خانم بهشتی، یکی از خانواده های استوار انجمن نجات است که برای آزادی برادرانش از هیچ اقدامی فرو گذار نکرده است. برادر بزرگترش (مرتضی) قربانی مطامع سران فرقه رجوی در اشرف شد و برادر کوچکترش (مصطفی) هم چنان اسیر تشکیلات فرقه ای رجوی در لیبرتی عراق است. تا کنون مصاحبه های متعددی در این باره داشته است و در بسیاری از خبرگزاریها منعکس شده است. ولی این بار از او پرسیدم:
"دراین سالیان چشم انتظاری، بر شما چه گذشته است ".
فکر می کنم، این قسمت از داستان، که زاویه دیدی به درون و احوال خانواده است، مغز و بنیان همان عشقی است که قطعا بندهای اسارت اعضای تشکیلات رجوی را گسسته و آنها را به دنیایی جدید رهنون می شود. و جدا شده ها مصداق آن هستند.
حسینی: ضمن سلام خدمت خواهر بزرگوارمان خانم بهشتی، خواهش می کنم آنچه بر شما و خانواده محترمتان گذشته است را برایمان تعریف کنید؟
خانم بهشتی: نمی دانم چه بگویم، گفتن از چشم انتظاری ها خیلی سخت است، 13 سال است که حسرت دیدن برادرانم را می کشم، اما افسوس!!! 13 سال پیش وقتی برادر عزیزم مرتضی برای کار به ترکیه می رفت فکر می کردم با دست پر برمی گردد و تمام مشکلات زندگی اش حل می شود. مصطفی برادر کوچکترم هم به فاصله کوتاهی و با تطمیع دلال های سازمان مجاهدین برای کار، گو اینکه به نزد مرتضی خواهد رفت، خانه را به مقصد ترکیه ترک کرد. اما آنچه من و خانواده ام انتظار آن را می کشیدیم، نشد. هر دوی آنها از طرف سازمان مجاهدین (فرقه رجوی) اغفال شده و به قرارگاه اشرف انتقال داده شده بودند.
در طول این سالیان بزرگترین غمهای دنیا را تجربه کردم. روزها برایم سخت و سخت تر می شد. در این چند سال انتظاری چه دردهایی را که تحمل نکردم، چقدر نذر و نیاز که نکردم. هر سال ماه اسفند به امید اینکه برادرانم به خانه برمی گردند خانه تکانی می کردم، هفت سین آماده می کردم، اما جز عکس آنها چیزی نبود. دلم خیلی می گرفت، دلتنگشان می شدم، اما جز عکس آنها چیزی نبود.
وقتی برای اولین بار به عراق سفر کردم، سال سیاه 1390 بود که برادر عزیزم مرتضی توی درگیری جان خودش رو از دست داده بود، روزهای تلخ و سیاهی… وقتی خبر فوت برادرم را شنیدم تمام خونه روی سرم خراب شد، روزهای سختی بود! روزهایی که حتی نمی شد با آن کنار بیایی! روزهایی که برای اولین بار طعم تلخ سکته ناقص رو توی اعضا و جوارح بدنم حس کردم، روزهایی که برای اولین بار از من سوال شد، خانم بهشتی " تو خودتی " گویا چهره ام هم تاب تحمل فشار درونم را نداشت و…
وقتی رفتم اشرف هنوز ترکشها روی زمین بود. دیدن اون صحنه ها برای یک خواهر خیلی دردناک بود. وقتی روی زمین اسارتگاه اشرف راه میرفتم تمام بدنم می لرزید ، وقتی می دیدم برادر بزرگم بدون اینکه به آرزوهایش که دیدن پسرش بود، برسد از دنیا رفته تمام بدنم می لرزید. برادرم خیلی غریب رفت، حالا هم تنها و غریب توی اشرف مانده…
داغ برادر برای خواهر خیلی سخته، نمی دانید بر من چه گذشت. من بودم و یک خواهر و یک برادر با غم برادرم مرتضی و حسرت دیدن برادر کوچکم مصطفی… وقتی شب می شد در کنار دیوارهای اشرف راه می رفتم، سیم خاردار بود و حسرت دیدار…
چند بار به عراق رفتم بلکه بتوانم حداقل مصطفی را ببینم ولی نشد یعنی سران سازمان مجاهدین (فرقه رجوی) نگذاشتند. بار آخری که به اشرف رفته بودم برادرم مصطفی را از دور دیدم. احساس مشترک بینمان از لابه لای سیم خاردارها و فنس ها می گذشت و فوران عواطف مجال نمی داد…
با وجود جو اختناق و کنترل سران فرقه رجوی، وقتی می دیدم برادرم چگونه برای دیدارمان خودش را به خطر انداخته است، دیوانه می شدم، تیک عصبی شانه اش، خاطره روزهای کوچکی و با هم بودن را برایم زنده می کرد، دلم می خواست قدرت شکافتن همه سیم خاردارها و… را می داشتم تا او را درآغوش کشیده و نجاتش دهم، ولی باز هم نشد!!! یعنی سران فرقه رجوی نمی گذاشتند. و من از اینکه نمی توانستم نجاتش بدهم در عصیانی درونی، دیوانه وار گیر کرده بودم. از روزی که او را دیدم، خواب و خوراک از من گرفته شد. بعد از آن نیز چند بار به عراق رفتم که شاید باز هم او را ببینم، شاید راهی برای نجاتش پیدا کنم، شاید…
به سوئیس مقر سازمان ملل متحد هم سفر کردم تا از مجامع بین المللی تقاضای کمک کنم. احساس می کردم آنجا، جایی است که می توانم حرفم را بزنم و به درد یک انسان کمک می کنند. اما متاسفانه آنها هم هیچ بویی از عاطفه نبرده بودند و گفتن کلمه متاسفم برایشان بسیار راحت بود. هیچ وقت نفهمیدند چه بلایی به سر ما آمد، هیچ وقت نفهمیدند داغ از دست دادن برادر جوانم چقدر سخت بود و هیچ وقت نفهمیدند حسرت 13 سال انتظار و دوری چقدر سخت است.
ما پنج فرزند بودیم که با از دست دادن مرتضی شدیم 4 نفر، مصطفی که توی اسارت است و یک خواهر و یک برادر دیگر هم دارم. گاهی اوقات وقتی دور هم جمع می شویم جای خالی برادرانم خیلی عذابم می دهد. دلم برای داداشهایم خیلی تنگ شده، خیلی دلم می خواهد برادرانم را دوباره بغل کنم و ببوسم. به عشق آن روز سختی راه را تحمل می کنم.
فوت برادرم مرتضی قلبم را شکست، دوری برادرانم بزرگترین عذابها را به من داد. امیدوارم خدا جواب این همه ظلم را بدهد. ای کاش روزی برسد که مریم قجر و مسعود رجوی به سزای اعمالشان برسند و جواب این همه حسرت و چشم انتظاری را بدهند.
13 سال است با این درد می سوزم و می سازم، ای کاش حداقل می توانستم سر مزار برادرم بروم، ای کاش وقتی مصطفی را دیدم با او صحبت کرده بودم. درد دوری خیلی سخت است…
اگر بخواهم اتفاقاتی که طی این 13 سال بر من گذشت را بنویسم یک رمان می شود خلاصه اینکه تمام این سالیان با برادر و خواهرم سوختیم و ساختیم ولی هنوز موفق به دیدار با برادرم مصطفی نشدیم. اون در لیبرتی اسیر است. امید دارم روزی برسد این در به دست خانواده ها بشکند و همه از این چشم انتظاری نجات پیدا کنند. ما هیچ وقت امید خودمان را از دست نداده ایم و نخواهیم داد و تا آزادی برادرم صبر خواهیم کرد. من به خدا و عدالتش ایمان دارم و منتظر می مانم تا جوابم را از خدای خوبم بگیرم.
حسینی: اگر چه واضح است یک از هزار را گفته ای، اما برای آنانیکه جای زخمی بر بدن دارند! می گویم:
" در خانه اگر کس است… یک حرف بس است…"
برای خانواده محترم بهشتی آرزوی سلامتی و چشم روشنی آزادی مصطفی بهشتی را داریم. به امید آن روز…