تشابهات بی‌نظیر دو فرقه با هشت صد سال فاصله تاریخی

فرصتی پیش آمد که بتوانم کتاب تاریخی خداوند الموت را پس از سالها بار دیگر بخوانم و این بار در فضا و حال و هوای دیگر و دیدگاهی به کلی متفاوت … فصل فصل کتاب و خط به خط آن تا آنجا که در رابطه با تشکیلات درونی فرقه باطنیه بود برایم خاطره انگیز بود و نشستها و بحثهای فراوانی را به یاد من می‌آورد که حیفم آمد بخشهایی از آن را با دوستان در میان نگذارم … گویی داشتم بخشی از خاطرات شخصی خودم را در سازمان می‌خواندم.
از لحظه ورود به قلعه (اشرف) و سردی آدمها و نگاهها و چهره‌های پژمرده تا مغزشویی ها و عملکردها و تهی کردن آدمها از هویت اصلیشان، از دکترو جراح گرفته تا شاعر و نویسنده و حتی زنان. با اینکه مقالات و کتاب‌های فراوانی در مورد فرقه ها نوشته شده اما این مختصر نگاهی است دقیقتر و مقایسه ایست از تشابهات کم نظیر از وقایع و طرز تفکر و عملکردهای یکی از معروف ترین و شناخته شده ترین فرقه ها در تاریخ ایران به نام فرقه اسماعیلیه (باطنیه) به رهبری حسن صباح با سازمان مجاهدین خلق (فرقه رجوی) با هشت صد سال فاصله تاریخی.
نوشته حاضر مقایسه ایست شگفت انگیز بین فرقه باطنیه و فرقه رجوی با تجربیات و مشاهدات شخصی خودم که سالها در سازمان بوده‌ام و داغ فرقه گری را با پوست و استخوانم تجربه کرده‌ام و استناد به کتاب خداوند الموت تألیف پل آمیر و ترجمه زیبای ذبیح الله منصوری. از آنجا که سازمان و هواداران بی‌خبر و اعضای مسخ شده مطلقاً تصور نمی‌کنند فرقه هستند و آن را توهین به خود میدانند این نوشته تلاشی است برای بیان تشابهات عجیب دو طرز تفکر فرقه ای تا اول اینکه روشن شود فرقه نامیدن این تشکیلات عقب‌مانده توسط جداشده ها نه از سر کین یا اهانت است که ریشه در یک واقعیت انکار ناپذیر دارد و دیگر اینکه کپی کردن تمام عملکردهای تشکیلاتی یک فرقه متعلق به هشت صد سال پیش نشان در عمق عقب‌ماندگی فرقه رجویست در عصر امروز ….. هر چند رجوی در چماله کردن روحی و روانی و فیزیکی این نسل و در خود زنده بگور کردن تک تک مجاهدین با بحث‌های خود ساخته و مزخرف “انقلاب”و مغز شویی های دیوانه وار و ضد بشری ذره‌ای در حق این جماعت کوتاهی نکرد ولی با این همه باز اگر ترس از عصر آگاهی نبود و پیشرفت جوامع بشری که نمی پذیرند، یقین باید داشت که رجوی چون فرقه باطنیه برای مطلق کردن انقلاب خود ساخته اش و برای کنترل بر روح و روان اعضا تا دم مرگ، از مقطوع النسل کردن تک تک مجاهدین به طور فیزیکی ذره‌ای تردید به خود راه نمیداد، چرا که اندیشه، اندیشه جنسیت است و همان فاضلابی است که فرقه باطنیه از آن سرچشمه گرفته است. اگر چه در آوردن رحم بسیاری از زنان نگون بخت به گزارش شاهدان عینی خود نمونه بارز مقطوع النسل کردن فیزیکی است در قرن بیست و یکم.
***
پیش از پیوستن مدتی در کرمانشاه با سرپل سازمان در ترکیه تماس داشتیم که طرف ما زنی بود به نام آزاده. در یکی از تماسها گفتم: ببین، ما میخواهیم بیاییم اون ور، ولی راهی پیدا نمی کنیم. گفت: جالبه! شما اهل کرمانشاه و نوار مرزی هستید از شهرهای دیگر اگر بیایند ما به شما معرفی می‌کنیم حالا شما برای عبور خودتان مانده اید؟ گفتم: من نمی‌توانم زیاد حرف بزنم ولی اگر راه پیدا نکنیم همین جا می‌مانیم. گفت: ببین اونجا برای کسانی است که توان پیوستن و حمل سلاح ندارند. شما به هر قیمت باید به اشرف بروید … تنها اونجاست که شما ساخته می‌شوید و از لحاظ جسمی و ایدئولوژیک آماده می‌شوید برای نبرد آخر …!
خداوند الموت صفحه ۲۱
… حسن صباح گفت: آیا تو هنوز در مدرسه نظامیه تحصیل می کنی! موسی جواب داد بلی ای خداوند. حسن صباح پرسید آیا در خارج از مدرسه نظامیه تحت ارشاد قرار گرفته ای؟ موسی جواب منفی داد. حسن صباح گفت تا وقتی تو و سایر فدائیان مدرسه نظامیه به قلعه طبس نروید آنطور که باید مورد ارشاد قرار نمی‌گیرید … کسانی که در آن قلعه تحت ارشاد قرار می‌گیرند مورد اعتماد کامل من هستند …
***
در بغداد از طرف عراقی ها به سازمان تحویل داده شدیم و ما را به پایگاهی به نام طباطبائی بردند. آنجا وارد اتاقی شدیم که یک تخت یک نفره بود و چند صندلی و دو سجاده و چند مهر نماز … مردی که ما را تحویل گرفته بود به نام جلیل بیرون رفت و بعد از چندی با یک مرد که بعدها فهمیدم احمد واقف بود برگشت. ما روی زمین نشسته بودیم و با ورود آن‌ها بلند شدیم. با دست اشاره کرد نیاز نیست، بنشینید. و به کمرش اشاره کرد و روی صندلی نشست و گفت ببخشید من اینجا می‌نشینم کمری هستم …. و بعد رو به ما گفت: ممکن است شما تصوراتی در مورد اینجا داشته باشید ولی خبر خاصی نیست. هر چه لذت در زندگی هست، اینجا نیست و درد و فشار هست و سختی. بخاطر اینکه اینجا زن نیست. شما میدانستید اینجا زن نیست؟ گفتم: نه. گفت: خوب حالا بدانید. گفتم: ولی زن زیاد هست! نگاه معنی داری به جلیل کرد و گفت: آره زن هست ولی آن زنی که توی ذهن شماست نیست. بعدها که وارد انقلاب ایدئولوژیک شدید بیشتر می فهمید.
خداوند الموت، صفحه ۴۳، ۴۴ و ۴۵
… جوان نیشابوری بعد از اینکه وارد قلعه شد چون شب بود جایی را ندید ولی متوجه شد قلعه خیلی بزرگ است و احساس برودت کرد… موسی به راهنمایی آن مرد به راه افتاد تا اینکه وارد اتاق فرمانده قلعه شد… شیرزاد با لهجه اهالی قهستان گفت من نامه شرف الدین طوسی را خواندم و در آن نامه نوشته بود که تو میل داری که در این قلعه تحت تعلیم قرار بگیری تا اینکه فدایی مطلق شوی. موسی نیشابوری گفت بلی ای زبر دست. شیرزاد گفت ای جوان فدایی مطلق شدن دشوار است. موسی جواب داد هیچ دشواری نیست که همت مرد بر آن غلبه نکند. شیرزاد قهستانی گفت: دشوارترین کارها در زندگی مرد غلبه بر هوی و هوس است …
***
نشستهای حوض بود و مسعود دستانش را به کمر گذاشته بود و روی سن قدم می زد. بحث شعر و شاعری و روشنفکری بود.
رجوی: برادران، ما روشنفکر به معنی عام در سازمان نداریم. شعر و شاعری هم نداریم. همه اول مجاهدند. دکتر عباس کجاست؟ … دکتر عباس دستش را بلند کرد. بعد مسعود پرسید تو اول دکتر هستی یا اول مجاهد؟ دکتر عباس گفت: برادر، اول مجاهدم. رجوی ادامه داد: خوب خواهر سوسن کجاست؟ خواهر سوسن تو اول زن هستی یا اول مجاهد؟ سوسن با صدای گرفته‌ای جواب داد: اول مجاهد هستم برادر. خواهر نسرین شما اول کرد هستی یا مجاهد؟ نسرین با همان لهجه کردی جواب داد: برادر، اول مجاهد هستم. خوب حالا علیرضا کجاست؟ علیرضا خالو دستش را از ته سالن بلند کرد. رجوی گفت: علیرضا تو اول شاعر هستی یا اول مجاهد؟ علیرضا جواب داد اول مجاهدم برادر … رجوی ادامه داد تجربه نشان داده که شعرا و نویسنده‌ها و روشنفکرها همیشه به سختی تشکیلات را پذیرفته‌اند چون کارشان مطلقاً فردیت است و فردیت هم آن روی سکه جنسیت است. به همین خاطر نرینه وحشی در این جماعت بیشتر از آدمهای عادیست …
خداوند الموت، صفحه ۴۴
موسی با تعجب پرسید ای زبردست، اگر یک جوان در مدرسه نظامیه تحصیل کند و دانشمند شود آیا نمی‌تواند مقابل هوی و هوس خود پایداری کند؟ من تصور می‌کنم هر قدر دانش انسان زیاد تر شود بیشتر خواهد توانست که مقابل هوی و هوس خود پایداری نماید. داعی بزرگ (شیرزاد) گفت: نفس اماره که محرک غزیزه تناسلی است در مردان دانشمند قوی‌تر از مردانی است که اهل علم نیستند و چون تو جوانی و دانشمند هم هستی در تو غریزه جنسی نیرومند تر از عوام الناس است …
***
نشست نسرین بود. نوارهای مریم رجوی را دیده بودیم که بحث اصلی آن طلاق علی الابد بود. از دیروز که این نوارها را دیده بودم احساس خوبی نداشتم. مثل اینکه در انتهای این تونل تاریک روزنه نوری که همواره ذره‌ای امید در درونم زنده نگه داشته بود که یک روز شاید به زندگی و آرامش برسم بسته شده بود. در رویاها همه جا تاریکی مطلق بود و واقعاً شبها هنگام خواب آرزو می‌کردم فردا هیچ وقت نیاید و هرگز دیگر بیدار نشوم.
نسرین نشست را شروع کرده بود. تعدای پشت میکروفن بودند. به خودم نگاه می‌کردم، هیچ چیز برای گفتن نداشتم. … پای میکروفن باید بحث‌ها را تأیید کرد و از حفره و شکاف خود گفت و من نمی توانستم. من این روزنه نور را در ته این تاریکی و این کابوس که نامش را شکاف گذاشته بودند دوست داشتم. ناامیدی مطلق یک نوع خودکشی است. به چه امیدی من باید فردا بیدار شوم و اصلاً چرا باید بیدار شوم … در درونم فضای وحشتناکی بود و لحظاتی واقعاً لحظه داشتم که خودم را خلاص کنم …
نسرین صحبت یکی از بچه‌ها را قطع کرد و گفت: ببین.. درسته.. ولی زن در‌ واقع مثل یک شکلات خوشمزه است. بعضی وقتها توی ذهنمان سراغش می رویم. یه زبان می‌زنیم، یه مزه می‌کنیم و دوباره کنار می‌گذاریم … یه قاچ پرتقال دهانش گذاشت و با همان لهجه کردی ادامه داد: آره. ولکنش نیستیم. هر از گاهی یه سری بهش می‌زنیم …یعنی دل نکندیم ازش … محمد رضا که چند سالی بود وارد سازمان شده بود و به نوعی جدید الورود بود گفت: خواهر واقعاً هر چه فکر می‌کنم نمی‌توانم این بحث الی الابد را هضم کنم. نمیدانم بعد از سرنگونی ضرورتش چیست؟ نسرین گفت: این بحث مال بعد از سرنگونی نیست. بحث حالاست و ضرورتش هم همین حالاست … تا این شکاف و رویای زن و زندگی و بچه و خانواده در تو هست دستگاه انقلابت آبندی نیست و نشتی داره … مثل یک لیوان که ته آن سوراخه. همان لیوان که برادر گفت هر چه آب بریزی آخرش از آن سوراخ هدر می‌رود … مجمد رضا گفت: یعنی خواهر شما می‌گویید حالا بحثش را می‌کنیم که همه الی الابد هستیم ولی بعد از سرنگونی دیگه الی الابد نیستیم؟ نسرین گفت: محمد رضا، تو تمام تلاشت را می‌کنی اون سوراخ را باز نگه داری… ولی نه، وقتی الی الابد هستیم یعنی الی الابد هستیم. یعنی تا قیامت تو و دیگر دوستانت رنگ زن و زندگی را نخواهی دید … همین. به همین سادگی … این را باید برای خودتان ببرید و هضم کنید…. بحث الی الابد بحث دردناکی بود برای کسانی که در آن مقطع قصد جداشدن نداشتند. رویاها را نشانه رفته بود و آخرین ذرات امید و آرزو را در درون تک تک نفرات می‌کشت و از بین میبرد. جواد که از بچه‌های جدید الورود بود و کمی هم داش مشتی حرف می‌زد رفت پشت میکروفن و گفت خواهر نسرین به نظر من این کار به ضرر خودمان تمام می شود. ما نسلمان یعنی نسل مجاهد خلق به همین که هستیم تمام میشود. یعنی هیچ وقت زیاد نمی‌شویم که کم هم می‌شویم …!
از نحوه حرف زدنش همه سالن سکوت کردند. توی دستگاه تشکیلات حرف نمی زد. دستگاهی که اجازه نمیداد حرف آزاد درونت را بزنی و باید همیشه با تملق بحثها را تأیید می‌کردی و از حفره های خودت می‌گفتی …
خداوند الموت، صفحه ۵۰ و ۵۱
شیرزاد گفت: خوب … آیا اکنون میل داری که هوی و هوس را در خود بکشی؟ جوان نیشابوری گفت: بلی زبر دست. شیرزاد اظهار کرد در این صورت باید خود را آماده کنی که مقطوع النسل شوی. طوری این گفته در گوش جوان نیشابوری عجیب آمد که معنای آن را درست نفهمید و پرسید چگونه باید مقطوع النسل شوم؟ شیرزاد گفت همانطور که تمام فدائیان مقطوع النسل میشوند. موسی با شگفتی پرسید آیا فدائیان مطلق که در این قلعه هستند همه مقطوع النسل می باشند؟ شیرزاد گفت: بلی و هیچ یک از آن‌ها هوی و هوس ندارند و در باطن تمام آنها جز یک فکر و آرزو نیست و آن اینکه خود را بر حسب امر خداوند ما در راه فرقه باطنیه فدا کنند. جوان نیشابوری پس از چند لحظه سکوت اظهار نمود ای زبر دست، من با اصل موضوع که از بین بردن هوی و هوس است موافق هستم، ولی با وسیله‌ای که تو در نظر گرفته‌ای موافق نیستم و من فکر می‌کنم که مرد می‌تواند هوی و هوس را از بین ببرد بدون اینکه خود را به وضعی در آورد که نتواند دارای فرزند شود. فرمانده قلعه گفت: نه موسی، فرد تا روزی که توانایی دارد که زن بگیرد و دارای فرزند شود نمیتواند هوی و هوس را در وجود خود از بین ببرد … ما خواهان فدائیانی هستیم که وقتی به آن‌ها دستور داده می‌شود کاری را به انجام برسانند در فکر زن و فرزند خود نباشند … موسی متقاعد نشده بود چون فکر می‌کرد اگر مقرر بود که مرد فاقد نیروی ازدواج و تولید باشد خدای جهان او را طوری نمی آفرید که بتواند زن بگیرد و صاحب فرزند شود و موسی نیشابوری مقطوع النسل کردن یک فرد را جنایت می‌دانست …
***
برای ما که جدید الورود بودیم نشستهای انقلاب ایدئولوژیک آغاز شد با دیدن نوارهای کسل کننده و طولانی. طاهره مسئول انقلاب ما بود. ما ۱۵ نفر بودیم که به غیر از زمان غذا و خواب تمام وقت نوار می‌دیدیم و هر شب در نشست با طاهره باید میگفتیم که چی دریافت کرده‌ایم که من برای اولین بار متوجه شدم که مریم زن مسعود رجوی است. تا آن موقع فکر می‌کردم برادر و خواهر هستند!… در نوارهای بحث طلاق آمد که همه باید طلاق بدهند حتی آن‌هایی که ازدواج نکرده اند!… یادم هست در نشست با طاهره پرسیدم من زن ندارم چی را باید طلاق بدهم که طاهره به سرش اشاره کرد و گفت اینجا را باید طلاق بدهی … یعنی هوای زن و زندگی را باید از سر بدر کنی … گفت که اصلی‌ترین مشکل امروز برای رسیدن به سرنگونی همین زن است و دلیل اثباتش هم خود فروغ است. درد اصلی ما اول بچه‌هایمان بود که در اشرف جا مانده بودند نه تنگه … از آنجا که جدید الورود بودیم طرح سؤالات عجیب زیاد سخت نبود. گفتم: ولی برادر خودشان ازدواج کرده‌اند و طلاق نداده اند… گفت: آن ازدواج ایدئولوژیک است … تازه همه زنها طلاق میگیرند که با برادر محرم شوند. مرد و زنم فرقی نمی کند. همه باید فکر و ذهن و تمام عشق و عواطفشان سمت و سوی برادر را بگیرد. گفتم: خواهر، من می‌پذیرم ولی واقعاً نمیدانم چه چیز را باید طلاق بدهم. طاهره گفت: تو حالا تقابل داری. بگذار بحثها پیش برود بیشتر می‌فهمی …!
خداوند الموت، صفحه ۴۵
… موسی نیشابوری اظهار کرد من تصور می‌کردم که استفاده از غریزه تناسلی مشروع است و هر مردی می‌تواند عیال اختیار کند. فرمانده قلعه گفت ولی نه آن فرد که می‌خواهد فدایی مطلق شود. موسی نیشابوری اظهار نمود: ای زبر دست حتی خداوند ما علی ذکره السلام زنی دارد و اگر استفاده از غریزه تناسلی نامشروع بود خداوند ما که من وی را در الموت دیده‌ام و با او صحبت کردم زن نمی گرفت. شیرزاد گفت خداوند ما زن دارد ولی تو که می‌خواهی فدایی مطلق شوی نباید زن بگیری چون اگر زن داشته باشی دارای فرزند می‌شوی و دیگر نخواهی توانست وظایفی که به تو محول می‌شود را از جان و دل به انجام برسانی. … موسی گفت: ای زبر دست مرا ببخش و من قصد احتجاج نداشتم بلکه می‌خواستم چیزی بفهمم. فرمانده قلعه گفت: آن‌ها که میخواهند چیزی بفهمند نباید به این قلعه بیایند… جای فهمیدن همان مکان بود که تو در آن تحصیل می کردی اما این مکان اطلاعت کردن است و هر چه به تو می‌گویند باید بپذیری و به کار بندی…
***
در کمپ امریکایی ها (تیف) در ابتدا هر ماه ۱۵ دقیقه می توانستیم با خانواده هایمان حرف بزنیم اما کسی شماره تلفنی از خانواده و اقوام نداشت. بعد از این همه سال دوری و درد مگر ممکن بود شماره ای در یاد مانده باشد؟ سربازان آمریکایی حیرت زده به ما نگاه می‌کردند که چگونه ممکن است فردی ۱۰ سال، ۲۰ سال با خانواده هیچ تماسی نداشته باشد. به شوخی میگفتند مگر سیاره دیگری رفته بودید؟ … حقیقتاً عالم را حیرت زده کردیم… باری… مترجم با یک سرباز آمریکایی به چادرهای ما به نوبت می‌آمدند و نام و نام فامیل خانواده و یا یکی از اقوام را از ما می‌گرفتند و با تماس با اطلاعات تلفنی ایران شماره ای از اقوام را برای افراد پیدا می کردند… توی چادری نبود که بروند و صدای گریه بلند نشود …
با تلاش زیاد شماره خواهرم را توانستم پیدا کنم. سلام کردم. خواهرم گفت: سلام کاری داشتید؟ صدای خواهرم را که شنیدم بغض گلویم را گرفت. ۱۳ سال بود که هیچ تماسی یا خبری از خانواده‌ام نداشتم … البته کسانی بودند که ۲۰ یا ۲۵ سال مطلقاً از خانواده بی‌خبر بودند. گفتم: معصومه تو هستی؟ گفت: آره، شما کی هستید آقا؟ گفتم: من هستم. عادل … گفت: نه تو عادل نیستی … تو را به خدا چرا می خوای مارو اذیت کنی؟ گفتم: نه معصومه جان به خدا خودم هستم. عادل. زد زیر گریه و گفت: عادل سالها پیش مرده … من هم بغضم ترکید توی گریه گفتم: نه به خدا خودم هستم معصومه جان. او هم با گریه گفت: عزیز دلم ترا به خدا اگر عادل هستی نشانی بده … و بعد نشانی دادم و بعد با هم چقدر گریه کریم …
خداوند الموت، صفحه ۵۹ و ۶۰
موسی گفت: از این قرار هر کس که به این قلعه می‌آید مانند آن است که جزو اموات شده باشد زیرا خویشاوندانش او را مرده می پندارند. محمد پرسید مگر تو وقتی می‌خواستی اینجا بیایی به خویشاوندانت گفتی که کجا می روی؟ موسی جواب داد که فقط یک نفر می‌داند که من در قلعه هستم و او داعی بزرگ شرف الدین طوسی است … موسی پرسید آیا دلت برای خویشاوندانت تنگ نشده؟ محمد طبسی جواب داد گاهی از آن‌ها یاد می‌کنم ولی نه به طوری که دلم برای آن‌ها تنگ شود … من جزو سکنه جهان دیگر هستم و تا روزی که در قید حیات می باشم نباید آن‌ها را ببینم، بنابراین به یاد آن‌ها بودن بی‌فایده است … موسی با خود گفت، اگر من مقطوع النسل هم بشوم نمی‌توانم خویشاوندان خود را فراموش نمایم و چگونه ممکن است من بتوانم مادرم را فراموش کنم و یا برادر و خواهرم را از یاد ببرم؟ …
***
همه توی نمازخانه نشسته بودیم. تمام نفرات واحد ها را صدا کرده بودند که توی نمازخانه جمع شویم و کسی نمیدانست موضوع چیست. طاهره که فرمانده قرارگاه بود از علیرضا پرسید همه نفرات آمده اند؟ علیرضا گفت: غیر از محسن که دندانپزشکی رفته همه هستند. طاهره رو به صالح کرد و گفت: بعد محسن رو تنهایی توجیه کن و رو به نفرات گفت: خوب بچه ها، چند دقیقه‌ای امروز توجیه قرص سیانور داریم که صالح توضیح میده…
صالح گوشه‌ای ایستاده بود با یک جعبه کوچک در دستش آمد و روبروی همه ایستاد. جعبه را باز کرد یک کپسول شیشه‌ای در آورد که مقداری گرد سفید داخل آن بود که تا آن لحظه کسی ندیده بود. البته در تمرینات هسته خرما را برای عادت کردن زیر زبانمان می گذاشتیم ولی تا آن لحظه خود قرص را ندیده بودیم. سکوت مرگباری بر تمام نمازخانه حاکم شده بود… صالح قرص را کف دستش گرفت و توضیح داد: این قرص سیانور است که جداره آن از شیشه است و حامل پودر سمی و کشنده است. و یک قرص دیگر را به نفر اول که نشسته بود داد و گفت نگاه کن و دست به دست بچرخان که همه ببینند و بعد ادامه داد: موقع استفاده از این قرص نباید قورت بدهید. باید آن را زیر دندان بشکنید. شیشه خورده های برنده باعث زخم توی دهان و لثه ها می‌شود و برای اطمینان شیشه خورده ها را هم باید قورت داد تا توی گلو را هم زخمی کند!. این پودر سفید از طریق زخم وارد خون می‌شود و به مدت ۲۵ ثانیه خون را در تمام رگها لخته می‌کند و قلب دیگر توان پمپاژ ندارد و از حرکت می ایستد!… یک هراس و درد غریبی در جان همه افتاد بود و نبضها چندین برابر می‌زد و صالح چقدر خونسرد و عادی این مرگ دردناک و فجیع را توضیح می‌داد. گویی داشت عمل‌کرد مثلاً پروتین را در بدن توضیح میدهد.
خداوند الموت صفحه ۱۱۱
… بارها اتفاق افتاد که فدائیان مطلق بعد از سوء قصد نتوانستند بگریزند و گرفتار شدند ولی هیچ یک از آن‌ها اسرار فرقه باطنیه را بروز ندادند زیرا هر فدایی مطلق که برای انجام رساندن یک ماموریت می‌رفت با خود جوهر تریاک می برد و همین که دستگیر می‌شد تریاک را میخورد و به زندگی خود خاتمه می‌داد …
***
در سالن بهارستان در بغداد نشستهای حوض شروع شده بود. نشستها مثل همیشه بسیار طولانی و خسته‌کننده بود و گاهی تا ۱۵ ساعت بی‌وقفه در روز ادامه پیدا می کرد. رجوی روی سن قدم می‌زد. بحثهای طعمه بود و رجوی قصد داشت با این بحث راه خروج را مطلق ببندد و تئوریزه می‌کرد که هر بریده که اعلام جدایی می‌کند بالقوه طعمه و خوراک تبلیغاتی برای وزارت اطلاعات رژیم است. پایش که به خارج برسد این طعمه بالقوه به بالفعل تبدیل می‌شود علیه ما مورد سوء‌استفاده قرار می‌گیرد و در ادامه گفته بود که تمام این بریده ها برای یک موضوع بریده اند و یک موضوع آن‌ها را براند و می براند و آن هم “زن” است.
در ادامه این بحثهای طولانی خودش را روی صندلی انداخت، پاهایش را دراز کرد و گفت: و اما… و اما … ای برادران … اگر … روزی روزگاری … مسئولیت این آلترناتیو از روی دوش ما برداشته شد و دیگر هیچ کاری از ما ساخته نبود، یعنی دیگر تکلیف از ما ساقط بود، هرکی زنده یا مرده، از من به تک تک شما فرمان، که باید به سراغ تک تک این بریده مزدوران بروید که این همه سال به ما خنجر زدند و پاچه ما را به دندان گرفتند و مثل آن فیلم “اسب کهر را بنگر” هر کجای دنیا که باشند باید پیدایشان کنید و بکشید و نیاز نیست فرار هم بکنید. می ایستیم و با سر بلند میگوییم ما کشتیم… زندانهای اروپا از هتل بسیاری از کشورهای دیگر راحت‌تر است … باید گذاشت مثلاً کریم حقی و سبحانی و دیگران … راست راست راه بروند توی اروپا و نفس بکشند؟ …
خداوند الموت صفحه ۲۸۴
… شیرزاد گفت: تو را مامور می‌کنم که بروی و او را تعقیب کنی و تحت نظر بگیری و مشاهده نمایی که آیا هوا و هوس او را از به انجام رسانیدن ماموریتی که به وی سپرده شده باز می‌دارد یا نه؟ یوسف جوینی پرسید چه نوع هوی و هوس را می گویی؟
شیرزاد (فرمانده قلعه) گفت: مردی چون موسی نیشابوی فقط ممکن است گرفتار یک نوع وسوسه شود و آن هم برخورداری از “زن” است … تو باید او را معدوم نمایی تا به مجازات برسد…
***
بحث‌ها و نشست های امام زمان بود. تمام قرارگاهها توی سالن اجتماعات جمع بودند. چند روزی بود که نشستها با خود مسعود رجوی آغاز شده بود. دکتر یحیی (دندانپزشک) پشت میکروفن بود و به آرامی صحبت می کرد: برادر من همیشه فکر می‌کردم امام زمان که قرار است بیاید چه ویژگی‌هایی باید داشته باشد و چه کار باید بکند برای نجات خلقش که شما نکردید. او معصوم است و شما هم. خواهر مریم بارها گفته که شما عاری از عنصر استعماری هستید. واقعاً برادر بعضی وقتها احساس می‌کنم شما همان امام زمان هستید…
رجوی خنده زیرکانه ای کرد و سرش را تکان داد. سیگارش را با قیچی کوچکی نصف کرد، به چوب سیگارش زد و روشن کرد و به شوخی گفت: آهای یحیی دندانهاتو می‌کشم ها… اون میخواد بیاد جهانو بگیره… ما اسلام آبادو گرفتیم دیدیم چقدر سخت بود … یحیی گفت: برادر من هیچ مبالغه ای توی حرفم ندارم. ما هم رویای نجات جهان در آرمانهایمان هست. ایران اولین قدم ماست… و بعد رجوی گفت: دکتر به نظرت می تونیم؟ کار ساده‌ای نیست ها!!… نه تنها تند جلوی یحیی نایستاد بلکه به خنده و شوخی یک شبهه ای در ذهن همه جا گذاشت از اینکه بد نیست حتی اگر فکر کنید من همان امام زمان هستم … چرا که برای حفظ تشکیلات یک فرقه نیاز هست که رهبری تا سقف خدا و معصومین در ذهن اعضا بالا کشیده شود تا در امر و فرمان او ذره‌ای تردید بوجود نیاید اگر چه سراپا غلط و خلاف منطق و عقل باشد … و از طرفی در عصر آگاهی و دانش بوضوح مثل حسن صباح ادعای امامت کردن هم خیلی احماقنه بنظر می‌رسد …
خداوند الموت صفحه ۱۴۰
حسن صباح بانگ بر آورد: ای مردم من که هم‌اکنون با شما صحبت می‌کنم همان امام موعود می باشم که شما در انتظار ظهورش بودید. مدتی قبل از اینکه پدران شما مسلمان شوند به من عقیده داشتند و منتظر ظهور من بودند و می‌گفتند روزی خواهد آمد که نجات دهنده اقوام ایرانی است … ای مردم اینک من ظهور کرده‌ام …
***
پیش از انتخابات اخیر ریاست جمهوری در ایران و روی کار آمدن روحانی چیزی که تمام طرفهای سیاسی را متعجب کرد و یکی از دلایل اصلی جدا شدن دو عضو باسابقه شورا آقایان روحانی و قصیم هم بود و در بیانیه مشترکشان به آن اشاره کرده بودند پیام بسیار عجیب و احمقانه و از سر خفت و خواری رجوی بود به رفسنجانی که پیرانه سر باید تعارف را کنار گذاشته و بلادرنگ خود را نامزد کند (چیزی شبیه به این) و احمقانه تر از این پیام به آقای خامنه ای که با حکم حکومتی رفسنجانی را برگرداند و از این مزخرفات. طرف را به ده راه نمیدادند سراغ خانه کدخدا را می‌گرفت … البته از آنجا که ماهیت فرقه ها نان به نرخ روز خوردن و فرصت طلبی است چنین عملی از رهبری این فرقه نباید زیاد هم عجیب باشد. فرقه ها چون کرم و میکروب در شکاف متولد میشوند، در شکاف رشد و نمو می‌کنند و نهایتاً در شکاف هم می میرند…
خداوند الموت صفحه ۳۰۵
حسن صباح بوسیله پیروان خود به برکیارق (پسر ملکشاه) اطلاع داد که با طغیان و با قوت از سلطنت وی پشتیبانی می‌کنند و مانع از این می‌شوند که محمود (پسر دیگر ملکشاه) و فرزند ترکان خاتون به سلطنت برسد و از همان موقع در سراسر ایران از طرف باطنیها علیه ترکان خاتون و پسرش محمود و پیشکارش تاج الملک تبلیغ شد …
***
ضلع جنوب با هم سر پست بودیم. همیشه گرفته و در خود بود. دوست داشتم کمی با هم حرف بزنیم که خودش شروع کرد. توی برج روی صندلی برگشت و به اشرف و چراغهای روشن مراکز نگاهی کرد و گفت: می دانم اگه یه چیز بگم میری میگی… ولی مهم نیست به خودشون هم گفتم. گفتم: آره، ما معمولاً باید از موضع نیروهایمان گزارش بنویسیم ولی قول میدم در این رابطه چیزی نگم. گفت: می دونم شما یه جور دیگه به اشرف نگاه می‌کنید ولی واقعاً اینجا برای من زندانه …گفتم: واقعاً احساس می‌کنی اینجا زندانه برای تو؟ گفت: خوب آره مگه نیست؟ قول دادی نگی ها. گفتم: قول دادم…
گفت: بابا صد رحمت به زندان. من ایران هم شش ماه زندان بودم. هر هفته ملاقاتی داشتم. دو ساله آمدم هیچ خبری از خانواده‌ام ندارم. زندان هر وقت بخوای میخوابی، هر وقت بخوای بیدار می شی. کار اجباری نیست. جنگ اعصاب نیست. واقعاً این نشستهای عملیات جاری برای من جنگ اعصابه. می‌ترسم ازش. نه اینکه بترسم، وقتی انتقاد بی جا می‌کنند ونباید جواب بدهم و به خاطر همان انتقاد نادرست داد و بیداد و فحش می‌شنوم، میخواهم منفجر بشوم …
گفتم: آره راست میگی. خیلی سخته. برای ما هم هنوز سخته چه رسد به تو که تازه آمدی. گفت: شما عادت کردین. به این قفس و قوانینش عادت کردین ولی من نه … من بزرگ شده کوههای بلوچستانم. گفتم: چرا نمی گی که میخوای بری؟ برادر همیشه گفته درها بازه برای رفتن!… خنده‌اش گرفت … گفت: سیاج قرارگاه را نگاه کن. چند حلقه سیم خاردار روی هم هست؟ با این همه پروژکتور به سمت داخل. این از راه فرار … قانونی هم گفتم صد بار تابحال گفتم، فایده نداره. گفتم: خوب وقتی گفتی چی گفتند؟ گفت: هیچی. گفتند تو توی انقلاب مشکل داری و دوباره باید نوارهای انقلاب رو از اول ببینی. مکثی کرد و ادامه داد: من از پاکستان آمدم.آنجا یکی از همین مجاهدین را دیدم بعد مرا به پایگاه برد. فهمید من میخواهم به خارج بروم گفت که اگر به عراق بروی بعد از شش ماه می‌توانی بروی خارج. ما خودمان میفرستیم و حتی برگه هم امضا کردم. برگه شش ماهه…. تابحال این موضوع را نشنیده بودم و برایم جالب بود گفتم خوب بعدش چی شد؟ گفت هیچی، حالا دو ساله اینجام. آنقدر بد و بیراه بهم گفتند و آنقدر داد و بیداد روی سرم کردند توی نشستها و گاهی هم واقعاً می‌زدند که گفتم غلط کردم. گفتم اولین بار است این داستان را می شنوم. گفت: شما فرمانده ها از همه بی خبرتر هستید. کاری باهاتون کرده‌اند که خودتان نمی‌خواهید بدانید آسایشگاه بغلی چه خبر است. گفتم: آره یه جورهایی راست می گی. بهش میگیم اطلاعات اضافی. گفت: اضافی نیست. هر بلایی سر بغل دستیم بیاد فردا سر خودم میاد… خلاصه پنج ماه خروجی بودم به آن‌ها گفتم که من قرارداد امضا کردم که بعد از شش ماه می‌توانم بروم … روز بعدش خواهر بتول برگه منو آورد و نشانم داد. از شادی نزدیک بود جیغ بزنم گفتم که آره خواهر بخدا همینه. قرارداد شش ماهه… که خواهر بتول همان لحظه برگه را پاره کرد و انداخت توی سطل ذباله و گفت حال دیگه قراردادی با هم نداریم. تو واقعاً فکر کردی اینجا کجاست؟ فکر کردی اینجا خانه خاله است هر وقت خواستی بیای و هر وقت خواستی بری؟… تو حالا کلی اطلاعات از مناسبات ما با خودت داری. اولاً دو سال باید خروجی بمونی که اطلاعاتت بسوزه بعد هم تحویل عراقی ها میدیم به جرم عبور غیر قانونی از مرز هشت سال توی زندانهای عراق باید آب خنک بخوری تازه اگر زنده ماندی تحویل ایران میدهند … و بعد آرام گفت: می دونی ما می تونیم خیلی راحت تو رو سر به نیست کنیم؟… هیچ کجا اسمی از تو نیست… هیچ‌کس هم خبر نداره تو اینجایی. با حیرت گفتم: واقعاً خواهر بتول اینو به تو گفت؟ … گفت: آره به خدا دروغم چیه؟ … وقتی فکر کردم دیدم راست میگه. هیچ‌ کس خبر نداره من اینجام و واقعاً یک لحظه ترسیدم و کوتاه آمدم
خداوند الموت صفحه ۵۳
موسی نیشابوری گفت ای خداوند اگر کسی به این قلعه بیاید تا اینکه فدایی مطلق شود و بعد از وقوف بر اینکه باید مقطوع النسل گردد از تصمیم خود صرف نظر نماید با او چه می کنید؟ شیرزاد نظری به جوان انداخت و گفت: آیا تو از تصمیم خود منصرف شده‌ای و نمی‌خواهی فدایی مطلق بشوی؟… موسی پرسید که اگر من از تصمیم خود منصرف شوم و نخواهم وارد جرگه فدائیان مطلق گردم با من چه خواهی کرد. فرمانده قلعه طبس گفت: تو را خواهیم کشت. موسی گفت اگر من نخواهم از این قلعه خارج شوم چطور؟ آیا باز هم مرا خواهی کشت؟ فرمانده قلعه جواب مثبت داد. جوان نیشابوری پرسید وقتی که من در این قلعه باشم و از اینجا خارج نشوم راه ورود به این قلعه و خروج از اینجا را به کسی نخواهم گفت که شما از بیم این موضوع مرا به قتل برسانید. شیرزاد گفت ما از این جهت تو را به قتل می‌رسانیم که بعد از خروج از این قلعه نگویی که فدائیان مطلق بعد از ورود به اینجا مقطوع النسل می گردند. موسی گفت ای زبر دست این موضوع چیزی نیست که پنهان بماند
***
بعد از خروج از تیف (کمپ آمریکایی ها در اشرف) به بغداد رفتم. به یک هتل در منطقه کاظمین. هتل پر بود از ایرانیانی که برای زیارت آمده بودند. یک موبایل مدل ۷۳ نوکیا گرفته بودم که آن زمان مدل جدید بود و تقریباً ذوق‌زده شده بودم. البته در تیف این اواخر موفق شده بودیم موبایلهای بسیار قدیمی را از کارگران هندی مخفیانه خریداری کنیم و طرز روشن و خاموش کردن این وسیله عجیب و غریب! را یاد گرفته بودیم ولی کارکردها را مطلقاً نمی دانستیم… با یک نوجوان ایرانی بنام امیر که با خانواده برای زیارت آمده بودند آشنا شده بودم و کنار جدول خیابان جلوی هتل نشسته بودیم و کارکردهای موبایل را یادم میداد …امیر گفت: خوب این هم بلوتوث است. گفتم چی؟ گفت “بلو توث”. توی ذهنم گفتم “دندان آبی!”، احتمالاً برای گاز گرفتن و یا جویدن یک برنامه است.
گفت: با این هم می‌شه تماس گرفت و عکس رد و بدل کرد. هیجان‌زده پرسیدم: یعنی با ایران میشه عکس رد و بدل کرد؟ یکباره زد زیر خنده. کمی با تعجب نگاهم کرد که من جدی گفتم یا شوخی کردم اما هیچ اثری از شوخی در چهره من ندید. گفت: نه نمیشه…با این فقط تا دو سه متری میتونی تماس بگیری. گفتم: خوب دو سه متر چه نیازی به تماس هست با هم حرف می زنیم. گفت: نه. این کارهای دیگری می کنه. گفتم: بالاخره این دندان آبی چکار می کنه؟ گفت: دندان آبی چیه؟ بلوتوث. گفتم: خوب همون میشه دیگه. خنده‌اش گرفته بود و با دو دست روی صورتش را گرفت و گفت: ولی دندان آبی نیست و یکباره زد زیر خنده و توی خنده گفت: جالبه. تو این دندان آبی را از کجا آوردی؟ گفتم: من نیاوردم. تو آوردی… گفت: ببین مطلقاً دندان آبی را فراموش کن. فقط بگو بلوتوث. همین… و با تعجب نگاهم کرد و گفت: تو وقعا تابحال بلوتوث نشنیدی؟ گفتم: راستش نه… اولین باره توی عمرم این دو کلمه را با هم می شنوم… تک تک شنیده بودم بل و توث. ولی با هم نشنیدم … با حیرت نگاهم کرد و گفت: کجا بودی مگه تو؟ … بچه‌های چهار پنج ساله حالا با این چیزها بازی می کنند…گفتم: امیر جان توی غار بودم… واقعاً توی غار بودم. و چقدر درد داشت برایم که مضحکه روزگار شده ام…
خداوند الموت صفحه ۶۳۹
جواد ماسالی گفت: من تصور می‌کنم که شیرزاد قهستانی حاکم قلعه طبس برای جانشینی امام صالح باشد. محمود سجستانی سر به علامت عدم موافقت تکان داد و گفت شیرزاد مردی است با اراده … اما دور از سیاست دنیا می‌باشد و دنیای خارج از قلعه طبس برای او حکم دنیایی را دارد که اصحاب کهف بعد از اینکه از خواب بیدار شدند و از کوه فرود آمدند و دیدند و همه چیز در نظرشان عجیب می آمد.
***
حدود یازده سال است که رهبری این فرقه در هیچ ویدئو یا نشستی دیده نشده است. گمانه زنی های فراوانی بوده و هست که کجا ممکن است پنهان شده باشد… از آنجا که در یکی از نشستهای حوض مسعود عکسی از مریم رجوی و پادشاه سابق اردن را در کنار هم به ما نشان داد که تا آن زمان نشنیده و یا ندیده بودیم و هیچ خبری هم در رابطه با آن ملاقات هیچ کجا پخش نشده بود و عکس رابطه نزدیک پادشاه اردن را با سازمان نشان می‌داد عده‌ای تصور می‌کنند که رجوی باید اردن باشد … و عده ی می‌گفتند که در اشرف بوده و متواری شده است. عده‌ای هم میگویند در عراق جایی پنهان شده و یا در اختیار امریکاییها است و … و عده‌ای هم معتقدند که کشته شده است … ولی هر کجا که هست غیبت او از وحشت است و هراس دستگیری و پای میز محاکمه کشیده شدن و سپرده شدن به دست عدالت و قانون …
خداوند الموت، صفحه ۲۲۹ و ۲۳۰
… مورخین راجع به گوشه نشینی حسن صباح و خود را به مردم نشان ندادن چند فرض کرده اند… یکی اینکه حسن صباح خود را پنهان کرد تا اینکه گماشتگان حکومت سلجوقی نتوانند وی را به قتل برسانند… فرض دیگر که مورخین کرده‌اند این است که حسن صباح چون می‌دانست که امام دوازدهم شیعیان به عقیده جماعت شیعه بر حسب امر خداوند غیبت کرده می‌خواست وضعی پیش بیاورد که پیروان کیش باطنی تصور نمایند که او هم غیبت کرده است … و عده‌ای از مورخین هم اعتکاف حسن صباح را ناشی از خود پرستی دانسته اند …
***
مختصر ما کمی طولانی شد. به ناچار از بسیاری از تشابهات و خاطرات می گذرم. شاید وقتی دیگر.
 

منبع

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا