از یادادشت های سیروس غضنفری عضو سابق ارتش رهائی بخش – قسمت 26

اعمال ننگین مسعود رجوی هرگز ازخاطرم نمیرود!
خود سوزی ها و خودکشی ها (مرگ ها ی مشکوک در سازمان)  

در مجاهدین معمولا رجوی  را با پیشوند «برادر» یاد می کنند اما وقتی با احمد علی حرف می زدیم این اصطلاح را به سخره می گرفته و می گفتیم بجای اینکه برادر ما باشد دشمن جان ماست.
پس از دو سال ما  (احمد علی ومن)از هم جدا شدیم و هر کدام به بخش دیگری منتقل شدیم. ولی این دوستی و رفاقت ما همچنان پابرجا بود. او هر بار که مرا می دید علیه تشکیلات و بخصوص شخص رجوی حرف بسیار میزد و می گفت تا همه ما را به کشتن ندهند دست بردار نیستند. اصلی ترین مانع جدا شدن احمدعلی از سازمان، فرزندانش بود که هم دختر و هم پسرش را مجددا به تشکیلات بازگردانده بودند.
آخرین بار او را در آشپزخانه دیدم. آشپزخانه ستادی به نام «ف. اشرف» او در آنجا در حال پخت و پز بود. در آن شرایط من دیگر برای رفتن تصمیم گیری کرده بودم و مترصد فرصتی برای رفتن بودم. به احمدعلی گفتم تو میخواهی چکار کنی  باز هم می خواهی تحمل کنی و همین جا پیاز و سیب زمینی بپزی؟ احمدعلی با حالتی که اندوه فراوانی در چهره اش نهفته بود گفت من چکار می توانم بکنم، از بخت بد من، بچه هایم را آورده اند اینجا مگه می توانم بچه هایم را ول کنم و بیایم؟ سرنوشت آنها چه می شود؟ اصلا خانواده و مردم چه می گویند؟ نمی گویند چرا زنت را به کشتن دادی و بچه هایت را هم ول کردی و آمدی؟ او می گفت نمی گذارند حتی یکبار هم که شده بچه ها را ببینم حداقل از آنها نظرخواهی کنم شاید آنها هم راضی به ماندن نباشند.
آخرین بار که احمدعلی را ترک کردم در حال پاک کردن پیاز و سیب زمینی بود. و من دیگر هرگز او را ندیدم. تا اینکه یکی دو سال پیش شنیدم که خود را دار زده است. من نمیدانم آیا واقعا احمدعلی خودش را دار زد یا قربانی دیگر این دستگاه جهنمی شده است.
آیا احمدعلی واقعا برای زندگی دیگر هیچ امیدی نداشت؟ پس فرزندانش چه میشوند؟
یکی دیگر از نوجوانانی که قربانی این فرقه شد، آلان محمدی بود. آلان دختر شانزده ساله ای که  فرزند نصرالله محمدی بود. مطابق گفته کسانی که در بخش زنان بودند، آلان بسیار برای برگشتن و خلاص شدن از این مخمصه تلاش کرد ولی متاسفانه  موفق نشد، سرانجام در هنگام پست نگهبانی در حالی که با فرمانده یگانش پست میداد، تیری به او شلیک شد که صورت کوچک و نازنینش را متلاشی کرد. در ابلاغیه ای درونی، اعلام کردند که آلان بر اثر بی احتیاطی خودش کشته شده است. بر سنگ مزارش هم نوشتند: شهادت حین ماموریت!  سازمان اعلام کرد که تیرناخواسته از تفنگ خارج شده است و در آن زمان مسئولش هم در برج نگهبانی نبوده و برای سرکشی به پایین آمده بوده است. ولی همه می دانستند که این یک دروغ است و آلان بدست فرمانده جنایتکارش کشته شده است.
من پدرش را به خوبی می شناختم. اودر ستاد سررشته داری و راننده ماشین سنگین بود. یکبار که برای کاری به قبرستان رفته بودم، نصرالله را تنها در کنار قبر دخترش دیدم او در حالی که اشک می ریخت و با دخترش نجوا می کرد، قبر او را با آب می شست. من کمی با او درددل کردم، احساس کردم دلش خیلی گرفته است او دختر کوچکش که وقتی به خارج رفته بود شیرخوار بود و الان شانزده ساله برگشته بود را از دست داده و اکنون عزادار بود. من چه می توانستم بگویم جز اینکه با او ابراز هم دردی کنم.
معصومه غیبی پور. 35 ساله و با 5 سال سابقه عضویت در تشکیلات مجاهدین: او که فردی غیر مسلمان بود و از ابتدا نیز اعلام کرده بود که معتقد به دین اسلام نیست. از طرف فرمانده لشکر خود (محمدرضا…) مورد هتک حرمت قرار می گیرد. فرمانده لشکر قصد تجاوز  به او را داشت که معصومه با داد و فریاد سعی می کند از مهلکه خود را نجات دهد. پس از آن معصومه خواهان جدا شدن از سازمان می شود. از آنجایی که سازمان هرگز حاضر نبود او به خارج رفته و جریان این افتضاح را علنی کند در تابستان 72 در نشستی به دست خواهران مجاهد خلق زیر مشت و لگد کشته شد! معصومه را در قطعه مروارید به خاک سپردند و بر سنگ مزارش نوشتند که بر اثر بیماری مرد. اما همه میدانستند که معصومه بیمار نبود و تا چند روز پیش از قتلش هم کاملاٌ سرحال و مشغول کارهایش بوده است.
اما جرم معصومه چه بود؟
رجوی بعدا در نشست حوض در حالی که از محمدرضا که آن زمان فرمانده معصومه بود بازخواست می کرد و بطور سربسته که کسی متوجه نشود به او گفت که ما بخاطر آن افتضاحی که تو به بار آوردی می دانی چه بهایی پرداختیم؟ و ما که جریان را می دانستیم بخوبی  فهمیدیم که منظور رجوی از آن بها چه بوده است؟
علی نقی حدادی (کمال) قربانی دیگر: کمال فرمانده لشکر ما بود. من در سالهای 69 و 70 (در جریان جنگ کویت)،  در لشکر 26 بودم که فرمانده آن کمال بود. بعدها من از آن لشکر منتقل شدم و کمال را برخی اوقات می دیدم. از نزدیکان آنها شنیدم که کمال سر استراتژی با رجوی به مشکل برخورده بود. حتی چند جلسه خصوصی رجوی با او گذاشته بود که او را راضی کند ولی کمال راضی نشده بود و متاسفانه رگ دست کمال زده شد و مرد.
 رجوی یکبار در نشست کوچکی که در قرارگاه پارسیان برگزار شده بود گفت، کمال رابطه جنسی با یک زن برقرار کرده بوده که وقتی سازمان متوجه می شود او را در یک بنگال تحت برخورد قرار می دهد (زندانی میکند) وقتی که برای او غذا می برند می بینند که رگ دستش را زده است. ولی همه ما می دانستیم که اینطور نبوده است. طی این سالیان به خوبی فهمیده بودیم که رجوی هر گونه مخالفت را به مسائل جنسی ربط میدهد تا مخالف خود را کوچک و ذلیل کند. این درحالی بود که همه می دانستیم کمال اصلا اهل این حرفها نیست و رجوی دارد بر روی جنایتی که در حق کمال انجام داده، سرپوش می گذارد.
کسان دیگری که در این سالیان به طرز مشکوکی ناپدید شدند و هرگز کسی خبری از آنها نداشته و ندارد هستند  که می توان به برخی از آنها اشاره کرد:
جلیل بزرگمهر– الیاس کرمی – احمدرضاپور – محمد افتخاری –نسرین احمدی – یعقوب کر – مسعود مسعودی – سهیل خطار– صدیقه رجبی نژاد – محمد رضا الله وردی – مالک کلبی – محمد باباخانلو – عبدالقادرجیرانی – محمد نوروزی – خلیل حسینی و دهها قربانی دیگر که نه نامی از آنها هست  و نه نشانی و  رهبری مجاهدین نیز هیچ چیز در مورد آنها نمی گویند. باشد که روزی این اسرار فاش شود و مردم بدانند که کسانی که دنبال جامعه بی طبقه توحیدی بودند به چه روزی افتادند که اعضای خود را می کشند و سربه نیست می کنند.
دراینجا بایستی به یک سری نفرات نیز اشاره کنم که در اثر فشار تشکیلاتی به بن بست رسیدند و با به آتش کشیدن خود به زندگی شان پایان دادند. همه ما می دانیم که مرگ برای هیچ انسانی جالب نیست  پس باید دید این افراد به چه نقطه ای رسیده اند که مرگ رابر زندگی خفت بار ترجیح داده اند:
کامران بیاتی 32 ساله. با 12 سال سابقه تشکیلاتی در مجاهدین. کامران در زمستان 78، کنار نفربر زرهی خودش با قرص سیانور خودکشی کرد. مجاهدین اعلام کردند که ایست قلبی کرده است. اما آنهایی که جسدش را از نزدیک دیده بودند علامتهای فیزیکی مصرف سیانور ا درجسد اویافتند.
 کامران فردی بود که بشدت از طرف تشکیلات زیر فشار بود  و شب قبل از این واقعه نیز نشست دیگ برای او گذاشته بودند و او را بشدت تحقیر کردند. کامران به یکی از دوستانش گفته بود اگر راه فرار برایم بسته باشد، از زندگی فرار می کنم.
–    مهدی خزعل 28 ساله. در بهمن ماه سال 1378 ساعت 7 شب در قرارگاه 13 خودش را به اتش کشید چون نمیخواست آنجا بماند و آنها نمی¬گذاشتند که برود. درصد سوختگی بالای 60 درصد بود. پس از آن حادثه دیگر هیچ خبری از او در دست نیست. طی یک هفته و در نشستهای متعدد به شاهدان آن خودسوزی تاکید میکردند که حق ندارند درباره آن صحنه با کسی سخنی بگویند. سپس گفتند مهدی هنگام روشن کردن چراغ نفتی بی احتیاطی کرد و پیکرش شعله ور شد! اگر سانحه بود، مخفی کاری برای چه؟ کسانی که پیکر شعله ور مهدی را خاموش کردند از دیدن چهره مهدی و ناله های او تا یک هفته نمیتوانستند غذا بخورند. کاش که امکان دیدن چنین تصاویری از انقلاب نوین برای همه وجود داشت. تا در خارجه نشسته و بگویند این حرفها ساختگی است. نفرین بر انقلابی که قرار بود این گونه بهایش را بستانند!
–    کریم پدرام 32 ساله با 10 سال سابقه تشکیلاتی در مجاهدین. کریم در فرماندهی هفتم و مرکز 42 با شلیک کلاش به زندگی خودش پایان داد. باز گفتند که شلیک ناخواسته بوده است. اما در نشستهای درونی و به طور خاص در تابستان سال 80 خودکشی او کاملاٌ روشن شده بود به گونه ای که فراوانی گزارشها در این زمینه، به یک یقین همگانی  تبدیل شده بود.
–    حجت عزیزی 26 ساله و با 5 سال سابقه تشکیلاتی. حجت در بهار 80 و در قرارگاه همایون با شلیک کلاش به زندگی خود پایان داد. به رسم همیشه شلیک را ناخواسته خواندند اما در نشستهای درونی خودکشی او تایید شده بود.
–    خُدام گل محمدی 33 ساله. با 15 سال سابقه تشکیلاتی در سازمان مجاهدین. خُدام از سال 74 تا سال 81 دست کم 4 یا 5 بار رسماٌ درخواست کناره گیری و رفتن از عراق را کرده بود. آخرین بار در ماه رمضان 81 دوباره اعلام کناره گیری میکند اما پذیرفته نشد و به او گفته شد: مشکلاتت را در جمع باید حل کنی. خدام در اسفند ماه 81 ساعت 9:30 شب پشت سالن ورزشی فرماندهی هفتم خودش را به آتش کشید. گفتند خودسوزی ناخواسته بوده است. پس از آن حادثه از سرنوشت او هیچ خبری نشد. تنها به کسانی که شاهد رویداد بودند تاکید شد که این خبر به جایی درز نکند.
–    فردین مقصودی با نام مستعار صادق 30 ساله. صادق در بهار 82 و محل فیلق دوم با رگباری کوتاه به زندگی خود پایان داد. صادق تنها بود. آشنا و کسی را نداشت. پس نیازی به ابلاغیه داخلی و شهید نامیدن او هم نبود! محل خاکسپاری اش هم معلوم نیست. مانند همیشه به شاهدان رویداد گفتند مقصر خودش بوده که بی احتیاطی کرده. این صادق همان کسی بود که هنگامی که به قرارگاه اشرف میرسد میگوید خدا را شکر که از دست رژیم خلاص شدم و زمین قرارگاه را بوسیده بود!  بنازید به ظرفیت اندیشه اسلام انقلابی! شنیدیم که یکی ازمسولان مجاهیدن به نام شهرزاد، در نشستی به صادق گفته بود که اگر علاقه ای به سازمان ندارد برود و خودش را بکشد؛ سازمان ترسی ندارد. آیا این همان سازمانی نبود که در شعارهایش وعده تشکیل صفی از انقلابیون تا تهران را داده بود؟ که در عمل، به صفی تا گورستان تبدیل شد!
وقتی که آمار خودکشی ها بالا رفته بود و تقریبا همه اعضای سازمان حداقل یک مورد آن را دیده بودند، رجوی یکبار در نشست عمومی  با اشاره به خودکشیهایی که صورت گرفته بود گفت:«اگر کسی خودش را زد و خودکشی کرد از حماقت خودش بوده است. هر کس که انتخاب کرد باید تا پایان بماند و کسی نباید بر سر این خودکشی ها پرسشی برایش پیش بیاید. به ویژه پرسش و ابهام در باره خودکشی دیگران برای  فرماندهان مجاهدین مشروع و مجاز نیست؛ حرام است! کسی که می خواهد برود همان بهتر که خودکشی کند تا تف سر بالا نشود  وبخاطر انقلاب هم که شده برای ما خیلی بهتر است که به هر قیمت نیروها مرده یا زنده در همین جا ماندگار شوند. مطمئن باشید که خدا از شما راضی است…»
در فرهنگ رجوی صدای مخالف نبایستی شنیده شود. چگونه می توان تصور کرد سازمانی مثل مجاهدین پس از چهل سال سابقه وجود، هرگز دچار انشعاب نشده است. آیا این قابل تصور است؟ آیا در دنیای واقعی چنین چیزی وجود دارد؟ دلیل آن هم کاملا روشن است آدمهای مختلف نسبت به شرایط و عوامل مختلف، نظرات مختلفی دارند. در فرهنگ رجوی بایستی کسانی که نظر مخالف با او دارند بخصوص نفرات مسئول بایستی سربه نیست شوند چنانچه علی زرکش و مهدی افتخاری به چنین روزی دچار شدند. تنها کسانی که چاپلوسی او را می کنند و از هر دو کلمه حرفشان یکی از آنها تمجید از اوست بایستی بمانند و بالا بروند کسانی مثل ابریشم چی و داوری و مهدی برائی و غیره.
راز این عدم وجود مخالف در سازمان مجاهدین در همین نکته است و بس. صدای هر مخالفی بایستی شدیدا و در عین حال مخفیانه به هر بهای ممکن خاموش شود.، و این داستان تا زمانی که این فرقه هست و تا زمانی که رجوی نفس می کشد وجود دارد، باز هم قتل ها و کشتار مشکوک خواهد بود. و آخرین آن به محمد طاطایی رسید. و این هشداری است به کسانی که با این تشکیلات مخوف همکاری می کنند. شاید روزی  شما هم به این نقطه برسید که متاسفانه خیلی دیر خواهد بود.

منبع

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا