نمی کند و به رنگ سفید دیوارها کوبیده میشوند. قدم ها به اندازه برداشته میشوند. الان وقت خوابیدن است. بیدار شدن اما سخت است. هی، بیدار شو، باید بروی، وقت کار کردن است. وقت تکرارِ تکرار کردن است. اینجا شهر غریبی است. همه باید بنویسند و بخوانند. این درس مدرسه و دانشگاه نیست. فرمول ریاضی و انشاء نیست. نقاشی شمع و گل و پروانه نیست. این مشق تنبیه خود است. مشق سرکوب دل است. مشق خود کشتن و خود نبودن است. مشق مردن و هیچ نبودن است. ای غریبیان. ای کسانی که در بند اهرمننان گرفتارید: ما صدایتان را می شنویم و به فریادهایتان ندا می دهیم. آیا دست های ما را که تنها برای شما به حرکت می آید را نمی بینید؟ صدای ما را نمی شنوید؟ اهریمننان میخواهند ؛ هر چه در توانشان هست دیوار نفرت و سیاهی را بلندتر و بلندتر کنند تا مبادا فریادی و ناله ای از عزیزانتان، زورق وجودتان را در هم نوردد. اهریمننان را نگاه کنید، چقدر آشفته و سرگردانند. آنها چه میگویند و به چه می اندیشند؟ آیا کسی زبان آنها را می فهمد؟ ای اهریمنان سرخی گونه هایتان از خون ماست. آیا میخواهید باز هم قربانی بگیرید؟ تا آجری دیگر بر دیوار عمر خود بکارید و چند صباحی دیگر را سر کنید؟ آیا صدای شکستن استخوانهایتان را نمی شنوید؟ صبح آزادی نزدیک است.

منبع

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا