روز سه شنبه ۱۵ خرداد ۱۳۹۱ برابر با ۵ ژوئن ۲۰۱۲،گروه هایی از ایرانیان آزاده با تجمع در مقابل کاخ دادگستری،میدان سن میشل و نقاط دیگری از مرکز پاریس به تظاهرات اعتراضی بر علیه فرقه تروریستی رجوی پرداختند. این تظاهرات که همزمان با بازجویی از مریم رجوی سرکرده سازمان تروریستی مجاهدین در کاخ دادگستری پاریس صورت گرفته بود،مورد استقبال مردم منطقه قرار گرفته و با شعارهای کوبنده همراه با تظاهر کنندگان،خواستار اخراج گروه تروریستی رجوی از فرانسه شدند. آقای علیرضا نصراللهی ضمن شرکت در این حرکت اعتراضی از سخنرانان جلسه بودند.ایشان ضمن بازخوانی خاطراتی از پدربزرگوارشان مرحوم حاج محمد کریم نصراللهی،ابعاد افشا نشده ای از مناسبات مخرب فرقه رجوی برعلیه خانواده ها و مصیبت های وارده از طرف فرقه رجوی به خود و خانواده اش را بازگو نمودند که مورد توجه حاضرین قرار گرفت. متن سخنرانی آقای علیرضا نصراللهی: با سلام و تشکر از همه دوستانی که اینجا هستند.ابتدا درگذشت آقای هادی شمس حائری را به خانواده عزیز اش و شما تسلیت میگم.امیدوارم که روح اش شاد باشد. من خاطرات زیادی از هادی ندارم اما در پاریس جلساتی که با هم بودیم،همدیگر را می دیدیم.اما بیشتر در سایت مقالات و خاطراتی که می نوشت دنبال می کردم.به همین دلیل خاطرات زیادی از هادی ندارم ولی خیلی متاسف شدم که ایشون از میان ما رفت.روح اش شاد باشد… خاطرات زیادی از پدرم دارم.اما می خواهم یکی از خاطرات ام را که با سازمان مجاهدین ارتباط دارد برایتان بازگو کنم. زمانیکه از ایران خارج شده و برای پیوستن به سازمان مجاهدین به عراق رفتم،به مدت ۲ هفته پدرم توسط وزارت اطلاعات دستگیر شد.و چون در سازمان مجاهدین با اسم برادرم ثبت نام کرده بودم.برادرم را بجای من دستگیر کرده و می گویند که تو به سازمان پیوستی و برگشتی اینجا.که او می گوید من نیستم،علیرضا است و هنوز آنجاست.به مدت ۲ هفته پدرم را نگه داشته بودند و سپس آزاد اش کردند. من چند سالی در سازمان مجاهدین و عراق بودم.همانطور که خودتان بهتر از من می دانید،هیچ اطلاعاتی نه از سازمان بیرون می رفت و نه اطلاعاتی وارد می شد.نه حق تلفن داشتیم و نه حق نامه نگاری.انگار که در یک زندان انفرادی باشید که با دنیای بیرون از خودتان هیچ ارتباطی نداشته باشید. سال ۱۳۸۱ بود که برای اولین بار مرا صدا کردند و گفتند که بیا نامه داری.قبل از این خیلی پیگیر بودم و می گفتم که می خواهم با خانواده ام تماس بگیرم.می خواهم صدای مادرم را بشنوم.می خواهم با پدرم صحبت کنم.ولی می گفتند که امکان اش نیست.اطلاعات گوشی رو می گیره،اطلاعات ما لو میره و ما این امکان را نمی توانیم برای تو فراهم کنیم.در صورتیکه دایی و دختر عمه من لیلا جزایری(اعظم فراهانی) از سال ۱۳۶۰ ابتدا بعنوان کادر و سپس بعنوان هوادار سازمان مجاهدین بودند.و من توسط آنها بود که به سازمان مجاهدین معرفی شدم.مسئولین سازمان وقتی با من صحبت می کردند می گفتند که تو جزو خانواده مجاهدین هستی. نامه ها را به من دادند.نامه ها ۳ سال طول کشیده بود که از آنجا به دست من برسد.در صورتیکه آمده بود انگلستان و از آنجا هم به پایگاه مجاهدین عراق فرستاده بودند. بعد از جنگ عراق و آمریکا بود که یکی از روزها مرا صدا زدند و گفتند که بیا برو تلفن بزن.گفتم به کجا؟گفتند بیا ما یک وقت تلفن برایت گذاشته ایم که بتوانی صحبت کنی.من خیلی متعجب شدم.چون آنموقع درخواست تلفن نداده بودم و این موضوع مربوط می شد به همان اوایل که وارد سازمان مجاهدن در عراق شده بودم. مرا به مجموعه اسکان در پادگان اشرف بردند.ساختمان هایی بود که سابقا محل ازدواج و زندگی خانواده ها بود.مرا به یکی از اطاق ها بردند.گفتم من شماره تلفنی ندارم.یادم هم نیست.گفتند ما شماره تلفن داریم.که شماره را گرفتند،پدرم پشت خط بود.همینکه گوشی را برداشتم و صدای پدرم را شنیدم ناخودآگاه گریه ام گرفت.پدرم هم از اونطرف گریه می کرد. پدرم می گفت می دانی من چقدر پیگیری کردم تا بتونم صدای تو را بشنوم؟می دونی چقدر تلاش کردم؟صلیب سرخ رفتم… دست آخر دست به دامان خود آنها شدم توانستم توسط دایی ات و دختر عمه ات یک وقت تلفن برایم گرفتند تا بتونم باهات صحبت کنم.آنروز به صورت خیلی محدود با پدرم صحبت کردم.چون بهش گفتم وقتی داری با من حرف میزنی خودت را کنترل کن و اطلاعاتی نده.پدرم هم متوجه شد و … بعد از این موضوع وقتی از مجاهدین جداشده و به کمپ نیروهای آمریکایی (کمپ تیپف) پناه بردم،روزی با پدرم تلفنی صحبت می کردم که بهم گفت،می دانی به ما گفته بودند تو مرده ای؟!گفتم که نه. گفت تو آنروز به من گفتی هیچ چی نگو و من هم نگفتم.ولی عمه ات به مامانت گفته بود که تو مرده ای!گفته بود اونجا(عراق) شهید شده.گفتم الان که من اینجا هستم و صدای مرا داری می شنوی.گفت حتما به مادرت در ایران زنگ بزن. وقتی از کمپ نیروهای آمریکایی در عراق با مادرم در ایران تماس گرفتم با اینکه صدایم را می شناخت ولی هر چی بهش می گفتم، می گفت دروغ است و تو علیرضا نیستی.گفتم من علیرضا هستم واز خاطره ای نشانی دادم که فقط من و مادرم می دانستیم و کس دیگری اطلاع نداشت.اونجا بود که باور کرد خودم هستم. بعد از این جریانات که از عراق خارج شدم،پدرم کمک های زیادی به من کرد.من فرزند آخر خانواده بودم و منو خیلی دوست داشت.بخاطر این موضوعات با عمه ام و دایی ام خیلی بد شده بود.یک روز آنجا (انگلستان)صدایش می کنند و می گویند که بیا با علیرضا صحبت کن.بهش بگو بیاد از اینها (افراد جداشده از مجاهدین) جدا بشه و بیاد سمت ما.هر چی علیرضا بخواهد بهش می دهیم.که پدرم تماس گرفت و گفت مجاهدین اینها را گفته اند.می ترسم یک موقع نکشند ات؟یک موقع بلایی سرت نیاورند؟من از این موضوعات خیلی می ترسم.اینها(مجاهدین)هیچ وجدان ندارند.گفتم پدرم اینها هیچ کاری از دست شان بر نمی آید.مگر می توانند هر کاری که دوست دارند انجام دهند؟گفت خلاصه من خیلی می ترسم.بعد از این موضوع مجددا پیشنهاد دادند که اگر پاسپورت می خواهد بهش می دهیم.پول بخواهد بهش می دهیم.فقط بیاید و با ما همکاری کند.همانطوری که “علی پاک” در گذشته رفت با مجاهدین همکاری کرد و عاقبت اش رو هم دیدید که دیگر هیچ خبری از او نیست. وقت تان را زیاد نمی گیرم.چند وقت پیش بود که بعد از ۱۴ سال توانستم پدرم را در فرانسه ببینم.پدرم یک ماه میهمان من بود.در این یک ماه انگار تمام دنیا رو بهم داده بودند.چون ۱۴-۱۵ سال بود که پدرم رو ندیده بودم و بعد از این همه سال که دیدم،شکسته شده بود،پیر شده بود.بالاخره اونهایی که خودشان بچه دارند متوجه هستند دوری پدر از فرزند یا مادر از فرزند خیلی سخت است.برای همین وقتی دیدمش،متوجه شدم خیلی شکسته شده است.یک ماه در کنار همدیگر در اینجا(پاریس)زندگی کردیم که برای من خیلی زود گذشت.الان وقتی به گذشته نگاه میکنم ای کاش بیشتر نگه اش می داشتم. پدرم از پاریس رفت و بعد از مدتی حدود ۲ هفته پیش زنگ زد و که می خواهد به ایران برود.گفتم الان هوا گرم است.نرو،بایست نزدیک عید برو که هوا مقداری خنک است.پدرم گفت نه باید بروم.مریضی خاصی نداشت.یعنی ناراحتی قلبی و … نداشت.رفت ایران،خواهرم را دید.موقع فوت مادرم ایران نبود،همانطوریکه من نبودم و در کمپ نیروهای آمریکایی بودم.خواهرم می گفت رفته بود سر خاک مادرم و اونجا به مادرم فاطمه گفته بود؛”فاطی بزودی می بینمت.” بعد از ۲ هفته با دایی خودش برای مسافرت به شمال می روند.که در راه شمال سکته کرده و فوت می کند. از همه اینها گذشته،تمام این جدایی ها،مانند خیلی هایی که در مجاهدین به مدت ۲۵-۲۰ سال بودند مثل محمد یا بقیه،همه اینها رو سازمان مجاهدین از کانون خانواده دور کرد.من نمی دانم.حتما که خدایی بالای سر هست.اینها (مجاهدین)جوابگو باید باشند.در تمامی این چند سال باید در کنار خانواده ام می بودم و تا آنجا که از دست ام بر می آمد برایشان انجام می دادم.ولی اینها(مجاهدین) همه را از هم جدا کردند.امیدوارم اگر عدالتی در زمین و آسمان وجود دارد،خدا باید حق اینها(مجاهدین) را بدهد.چون دلهای مادران و پدرانی را سوزاندند که هرگز بخشیدنی نیست! در خاتمه برای هادی عزیزمون طلب آمرزش می کنم و امیدوارم روح اش شاد باشد.قربان همگی شما،روزتان بخیر