ساعاتی قبل مقاله ای کوتاه از آقای اسماعیل وفایغمایی در فیسبوک مشاهده کردم که برایم تأمل برانگیز بود. این مقاله در وبلاگ دریچه زرد منتشر شده است. در عین حال که این نوشته مرا واداشت تا نگاهی عمیقتر بر آن داشته باشم، همچنین آنرا نقطه مثبتی برای ایشان در برون رفت از یک «دستگاه» تاریک می دانم. امید که آقای یغمایی باز هم از اندیشه های دگم بازمانده از دوران قرون وسطایی تشکیلات رجوی دور و دورتر شوند و امید که دوستان ذکر شده در مقاله نیز در این مسیر گام بردارند و به مفهوم «انسان» و «دمکراسی» نزدیک و نزدیکتر شوند، که جز این راهی نیست.
خطاب مقاله آقای یغمایی می باشد و پیشاپیش هم این نکته را عرض می کنم که سخنم روانشناسانه نیست، اما حول همان مباحث روانشناسانه ایشان و در عین حال نکاتی انسان شناختی و جامعه شناختی را در بر می گیرد. در واقع می خواهم توجه ایشان را به زاویه دیگری از آنچه هست جلب کنم.
آقای یغمایی، مقاله شما تحت عنوان «بیماران عقیدتی» در تاریخ نوزده نوامبر ۲۰۱۳ نوشته شده و به خاطر اهمیتی که دارد تمامی آنرا در ذیل آورده و نکات مهم را با زیرخط مشکی برجسته کرده ام تا مطب خود را حول همان نکات بیان کنم:
(((بسیار حیرت آور است. مدتها که این مسئله توجه مرا جلب کرده بودکه چرا: به نحو بسیار پی در پی و بدون شکی و با تمام قوا و ایمان تام و تمام، فارغ از عناصر فرصت طلب بی ایمان حول و حوش،مهره ها و ستونهای اصلی دستگاه رهبری عقیدتی و پیروان صدیق و وفادارش، تمام مخالفان و منتقدان خود را مزدور، بریده، تواب، آستانبوس ولایت فقیه، جلاد، خائن و …معرفی میکنند. با حیرت میدیدم و میبینم این ذکر دائمی است. این ذکردر هر مقاله و نوشته و اطلاعیه ای دیده میشود. من بارها فکر کرده ام یعنی فکر میکردم:
اینها مطمئنا میدانند که امثال قصیم، روحانی، همنشین بهار، مصداقی، جمالی، یغمائی،شکری، اقبال و…نه توابند نه از رژیم خوششان می آید،نه مزدورند و نه استانبوس ولایت فقیه، پس اینان که با کمال راحتی و آرامش وجدان این چنین میگویند و مینویسند، آدمهای دروغگو و قدرت طلب و فرصت طلب بی پرنسیبی هستند که میخواهند مخالفان خود را لجن مال کنند ولی الان میخواهم با توضیح یک نکته روانشناسانه خاص بگویم که اشتباه کرده ام اینها واقعا آدمهای بدی به معنای معمول کلمه نیستند. تعجب نکنید. توضیح میدهم.
نیروئی که رهبرش در سال ۱۳۶۴ اعلام انقلاب درونی ورهبری عقیدتی کرد و از سال ۱۳۶۴ تا سال ۱۳۹۲ یعنی بمدت بیست و هشت سال با اعلام یک ایدئولوژی نوین که به روشنی در سالهای ۱۳۶۸ اعلام «جهانی بودن» آن در درون تشکیلات اعلام شد و مقوله «رهبری فرا خطا» که باید همه در او به «مرحله ذوب» برسند در دستور کار قرار گرفت و «بیست و هشت سال» شب و روزبا صدها و هزاران جلسه ریز و درشت برای جا انداختن این تئوری کوشش شد،برخی افراد را بطور واقعی از نظر روانی و ایمانی بجائی رسانده که اساسا قدرت درک جهان معمول و انسانها را از دست داده اند و در جهانی با معیارهای خاص خود سیر میکنند و جدال من و شما با آنها جدال دو جهان بسیار متفاوت است. تمام مقولات درونی این تشکیلات و سازمان اعم از جلسات امام زمان، مقولات زنان و طلاقها،مقولات دیگ و حوض وکوره و…و نیز وضعیت کنونی اعتصابیون لیبرتی و خونسردی کسانی که با خونسردی مرگ آنها را رستگاری میدانند بدون درک آنچه گفتم قابل فهم نیست. ما از اینها حیرت میکنیم ولی در جهان آنان حیرت آور که نیست بلکه بسیار عادی است.
مومنان این مکتب، از انجا که خود را «حق مطلق» میدانند و «هیچگونه اشتباه و خطائی» را در مورد «رهبر» و لاجرم خود در شناخت و داوری مخالفان امکان پذیر نمی دانند، در یک کنش و واکنش سریع و تاکید میکنم خطرناک روانی و شناختی، هر آنکسی را که مخالف و منتقد است، بلافاصله و برق آسا، بطور واقعی در پرده های ضمیر نوساخته خود، تواب، مزدور، بریده، آستانبوس ولایت میدانند. اینان صادقانه و بطور واقعی ما را این چنین میبینند و بین ما و پاسدارها و شکنجه گران رژیم تفاوتی قائل نیستند،معیار این دستگاه چنین است و با همین فونکسیون ذهنی افرادی را که در درون رژیم و یا مزدور بوده و اکنون سر اطاعت به آنان فرود آورده اند انقلابی و تکاملی میبینند. این چنین است که مصداقی و قصیم به مرحله جلاد و مزدور نزول کرده و در مقابل امثال یعقوبی ها انقلابی میشوند. پاکیزگی اخلاقی در این دستگاه وقتی معنا دارد که در خدمت این شناخت باشی حتی اگر گوی سبقت از دن ژوان ربوده باشی و دهشاهی ارزش ندارد اگر در پاکی اخلاقی پوریای زمانه باشی و بقول پوریا بندت به محرم و نامحرم ناگشوده باشد. و کلام روشن اخر اینکه مومنان و صادقان اینان را باید نه در کادریک انسان معمولی سیاسی، دروغگو و ناصادق فرصت طلب، بلکه در کادر یک بیمار،در حیطه اسکیزوفرنی سیاسی دید و بررسی کرد.
اینها وقتی ما و امثال ما را مزدور و خائن خطاب میکنند دروغ نمیگویند! بلکه چون فی الواقع در کادر شناخت نورمال سیاسی صحبت نمی کنند این چنین میبینند، یعنی صادقانه ما را مزدور و تواب و آستانبوس خامنه ای میدانند.میدانیم بیماران اسکیزوفرن گاه بسیار خطرناکند یعنی در لحظه ناگهان ممکن است دچار این توهم شوند که ما میخواهیم آنها را از بین ببریم و پیشدستی کرده و به ما حمله کنند. این واقعیت در مورد اسکیزوفرنهای سیاسی که در دستگاه شناختی و مکتبی خاص عقیدتی در طول بیست و هشت سال ساخته شده اند نیز صادق است. نفرت و خشم مجنونانه و مومنانه آنان، با نفرت یک عنصر سیاسی معمولی که از رقیب خود بیزار است بسیار فاصله دارد و به همین دلیل خشم و نفرتی که در نوشته مثلا آقای ثابت دیده میشود در این کادر قابل فهم است.
اینان ما را با نگاهی که کشیشان قرون وسطی نسبت به مرتدان دستگاه خود داشتند، مرتد، ضد تکامل، شیطانی، مزدور و تواب،خائن، پلید و… میبینند. اینان بدون آنکه بتوانند دستگاه در حال پاشیدن ولایت فقیه و حکومتی که مورد نفرت اکثریت مردم ایران است برای یک عنصر سیاسی حسابگر فرصت طلب هم کششی ندارد چه برسد برای افرادی چون ما که در برابر زور گوئی و ناحقی برشوریده ایم ما را مزدور و خائن میبینند چون نمیتوانند جز این بیندیشند.
بیماران عقیدتی مشروعیت خود را نه از وجوه مثبت و ایجابی خود و دستگاهشان بلکه از نقاط منفی و سلبی رژیم ملایان میگیرند. یعنی هرچه آخوندها بیشتر جنایت کنند اینها خود را مشروعتر میابند و نقاط منفی خود را پوشیده تر میبینند به همین دلیل نمیشود با آنان در این جدل وارد شد که نقاط مثبت شما چیست زیرا نقاط مثبت آنها ناشی از وجوه منفی ملایان است و به همین دلیل در رسانه هاشان تا امکان داشته باشد وجوه منفی ملایان به تماشا گذاشته شده اما از یک بررسی و نقد کوچک در مورد خودشان خبری نیست.
باید گفت در مورد این نوع افراد، رهبر موفق به خلق انسان جدید! شده است. اسکیزوفرنهای سیاسی در حالت فردی حداکثر خطر فردی ایجاد میکنند که توسط پلیس و روانپزشکان حل و فصل میشود،و زیاد مهم نیست، اما اگر سیستم چنین افرادی بر سر کار آید باید ملتی سالها و سالها بهای این بیماری سنگین را بپردازد. آنهائی که وارد تونل اکثرا بی بازگشت اسکیزوفرنی سیاسی – عقیدتی شده اند قابل معالجه نیستند تنها زمان و واقعیت بیرونی و کنش و واکنشهای سیاسی واقعی وقتی دستگاه آنها را باطل و خرد شده اعلام کرد و به زباله دان ریخت شاید بخود آیند. خطر اسکیزوفرنهای سیاسی را دست کم نگیریم و برای آنها آرزوی بهبود بکنیم.)))
–
آقای یغمایی، دقیقاً آنچه را که شما از سر گذرانده اید ما (من و دیگر دوستان جداشده) نیز با آن مواجه بوده ایم، لذا بخوبی درک می کنیم که شما در چه نقطه ای ایستاده اید و البته جای شعف دارد که به این مرحله رسیدید. در عین حال به این بسنده نکنید و یقین کنید که به پایان راه نرسیده اید و هنوز راه طولانی در پیش است چه برای شما و چه برای ما و دیگر دوستان. همانطور که شرح دادید مسئله به یک موضوع سیاسی در ذهن خلاصه نمی شود و یک بحث عمیق ایدئولوژیکی و فکری است که گذار از آن بسیار دشوارتر از عبور از کوههای صعب العبور می باشد. اولین گام برای رهایی از چنین دستگاهی، پذیرش همین واقعیت می باشد که هنوز راه زیادی مانده است. چرا و چگونه؟ در ادامه شرح خواهم داد:
در مطلبی که نوشته اید، هنگام بررسی «مزدوری» و «آستانبوسی» جداشدگان به عمد از کسانی نام برده و از ذکر نام بسیاری خودداری نموده اید، البته نه به این خاطر که مطلب طولانی می شد بلکه به دلایلی که خود می دانید و در ادامه هم یادآور خواهم شد. این دقیقاً همان نقطه مورد نظر بحث ماست که در پاراگراف قبل به آن اشاره کردم… برادر گرامی، سوآل این است که «این راه را نهایت صورت کجا توان بست»؟ و شما در این دنیای بزرگ با آن تاریخ طولانی و آینده ای که چشم اندازی بر پایان آن متصور نیست در کجا ایستاده اید؟ اول تاریخید یا در انتهای آن؟ در نوک قله تکامل هستید و یا به عنوان قطره ای ناچیز از اقیانوس بی کرانه تکامل در آغاز مسیری پرتلاطم و مواج و سخت در حرکت هستید؟ آیا لحظه ای به این اندیشیده اید؟ آیا هرگز به این فکر افتاده اید که اندیشه و ایده و آرمانتان آن حقیقت مطلق نیست و نمی تواند باشد و لاجرم دیدگاههای دیگری هم هست که اندیشه من و شما تنها می تواند بخش کوچک و ناچیزی از کمال آنها باشد؟
من بخوبی می دانم که چرا از دیگران اسم نمی برید و انتظاری هم نبوده و نیست. چون اینرا هم بخوبی می دانم که در آن حیطه بشدت محدود هرگز نمی توان دنیای بزرگی را دید و بر گذشته خود خندید. باور کنید من هم مثل شما تا مدتها نمی توانستم به افقهای دور بنگرم چرا که حصارهای عبور ناپذیر که طی سالیان پیرامون اندیشه های من بافته شده بود چنین اجازه ای به من نمی داد. مثل پرنده ای که در قفس رشد یافته و بیرون آن باز هم خود را به محدوده ای محصور کند و جرأت پرواز در آسمان نداشته باشد. به همین خاطر، تا یکسال بعد از فرار از اشرف (اسارت فیزیکی-تشکیلاتی فرقه) و استقرار در تیف (بازداشتگاه آمریکاییها) به خود اجازه نمی دادم شبکه های تلویزیونی ایران را تماشا کنم. برایم این کانالها «گناه آلود» بودند. نه تنها کانالهای آن بلکه در چشم من همه هنرمندان موجود در تلویزیون هم مشتی مزدور و جانی که دست در خون دارند به نمایش در می آمدند و آنان را شریک جنایات «حکومت آخوندی!ّ» می انگاشتم. بله، به همین سادگی تا یکسال نتوانستم به خود اجازه دهم جز به کانالهای ماهواره ای خارج از ایران، به تلویزیون نگاه کنم.
