در انتظارملاقات با خانواده ولیرضا اکبری کهنه سری بودم که دیدم یک خانواده دیگرهم ازراه رسید وخود را برادر سیفعلی اصلانی معرفی کرد. سیفعلی را خیلی خوب می شناختم. هرچند خیلی قدیمی به نظرمیرسید ولیکن درمناسبات همواره مساله دار و افسرده می نمود.
جست وخیز و رابطه بسیار صمیمی آقای اصلانی وادارم کرد هوش وحواسم را جمع کنم وبه حرفهایش گوش کنم: " من علی اصلانی دبیربازنشسته هستم. اصالتا ترک زبان هستیم ولیکن سالیان است که دررشت زندگی میکنیم. تازه بتوسط خانواده تلاوتی که خود دوفرزند خود را دراسارت رجوی دارد خبردارشدم که شخصی بنام رجب زاده که شما باشید بتازگی به ایران بازگشته وازقضا جلساتی هم باخانواده ها داشته که متعاقبا دریک جلسه خودم هم حضورداشتم الان آمدم که خصوصی تر و با فرصت بیشتر ازبرادرم سیفعلی برایم صحبت کنید. باورندارم که او زنده باشد. مگرممکن است که درعصرارتباطات و تکنولوژِی برتر چیزی حدود بالغ برربع قرن برادرم نتواند ولویک تماس دودقیقه ای با خانواده اش بگیرد وما را ازنگرانی سالیان دربیاورد!؟ پدرومادرم خیلی پیشترازاین عمرشان را به شما دادند وبه رحمت ایزدی پیوستند ومن بودم که سیفعلی را تروخشک میکردم وسروسامان میدادم. دردهه شصت آنهم پس ازاتمام دوران سربازی خود به تهران رفت تا مشغول شود ولیکن ازآن تاریخ انگارکه غیبش زده باشد دیگرخبری ازایشان ندارم والان شما هستید که فرمودید سیفعلی را می شناسید ودراشرف و لیبرتی ایشان را دیده اید! "
منهم که سیفعلی را کاملا می شناختم ازروحیات ایشان برای این برادر چشم انتظارصحبت کردم وازتشکیلات مافیایی رجوی برایش گفتم که چگونه آدمها را با کنترل ذهن ومغزشویی وبه دورنگهداشتن ازرسانه وارتباطات جمعی وکتمان حقایق به اسارت میکشند طوریکه بتدریج آدمها اراده و اختیار خود را ازدست داده و چونان آدم ماشینی و رباط میشوند که مطلق توان تصمیم گیری مستقل را ندارند.
چیزی حدود دو ساعت ملاقات من وآقای اصلانی به درازا کشید وحول مسایل مختلف با هم به تبادل نظرپرداختیم والنهایه آقای اصلانی درهنگامه خداحافظی گفت " اقای رجب زاده خواهشا من وخانواده ام را فراموش نکنید ودرصورت مساعد شدن شرایط اعزام به عراق ولیبرتی خبردارم کنید چونکه فکرمیکنم تیرآخررا همین خانواده ها باید برپیکرفرتوت فرقه رجوی شلیک کنند تا موجبات رهایی اسرای لیبرتی ازجمله سیفعلی فراهم گردد."