خاطره ای ازحمید دهدار حسنی عضو سابق سازمان مجاهدین 10دی 80 بحث موسوم به طعمه موضوع تعیین تکلیف اعضا در قرارگاه اشرف شروع شده بود. مسعود رجوی طی پیامی نیروهای معترض و مسئله دار را برسر دو راهی انتخاب ماندن بی قید وشرط درسازمان و یا اخراج و تحویل دهی به ایران قرار داده بود. رجوی درآن پیام تاکید کرده بود که به هیچ وجه نیروهای خواهان جدایی را به خارج ازعراق و کشورهای اروپایی نمی فرستد. زیرا تعدادی که قبلا ازسازمان جدا شده بودند با افشاگری اختناق حاکم برمناسبات سازمان وجنایتهایی که سرکردگان رجوی درحق اعضای ناراضی اعمال می کنند رجوی را به شدت عصبانی کرده بودند. من قبل از برگزاری این نشستها درخواست جدایی ازسازمان را کرده بودم. به دنبال شروع جلسات نشست بعنوان اولین سوژه ازمن خواستند که خودم را تعیین تکلیف نمایم که بازمن برجدایی ازسازمان اصرارکردم.اول مرداد 80 به بهانه ماموریت با دونفرسعید حبیبی وحسن سلیمانی که نقش زندانبانان من را داشتند مرا به قرارگاه باقرزاده بردند وبه محض رسیدن به قرارگاه دریک بنگال زندانی کردند. فردا صبح سعید حبیبی مرا به یک ساختمان برد که به هنگام نشستها محل استراحت مسعود و مریم رجوی بود. به محض ورود به اتاق جلسه دیدم مهوش سپهری (نسرین) به اتفاق کلیه زنان ارشد شورای رهبری فهیمه اروانی – رقیه عباسی – محبوبه جمشیدی – عذرا علوی طالقانی و از مسئولین مرد مهدی ابریشمچی – عباس جابرزاده – محمد سید المحدثین – محمود عطایی – عباس داوری و تعداد زیادی از فرماندهان یگانها حضور داشتند.نسرین گفت باید خودت را تعیین تکلیف کنی من گفتم یکسری انتقادات نسبت به سازمان دارم.که یک مرتبه مهدی ابریشمچی کلت خود را بیرون کشید و گفت با همین کلت می کشمت چه غلطها.هیچ کس حق انتقاد به سیاستهای سازمان را ندارد. بعد سروصدا و فحش و ناسزا شروع شد.4 ساعت تمام نشست محاکمه ای طول کشید. ولی من همچنان به جدایی ازسازمان اصرار میکردم. ساعت5/2 شب نسرین ختم جلسه را اعلام و مرا دوباره به همان بنگال منتقل کردند. چهارشب دیگر این جلسات ادامه داشت.وبعد ازاینکه مطمئن شدند که من حاضر به ماندن درسازمان نیستم مرا به مدت یک هفته در همان بنگال در باقرزاده زندانی کردند.درتمامی این یک هفته حق خروج و دیدار با دیگراعضا را نداشتم. شب هشتم ساعت 3 بامداد سعید حبیبی با یک تویوتا دوکابین به اتفاق حسن سلیمانی درحالیکه مسلح بودند مرا به اشرف منتقل و مستقیم به محل اسکان سابق که به زندان تبدیل کرده بودند بردند. دریک اتاق زندانی شدم. که خیلی کثیف و فاقد هرگونه امکان زندگی بود. سوسک و مارمولک از در و دیوار آن بالا می رفت. تا 2ماه درب این زندان را باز نکردند ومن ازرفتن به محوطه و هواخوری محروم بودم. یک شب حسن سلیمانی مرا صدا زد و به سمت درب رفتم.سگی رابه من نشان داد و گفت فکر فرار به ذهنت نزند وگرنه تیکه تیکه ات می کند. بعد از گذشت 2ماه فهیمه اروانی به سلولم آمد. او فکر میکرد شرایط بد سلول باعث شده که من تغییرعقیده داده ودرسازمان بمانم. به اوگفتم دارم اینجا کپک میزنم. حداقل بگذارید چند ساعت درمعرض آفتاب قرارگیرم. نمی توانم به دلیل مارمولک وجیرجیرک بخوابم گفت اول بگو کدام طرفی هستی؟ گفتم میخواهم ازسازمان جدا شوم. عصبانی شد درب را کوبید و رفت. روزبعد رضا منانی (فرهاد) ومحمد سادات دربندی (کاک عادل) آمدند تا بلکه مرا مجبوربه ماندن کنند ولی باز من بر رفتن اصرار کردم. بالاخره در روز بعد مرا نزد مهوش سپهری بردند وگفتند هرکس ازما جدا شود بریده وخائن محسوب میشود.وتلاش کرد که نظر مرا از جدا شدن ازسازمان برگرداند. که من نپذیرفتم. عزمم را برای خروج ازسازمان جزم کرده بودم ودیگر به عواقب آن فکر نمی کردم. 10 دی 80 عادل و فهیمه اروانی به سلول مراجعه و یک شلوار و یک کاپشن به من دادند.صبح یک لندکروز به محل اسکان آمد و نفر رابط استخبارات عراق ما را تحویل گرفت وحرکت کردیم. ابتدا فکرکردم میخواهند مرا به مرز ترکیه با ایران ببرند. ولی به ناگاه خودم را جلوی درب زندان ابوغریب دیدم.حدس زدم که افسرعراقی کار اداری دارد به همین خاطر از لندکروز پیاده نشدم.تا اینکه صدای افسرعراقی مرا به خود اورد گفت بیا پایین. وارد زندان شدم.
ادامه دارد…