شما بگویید که من در کجا گیر بودم؟ آیا اصلا می دانستم واژه های «حکومت پلید آخوندی، مزدور، آستانبوس ولی فقیه» و از اینگونه ادبیات رجویستی (که توسط فرقه طی دهها سال در اندیشه ام القاء شده بود) چه معنا و مفهومی دارد؟ آیا می دانستم که هنوز اسیر هستم و مشکل اصلی من با خروج از حصار فیزیکی- تشکیلاتی رجوی به پایان نرسیده است؟ آیا جز واژه های سخیف (بی شعور، پفیوز، کثافت، احمق، الدنگ، پاسدار، شکنجه گر، خائن و انبوه نمونه های مشابه) که در نشستهای عملیات جاری و دیگ و طعمه نثار این و آن سوژه می شد، چیز دیگری از مفاهیم دمکراتیک می فهمیدم؟ آیا می دانستم مفهوم دمکراسی چیست؟
خیر آقای یغمایی، باید سالهایی طی می شد تا من متوجه شوم که خانه از پایبست ویران است و بایستی از بنیان دستگاه فکری خودم را تغییر دهم تا راه برای حرکت به دنیایی دیگر آماده شود. اگر به این نمی رسیدم که باید نگرش خود را بازبینی کنم هرگز قدم به راهی نمی گذاشتم که اینچنین طولانی باشد. توجه داشته باشید تا یکسال دیدن (فقط دیدن) تلویزیونهای ایران برایم گناه آلود بود. آیا می فهمید یعنی چه؟
اینها را چرا نوشتم؟
به این دلیل که خدمت شما عرض کنم در کمال تأسف علیرغم اینکه یک گام مثبت برداشته اید اما هنوز نقض کننده مطالب خودتان هستید چرا که خود نیز هنوز از آن دستگاه فکر (که من و شما را ساخته بود) فاصله چندانی نگرفته اید. داستان موش داشتن شعرهایتان را بیاد دارید؟ چیزی در همان دستگاه است با این تفاوت که اینبار حقیقتاً خود متوجه نیستید و موش از خودتان نیست بلکه یک دستگاه فکری شکل گرفته شده در همه ماهاست. اینرا باید تا اعماق وجود حس کنید که تضاد شما با تشیکلات و رهبری آن، به معنای رهایی از آن دستگاه به طور کامل نیست، همانگونه که تضادهای آشتی ناپذیر رجوی با جمهوری اسلامی نمایانگر دمکراتیک بودن و آزادیخواه بودن ایشان نیست. جنگ وی با جمهوری اسلامی همانطور که خودش بارها در نشستهای مختلف شرح داد و شما هم خبر دارید ناشی از یک «حق به یغما رفته!» از دید ایشان است که معنی دیگر آن بدست آوردن کرسی ولایت فقیه می باشد و بس. یعنی ایشان مدعی بود که آقای خمینی نباید رهبر می شد و سهم ایشان بوده است. بخوبی می دانید که از نظر مسعود رجوی، دمکراسی بی معناست و همه مردم باید تابع رهبر عقیدتی باشند و چشم بسته فقط اطاعت کنند.
شاعر گرامی، تا وقتی در این دستگاه فکری هستید (که برآمده از دستگاه «گذشته گرا» و «مطلق گرا»ی رجوی و دیگر خشونت طلبان است)، نخواهید توانست «دمکراتیک» فکر کنید. یکبار دیگر بدون تعصب و پیشداوری به مطالب خود نگاه کنید. در نوشته های شما آنچه بخوبی واضح است (و هدف شما هم از نوشتن جز آن نبوده است)، اینکه اعضای مجاهدین نه از سر کین که اقتضای طبیعتشان ایجاب می کند به مخالفان نظرشان، مزدور و آستانبوس ولی فقیه بگویند و همتراز پاسدار و شکنجه گر قرارشان دهند، چرا که خشم و نفرت دیوانه وار آنها با نفرت یک عنصر سیاسی بسیار فاصه دارد و پاکی اخلاقی در دید آنها همسویی با رهبر عقیدتی است…
با این دیدگاه، لطفاً بگویید شاخص و محک درجه گذاری پاکی اخلاقی و… شما کدام است؟ مگر شما نیز برای خودتان حیطه و محدوده ای برای «خودی و غیرخودی» تعریف نکرده اید؟
در ابتدا شرح دادم که این دیدگاه جدید که بدان رسیده اید باعث شعف است و بی تردید شما را در مداری بالاتر قرار می دهد اما آیا قرار است در آن یکی نقطه به این تصور که پایان جهان است متوقف شوید؟ اگر اینچنین نیست، شما که تا ربع قرن پیش شعر «در امتداد نام مریم» می سرودید و خطاب به مسعود «تو پایدار بمان ای تمامت ایران که بی تمامت تو ناتمام ایران است» می خواندید، و چند سال بعد به دلایلی حتی مناسبات تشکیلاتی ایشان را هم دوام نیاورده به عضویت در شورا بسنده کردید و آنگاه به آن هم پشت کرده و در سکوت سالیانی بسر کردید و از سال گذشته به زمره منتقدین جدی پیوستید و امروز هم به این نقطه رسیده اید، آیا انتظار نخواهید داشت که فردا و فرداها در سکوهایی بلندتر قرار داشته باشید؟
بگذارید نکته ای را بگویم: یادتان هست که چند سال قبل به فرزندتان امیر کمک کردید از تیف به خارج کشور بیاید و بعد از او بقیه یاران سابق خود را در آن جهنم به دست فراموشی سپردید؟ شما که هنوز ادعا دارید یک مبارز هستید، چرا آن زمان به فرزند خود بسنده کردید و صدایی از شما بیرون نیامد؟ آیا برایتان مشکل بود حداقل سری به عفو بین الملل در پاریس بزنید و بگویید صدها نفر بدون هیچ وکیل و حقوقی در آنجا زندانی هستند؟ آیا مشکل بود به کسانی که در پاریس نشسته و رگ گردنشان برای حقوق بشر بیرون می زند و اگر یک نفر در تهران به جرم تجاوز و قتل و اسیدپاشی زندانی شود تمام رسانه ها و مجامع بین المللی را پر از اشک می کنند، بگویید ۶۰۰ نفر ایرانی هموطن ما هم در یک زندان نیمه مخفی زیر شکنجه روحی و جسمانی هستند، لطفاً یک قطره حقوق بشر هم نثار آنها کنید؟ آیا برایتان خیلی مشکل بود؟ آیا از مبارزه با جمهوری اسلامی مشکل تر بود؟ باور کنید در این سالیان بخوبی متوجه شده ام که حقوق بشر دکانی بیش نیست. اینها را چرا مطرح و یادآوری کردم؟ در ادامه متوجه خواهید شد، فقط اشاره می کنم که بدانید مبارزه فقط در شعار خلاصه نمی شود و آنرا در میدان عمل محک می زنند. اروپا و بطور خاص پاریس مرکز تجمع انواع حقوق بشری ها و مبارزان مجازی شده است، کسانی که در ایران از ترس خاکی شدن لباسشان از صد متری تظاهراتها عبور نمی کردند ولی به محض اینکه پای آنها به فرنگ رسید مردم را به مبارزه مسلحانه دعوت می کنند. همین الان هم در بین هواداران خارجه نشین مجاهدین فراوانند کسانی که به محض حمله عراق به کویت و شنیدن صدای بمب با گریه درخواست خروج از ارتش رجوی دادند و الان در فیسبوک مدام تصاویری از انواع تیربارها انتشار می دهند و دیگران را به مقاومت فرامی خوانند.
با توضیح فوق از شما سوآل می کنم: آیا شما که بین کمپین خودتان با مجاهدین «مرز» گذاشته اید، و شما که بین خود و دیگر منتقدان و افشاگران مجاهدین (امثال من و صدها تن دیگر) خط «سرخ» کشیده اید، و احتمالاً برخلاف مجاهدین که هیچ «مرزی» جز به قول خودشان «جبهه رژیم و جبهه مجاهدین» به رسمیت نمی شناسند، سه جبهه به اسم «مجاهدین، رژیم، خودتان» ساخته اید، بر همین اساس «خود» را برحق می انگارید و بقیه را ناحق؟ در اینصورت تفاوت شما و مجاهدین و جمهوری اسلامی در چیست؟ شما مرزهای خودی و غیرخودی تشکیل داده اید و هیچکدام هم هم جز خود را برحق نمی دانید؟ آیا به نظرتان جمهوری اسلامی بسیار بهتر از شما دارای گستردگی مرز خودی نیست که هر بار دهها میلیون نفر در انتخابات شرکت می کنند و خشم رجوی را برمی انگیزانند؟ آیا مرز خودی (و احتمالاً حقانیت) شما تنها شامل گروهی می شود که مطابق دیدگاه شما بیندیشند و طبق سلایق شما فکر کنند؟ این است مفهوم شما از دمکراسی؟ و آیا بقیه در جبهه دشمن (از نظر شما جمهوری اسلامی) قرار می گیرند؟ پس آزادی اندیشه و دگراندیشی و دمکراسی که شما ادعای آن دارید کدام است؟ آیا شما هم انسانهای جدیدی هستید که بعد از عبور از رهبری عقیدتی توسط این گروه محدود خلق شده است؟ آیا دیدگاه دیگر داشتن نسبت به «مجاهدین و جمهوری اسلامی» همان مرز سرخی است که ما را -به آن دلیل توسط شما- در پکیج دیگری گذاشته و در جبهه ضدخلق قرار داده است؟ در اینصورت در کجا ثبت شده که حق شمایان هستید؟ به این هم اندیشیده اید؟ آیا براستی شما بر اساس ایرادی که به مجاهدین گرفته اید، به جای دیدن وجوه مثبت و ایجابی، به نقاط منفی نگاه نمی کنید؟ آیا اصالت با منفیات است؟ آیا من و همفکران من در آن بخش مطلقه «سیاه بین» شما قرار داریم؟
آقای یغمایی، قصد من هرگز طعنه زدن نیست که می خواهم بگویم از این پله هم باید جهش کرد. شما تازه در ابتدای راهی قرار دارید که من و برخی دوستانم سالها قبل از آن گذشته ایم و هنوز هم راهی طولانی در پیش است… شما از دید روانشناسانه وارد شده اید و نادرست هم نیست اما آیا شما از این مرحله به طور کامل عبور کرده اید؟ بگذارید از دید انسان شناسانه و جامعه شناختی هم به شما بگویم که تعریف انسان جز عقیده مندی و تلاش برای برای احقاق آن نیست، و اگر این است تعریف جامع انسان، نه من و نه شما و نه هیچکسی دیگر نمی تواند ادعای روشنفکری و آزادیخواهی و دمکراسی داشته باشد و دم از حقوق بشر بزند و در عین حال به عقاید و دیدگاه و جهانبینی خود بسنده نماید و آنرا نابخردانه «عقل کل و حقانیت مطلق» قلمداد کند. انسان یعنی مجموعه ای از عقاید و سلایق و دیدگاههای گذشتگان و امروزیان. هیچ انسانی نیست که بیندیشد و تفکر خود را بگونه ای مطلق برخاسته و سرچشمه گرفته شده از خویشتن خویش قلمداد کند، به این دلیل ساده که انسانها تجارب خود را از گذشتگان می گیرند و با آنچه در پیرامونشان می گذرد ادغام می کنند و چیزی جدید خلق می کنند. جز این ساده انگارانه خواهد بود و چیزی نیست جز خودفریبی و توهین به شعور خویش. آری، فقط به مسائل روانشناسانه بسنده نکنید. می باید وسعت دید را هرچه بالا و بالاتر برد. ما انسان هستیم و انسانها با هم هستند که جامعه را شکل می دهند و حکومتها و دولتها را می سازند. جداسازی به شیوه های کهنه جز دور شدن از دمکراسی نبوده و نخواهد بود، و راه بسوی قطب بندی های آشتی ناپذیری می برد که در طول تاریخ ادامه داشته و هرگز به پایان نخواهد رسید. «سیاه و سفید» دیدن جز از تاریکی جهالت نیست. باید ایمان و یقین داشته باشیم که جهان ما به این دو رنگ محدود نیست. آنچه ما را از دیدن رنگهای زیبای هستی دور می دارد چیزی نیست جز «تاریکی جهالت». برای برون رفت از این تاریکی که جهان را به ما سیاه و سفید می نمایاند چاره ای نیست جز تابانیدن «روشنای آگاهی» بر ذهنها و ضمیرها و برون رفت از کوردلی، تنگ نظری و تعصبات خشک قرون وسطایی.
اجازه دهید با زبانی دیگر شرح دهم:
شما مرزبندی ها را به محدوده تنگ «جمهوری اسلامی-مجاهدین» و یا همان «خمینی-رجوی» کشانده بوده اید آنگونه که مدنظر رجوی بوده و هست، همانطور که من و دوستان دیگر چنین بودیم و هنوز بسیاری هستند. اما آیا «حقیقت» در این مرزبندیها نهفته است؟ به یاد آورید محمد حنیف نژاد را که بنیانگزار این سازمان بود. او جوانی «متدین و مبارز و آگاه» بود که در جمعبندی خود به نفی امپریالیزم به عنوان سد راه اصلی پیشرفت خلقهای جهان رسیده و در عین حال شاه را به عنوان کارگزار امپریالیزم در ایران محکوم به واژگونی می دانست به دلیل اینکه هیچ تغییری را پذیرا نیست… سوآل از شما این است که آیا محمد حنیف نژاد که هم به خدا معتقد بود و هم با امپریالیزم و حکومت شاه سر سازگاری نداشت و قاطعانه علیه این دستگاه تا به آخر ایستاد، «مرزبندی» خود را بین حکومت شاه و مجاهدین (و دیگر جریانات فکری نزدیک) گذاشته بود؟ آیا محمد مرز حق و باطل را بین «امپریالیزم و حکومت پهلوی» با «خودش و سازمان» قرار داده بود؟ یا اینکه از دیدگاه وی مرز حق و باطل، همان مرز بین استثمارشونده و استثمارکننده بود؟ آیا این دو بشدت با هم در تضاد و اختلاف نیستند و نبودند؟ چگونه به رجوی که رسید مرز حق و باطل دوری و نزدیکی با جمهوری اسلامی (یا به قول خودش رژیم خمینی) شد؟ و چگونه من و شما هم ناآگاه از محتوای این طرز تفکر، بدام افتادیم و هنوز هم برای شما و همفکران شما تابو است که از آن بگذرید (چون تأثیرات تفکر رجویسم در اعماق ذهن و روح نه تنها ما که همه اپوزیسیونی که امروز متأسفانه وابسته به سازمانهای امنیتی دیگر کشورهای مرتجع و استعماری شده اند نفوذ کرده است و خود نمی دانند)؟
آیا حنیف نژاد به صراحت نگفته بود که «مرز حق و باطل، باخدا بودن و بیخدا بودن نیست»؟ چگونه امکان دارد مرز حق و باطل بین «باخدا و بی خدا» نباشد اما بین جمهوری اسلامی و اضداد آن باشد؟ سازمانی که بر این ایده بنا شده بود که صرف باخدا و بی خدا بودن و حتی رابطه زدن با امپریالیزم نمی تواند شاخص مرزبندی «حق و باطل» باشد چگونه با رهبری مسعود رجوی به جایی رسید که شاخص حقانیت را دوری و نزدیکی به یک حکومت بداند؟ مگر رجوی با همین تفکر در ابتدا خود را سرباز آقای خمینی نمی نامید و ایشان را امام و پدر صدا نمی زد؟ پس چرا بناگاه چندسال بعد خودش و آقای خمینی را شاخص مرزبندی بین حق و باطل معرفی نمود؟
آقای وفایغمایی، حنیف نژاد از هیچ حکومت و شخصیتی نام نبرد بلکه چیزی را شاخص قرار داد که می تواند در تمامی حکومتها، دولتها، سازمانها، احزاب و شرکتها و ادارات حکومتی و غیر حکومتی و در تمامی نهادهای مختلف اجتماعی وجود داشته باشد یعنی «استثمار». بله استثمارگری شاخص این مرزبندی بود. آیا هر کسی در ضدیت با جمهوری اسلامی بود ضداستثماری است؟ و آیا هرکسی در جمهوری اسلامی باشد استثمارگر است؟ می بینید چقدر از حقیقت دورمان کرده بودند؟
از این گذشته، آیا کسی می تواند برای جمهوری اسلامی مدار اشتراک و افتراق تعیین کند؟ رجوی به عمد من و شما را در این مرزبندی قرار داد تا هرکسی مخالف خودش باشد را بسادگی با اتصال به آن، خیانتکار و پلید و جنایتکار جلوه دهد و بسوزاند. این یک حرکت راهبردی بود برای نابود کردن مخالفان، وگرنه کیست که بتواند مداری برای جمهوری اسلامی (که از نظر ایشان شاخص باطل به حساب می آید) تعیین کند؟ شما با توجه به توضیحات جامعه شناسانه و انسان شناسانه در مباحث قبلی، بگویید «مزدوران رژیم، آستانبوسان درگاه ولایت، مواجب بگیران وزارت اطلاعات، پاسداران سیاهی، بسیجیان آدمکش» و انواع صفتهای دیگر تولیدی مسعود رجوی از کدام مدار تا چه مداری را در بر می گیرد؟ آیا میلیونها معلم، کارگر، کارمند، استاد دانشگاه، نیروی نظامی و انتظامی و ارتش و سرباز وظیفه و… همگی مزدور حکومت به حساب می آیند؟ هنرمندانی که در سینمای ایران کار می کنند در کدامین جبهه هستند؟ بالاخره باید تعیین تکلیف کرد، تا کی می شود در بازیهای قدرت طلبانه رجوی و دیگر اپوزیسیون نمای وابسته و خائن اسیر شد و در دام افتاد؟ تا کی می توان به این قطب بندی های ضد دمکراتیک چسبید و کشور را از مسیر دمکراسی دور کرد و دور باطل برادرکشی و خونریزی را ادامه داد؟ تا کی هر صدای مخالف باید با چماق جمهوری اسلامی سرکوب شود؟ مزدور چه کسی است؟ خیانتکار چه کسی است؟ آیا همه مردم ایران مزدور هستند؟ آیا دهها میلیون نفر که به کاندیداهای جمهوری اسلامی رأی دادند همگی خائن و مزدور و سرسپرده هستند؟ آیا صدها هزار دانشجو و هنرمند و فرهنگی که در شهرهای مختلف ایران مشغول تبلیغ برای کاندیداهای خود بودند همگی مزدور هستند؟ و آیا همکاری رجوی با صدام، عربستان، موساد و پنتاگون خیانت نیست به این علت که اینها با جمهوری اسلامی در تضاد بوده اند؟ آری، رجوی مرزبندی را بین خودش و حکومت گذاشت چون می خواست با هر جنایتکار بین المللی و هر «استثمارگر» جهانی برای رسیدن به قدرت دست اتحاد بدهد، و نمی خواست بخاطر همکاری با آن جانیان و استثمارگران و امپریالیستها به «جبهه باطل» متصل شود. می خواست تعریف دیگری از حق و باطل ارائه دهد که موفق شد و من و شما را در این دام انداخت که امروز هم شما همچنان اسیر چنین تفکر ضد دمکراتیک باشید و ما را به صرف داشتن عقایدی متفاوت در مرزبندیهای «خود اسیر ساخته» محصور کنید و پیرامون خود مدار تنگ خودی بکشید (تا ببینیم این مدار تا به کجا محدود خواهد شد).
بله آقای یغمایی، شما و همفکران فعلی تان دیروز این مرزبندیها را ساختید و امروز اسیر خود آن شده اید و به این خاطر شما را هم مزدور می خوانند، این دامی بود که همه ما در آن افتادیم. اگر از ابتدا به رجوی هشدار می دادیم که از مسیر تعیین شده بنیانگزاران منحرف شده است امروز به این نقطه نمی رسیدیم. مقصر فقط هواداران و اعضای کنونی مجاهدین نیستند، بلکه متأسفانه روشنفکرانی چون شما، مصداقی، قصیم و عاطفه اقبال و بقیه هم مقصر هستید همانطور که من و دیگر جداشدگان هم بودیم با این تفاوت که ما با گذار فکری سخت و دشوار، و با پذیرش انواع القاب و صفتها (با اتکا به این شعر حافظ که گر مرید راه عشقی فکر بدنامی مکن)، موفق شدیم این تابو را در هم بشکنیم ولی شما هنوز در آن غوطه ور هستید. باور کنید تا اینرا تا اعماق وجود درک نکنید به ما خواهید خندید و همچنان در این وادی اسیر خواهید ماند. همانطور که مجاهدین امروز شما را زیر ضرب گرفته، به شما می خندند و تهدیدتان می کنند. آری، اینها را شما ساختید و امروز از همان که تولید کرده اید ضربه می خورید پس از آن بیرون آیید تا دنیایی دیگر را ببینید و آنگاه خواهید توانست به آنها هم کمک کنید. فقط رجوی نیست که انرژیها را بی اثر کرده و به هدر می دهد، به خودتان، به عاطفه، به ایرج مصداقی، به قصیم و… نگاه کنید! چقدر امکانش بود که دست در دست دیگر جداشدگان یک صف محکم علیه جنایتها، خیانتها و عضوکشی های رجوی ایجاد کنید و جلوی کشتارها را بگیرید و اینکار را نکردید؟ چرا؟ چون هنوز اسیرید! از این دام برآیید…
ما خود را از شما جدا نمی دانیم چون برای ما مرزهای «باطل و حق» دوری و نزدیکی به رجوی و جمهوری اسلامی و سلطنت طلب و چپگرا نیست، ما این جناحها را «محور» قرار نداده ایم تا بر آن اساس به انسانها نگاه کنیم بلکه بعکس، مدتهاست «انسان محوری» پیشه کرده ایم و با نگاه یک انسان به جامعه، به تاریخ و به هستی می نگریم. برای من مهم نیست دیگران چه عقایدی دارند و چگونه فکر می کنند، برای من مهم این است که چگونه به مردم و کشورشان خدمت می کنند و از منافع شخصی و گروهی خود می گذرند. برایم مهم این است که طرف مقابل تا چه حد به «مردمسالاری و برابری و رفع تبعیضها» معتقد باشد. دمکراتیک بودن یعنی اینگونه دیدن. دمکراسی به معنای قطب بندی نیست همانگونه که به معنای تولید و آنگاه محدود کردن هرچه بیشتر و بیشتر مرزهای خودی و غیر خودی نیست. در درک مفهوم دمکراسی هم باید تجدید نظر کنید. زندگی در اروپا انسان را دمکرات نمی کند. باید بخواهید که دمکراتیک شوید و سختی های آنرا هم بپذیرید. علارغم همه اقدامات مثبتی که در افشای رجوی طی این یکسال داشته اید، اما باید بگویم بسیار آرام و ضعیف حرکت کرده اید (کمپین شما). ماکزیمم کار این بوده که یک قطب شوید در برابر رجوی. اما این دوای درد نیست. باید از لحاظ فکری به طور کامل از دستگاه رجوی کنده شد وگرنه انرژی شما باز هم حول خودتان خواهد چرخید و رجوی ها شما را در «بگم بگم» های باطل سرگرم خواهند کرد تا از یک طرف با خودتان بازی کنید و از طرف دیگر ظرفیت دمکراتیک شما در مدار بشدت محدود «دیدن بینی» متوقف شود. و اینگونه بودن، جز خود را نخواهید توانست تحمل کرد و می دانید که همان چند نفر هم که هستید تا چه اندازه از یکدیگر دور و متزلزل می باشید. چون ظرفیت شکست تابو را ندارید و همچنان اسیر ذهنی رجوی و اندیشه او هستید.