فروغ خاموش جاویدان

بیشتر از دو کیلومتر از دشت به موازات جاده سراسر پوشیده از اجساد متلاشی شده، خودروهای منهدم شده و گندمزارهای سوخته است. از کنار انبوه پیکرهای بی جان عبور می کنم در حالی که هر چند ثانیه یک موشک یا خمپاره در اطراف من به فواصل مختلف ده تا ۱۰۰ متری اصابت می کند. هر بار صدای سوت موشک ها مرا ترغیب می کند تا روی زمین دراز بکشم و دوباره حرکت کنم. اینجا دشت حسن آباد محدوده ای ۷ کیلومتری بین گردنه حسن آباد تا تنگه چارزبر است…

به همراه تعداد دیگری از فرماندهان تانک جهت آموزش ارتباط داخلی تانک چرخدار کاسکاول به محل آموزش واقع در شمال اشرف رفته بودیم. یک آموزش بسیار فوری دوساعته زیر نظر یک افسر عراقی بود که به صورت میدانی نحوه کار با بیسیم RT353 را به ما آموزش داد. تقریباً هیچ سر در نیاورده بودم چون چنین آموزشی یک هفته وقت نیاز داشت و پیش از این هم با ارتباط داخلی و بیسیم زرهی ها آشنایی کلاسیک نداشتم. هنوز آموزش به اتمام نرسیده بود که یکی از مسئولین به محل آمد و گفت یک کار فوری پیش آمده و باید به سالن اجتماعات برویم. باعجله به مقر برگشته و برای برنامه ای که در پیش بود آماده شدیم.

روز جمعه ۳۱ تیرماه ۱۳۶۷ است و مسعود رجوی همه افراد را به سالن نشست در جنوب قرارگاه فراخوانده بود. دو سه روزی بود که به ما آماده باش داده بودند و تقریباً بدون استراحت و بی وقفه به آماده سازی سلاح ها و تجهیزات مشغول بودیم. کاری طاقت فرسا که عملاً در شبانه روز ۲۰ ساعت کار و تنها بین ۳-۴ ساعت استراحت برای نفرات مختلف از آن در می آمد و می دانستم که برخی افراد در همین حد هم فرصت ندارند. در عرض همین چند روز تعداد زیادی از اسیران جنگی عملیات های پیشین و نیز گروه هایی از ایرانیان از سراسر اروپا و آمریکا (و حتی از هند و پاکستان) به اشرف منتقل و در گردان های رزمی سازماندهی می شدند. این افراد عمدتاً هیچگونه آموزش نظامی نداشتند و لذا همگی مشغول آموزش های فشرده برای یادگیری کلاشینکوف بودند. زن و مرد به صورت گروهی از صبح تا شب برای تیراندازی به میدان تیر اشرف که به تازگی جهت همین کار ایجاد شده بود رفته و بعد از شلیک چند تیر بعنوان رزمنده ثبت می شدند. شرایط به حدی اضطراری بود که نه تنها تیربارها و موشک های سبک که حتی سلاح های سنگین مانند هویتزرهای ۱۲۰ میلی متری نیز در همان قرارگاه جهت تمرین بکار گرفته می شد که کاری بسیار خطرناک بود. تا چندی قبل از آن حتی برای تمرین با تفنگ کلاش نیز به مناطق دوردست می رفتیم و بازمی گشتیم اما شرایط بیش از حد فوری بود.

سازماندهی این افراد تازه کار در گردان های رزمی عملاً دستگاه را فلج می کرد و شیرازه گروه ها را از هم می گسست. نیروهای قدیمی ماه ها و گاه سال ها با هم کار کرده و افرادی تشکیلاتی بودند و با این وجود در عملیات ها مشکلاتی پیش می آمد که جبران ناپذیر بود. حال با دستگاه جدید می شد تضادهای سنگینی را پیش بینی کرد. به هرصورت ورود انبوه افراد که هر کدام از گوشه ای و با خصلت های متفاوت بودند مشکلات زیادی را به همراه داشت.

نشست توجیهی مسعود رجوی برای آغاز یک عملیات بزرگ کمتر از یکماه بعد از حمله به مهران در عملیات موسوم به چلچراغ بود. محتوای بحث رجوی در این خلاصه می شد که رژیم آتش بس را پذیرفته و می خواهد با اینکار صلح را بر سر ارتش آزادیبخش بکوبد و ما را در داخل خاک عراق قفل نماید، و اگر مجاهدین امروز حرکت نکنند همانند بی عملی حزب توده در جریان کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ برای همیشه منفور تاریخ و ملت ایران خواهند شد!. لذا بر همه مجاهدین است که چه پیروز شوند یا شکست بخورند،‌ و یا چه آماده باشند یا نباشند برای عملیاتی بزرگ آماده اعلام آمادگی کنند… سالن اجتماعات مملو از جمعیت بود به نحوی که گروه هایی از افراد داخل سالن جا نمی شدند و در محوطه بیرون نشسته بودند. افرادی بشدت خسته از کارهای شبانه روزی که تعدادی از آنان در همان حیاط دراز کشیده و به خواب رفته بودند.

نشست ساعت ها به طول انجامید و افراد زیادی مسعود را هدف سوالات خود قرار داده بودند. مسعود هم به شیوه خود به آنان پاسخ می داد. برخی افراد تازه وارد با شگفتی به جمعیت موجود نگاه می کردند و گاه از هم می پرسیدند که با این تعداد کم می خواهیم تهران را فتح کنیم؟ کاملاً واضح بود که هیچ امیدی به پیروزی ندارند. البته برای اعضای اصلی سازمان شکست و پیروزی مطرح نبود چون آنها به مسئله ایدئولوژیک نگاه می کردند و تنها به انجام کاری که به تصورشان خواسته”رهبر عقیدتی” است می اندیشیدند که باید به هرقیمت به انجام رسد. مسعود نقشه کلی عملیات را روی تابلو نشان داد و جزئیات آنرا به نشست های کوچکتر هر ستاد و تیپ محول نمود و گفت منتظر باشید تا فرماندهان شما را توجیه کنند. در انتها از همه افراد موجود در سالن تأییدیه گرفت تا به انجام عملیات مبادرت کند. تأییدیه ای که در یک محیط هیجانی و با بلند کردن دست صورت می گرفت. در محوطه بیرونی سالن اجتماعات انبوهی جمعیت قدم می زدند. بسیاری را می شد دید که با حالتی چشم براه به دنبال خانواده خود هستند، خانواده هایی که چند روز بعد برای همیشه از هم جدا و یا متلاشی می شدند. شهناز سلیمانی فر، نیلوفر بلورچی دانشجوی رشته پزشکی از آمریکا را می توانم نام ببرم که در بخش امداد و بیمارستان کار می کردند. ده ها زن یا شوهر مشابه این دو در این لحظه دنبال همسرانشان بودند تا برای آخرین بار یکدیگر را تماشا کنند. در این میان باید از زنی به اسم مریم یاد کنم که با استیصال در میان جمعیت می گشت تا همسرش را بیابد و تا مرا دید و با هیجان پرسید:”مرتضی را ندیدی؟” به او پاسخ منفی دادم. همانطور که چشمانش اطراف را می پایید دوبار با تأثر به من گفت:”اگر او را دید به او بگو اینقدر دنبالت گشتم… اینقدر دنبالت گشتم”. خداحافظی کرد و رفت. همسر وی مرتضی نام داشت که با هم یک پسر ۸ ساله به نام حسین داشتند. دوسال قبل از آن در پایگاه بزرگ شهری به اسم شفائی با مریم آشنا شده بودم، وی مسئول این پایگاه بود. نمی دانم بالاخره همسرش را دید یا نه اما چندماه بعد از این، پسرشان را در همان سالن اجتماعات دیدم که با لبخندی ناشی از عالم کودکانه به آغوشم پرید. پرسیدم مامان و بابا کجا هستند؟ جواب داد که:”مامان و بابا رفتن تهران!”. این جمله مثل پتکی بر سرم فرود آمد. هر دو کشته شده بودند و رجوی به او گفته بود که پدر و مادرش به تهران رفته اند…

کمی آن طرف تر فرح (عصمت نامدار) را دیدم که کنار خواهر و مادر خود (عفت نامدار و زهرا فتحیان) ایستاده بود. تا مرا دید با لبخند به نزد خودشان برد. دختری ۲۱ ساله که با مادر و یک خواهر و دو برادر خویش به عراق آمده بود. خیلی مرا دوست داشت به نحوی که بیشتر نفرات تصور می کردند با هم خواهر و برادر هستیم. مادر او همینکه مرا دید با سادگی مادرانه خویش به من گفت: به ایران رفتیم باید دو هفته به خانه ما در اراک بیایی. به او پاسخ مثبت دادم. این آخرین دیدار ما بود. نه او و دخترانش به اراک رسیدند و نه رجوی به تهران رسید. این مادر سالخورده به همراه دخترانش در آتشی که مسعود رجوی برافروخته بود جان باختند. مادری که بدون هیچ آموزش نظامی با یک اسلحه به جنگی بزرگ و ضدمیهنی فرستاده شده بود…

کارها دوباره با شدت هرچه بیشتر آغاز گردید. عصر روز یکشنبه ۲ تیرماه، فاطمه رمضانی (سرور) برای نفرات تیپ ۹۱۰ که بعدها لشکر۹۱ نامیده شد نشست همگانی برگزار نمود. در این نشست وی مأموریت تیپ خود را”فتح جماران” اعلام کرد و نکات دیگری را هم مطرح کرد که در آن جزئیات مشخص نبود و صرفاً جایگاه ما را در ستون به نمایش می گذاشت. مسیر حرکت از مرز خسروی به سمت کرمانشاه، همدان، قزوین، کرج تا تهران بود.

کمتر از یکماه پیش از آن، عملیات موسوم به چلچراغ به انجام رسیده بود. تعداد زیادی از افراد کشته و زخمی بودند و هنوز بخشی از افراد بهبودی کامل خود را بازنیافته بودند. فرمانده یگان ما در چلچراغ پرویز (محمدرضا یوسف پور) بود که به همراه دو فرمانده دسته اش: صفر (غلامرضا زنگویی) و کریم گرگان (یحیی نظری) و دو سه نفر دیگر با انفجار یک خمپاره ۶۰ کشته و زخمی شدند. کریم گرگان تا یکسال پیش از آن مافوق پرویز بود که به دلایلی رجوی او را خلع رده نمود و در این عملیات به عنوان فرمانده دسته زیر دست پرویز قرار داد. وی از ناحیه آرنج بشدت زخمی شد و از زمره کسانی بود که با همان دست شکسته و گچ گرفته وارد عملیات شد. وی سه سال قبل در خمپاره باران کمپ لیبرتی کشته شد. زخم من چندان عمیق نبود و درست صبح روز دوشنبه که برای آخرین پانسمان رفتم امدادگر گفت خوشبختانه دیگر پانسمان نیازی ندارد که باعث خوشحالی من شد چرا که در میدان جنگ دیگر امکان تعویض پانسمان نبود.

بعد از اتمام توجیه عملیات توسط فاطمه رمضانی بقیه کارهای آماده سازی به هرشکل بود سرهم بندی شد و افراد برای چند ساعت باقیمانده جهت استراحت به آسایشگاه رفتند. باید صبح زود حرکت می کردیم و من بعد از چند شبانه روز کم خوابی مفرط تنها چهار ساعت برای استراحت وقت داشتم که از این فرصت برای دوش گرفتن استفاده کردم چون بهترین آرامش را به همراه داشت. ستون عظیمی از اشرف تا مرز خسروی در حال حرکت بود. نرسیده به درب قرارگاه اشرف، مسعود و مریم روی خودرویی ایستاده و برای خودروهایی که از جلوی آنها عبور می کردند دست تکان می دادند. چشمان مریم قجر اشک آلود بود، شاید خودش هم می دانست که بسیاری از این افراد را دیگر هرگز نخواهد دید و آنان را بخاطر حفظ مسعود رجوی و مسیر اشتباهی که تا آن نقطه طی کرده به قتلگاه می فرستد… در میانه راه یک اردوگاه پشتیبانی برای دادن ناهار و نیازهای صنفی تشکیل شده و آماده خدمات رسانی بود. چند ساعت در این نقطه بودیم و عصر همان روز در مرز ایران عراق از قصرشیرین و سرپل ذهاب گذشتیم. سربازان عراقی در نقاط مختلف با تعجب ما را نگاه می کردند و برخی هم سوال داشتند که کجا می روید و به آنها می گفتم: تهران!

نیروهای عراقی که از چند هفته قبل حملات خود را آغاز کرده بودند پیشروی هایی به داخل ایران داشتند که در این جبهه به خوبی نمایان بود. آنها از سرپل ذهاب عبور کرده و در دشتی نرسیده به گردنه پاتاق سیطره داشتند. در این نقطه ده توپ ۱۳۰ میلیمتری مستقر شده و هر از چندی به سمت ایران شلیک می کردند. ستون ما از آنجا گذشت و وارد پاتاق شد. گردنه ای صعب العبور برای نیروهای نظامی که به عنوان سدی در برابر پیشروی های عراق عمل کرده و آنها جرأت عبور از این نقطه را نداشتند. در طول مسیر تا رسیدن به شهر کرند آثار درگیری ها به چشم می خورد. نیروهای جلودار که دو تیپ را شامل می شد، مجهز به تانک های T55 و نفربرهای MTLB بودند. این تیپ ها برای شکستن خط دفاعی ایجاد و سازماندهی شده بودند و قصد رفتن به عمق ایران را نداشتند. ماکزیمم پیشروی آنها تا کرند و اسلام آباد غرب بود. بقیه تیپ های رزمی عملاً مجهز به تانک های چرخدار و پیشرفته کاسکاول بودند و اساس کار آنها روی حداکثر سرعت بود. به همین دلیل دارای خودروهای شنی دار نبودند تا با حداکثر سرعت به تهران برسند.

تیپ ۹۱۰ دارای چهار کاسکاول بود که من به عنوان جلودار ستون انتخاب شده بودم. حمیدرضا طاهرزاده (طاهر) یکی از هواداران مجاهدین در فرانسه (که به گفته خودش دکترای اقتصاد و موسیقی داشت و چندین ترانه هم برای مجاهدین اجرا کرده بود) اخیراً به اشرف منتقل شده بود. فاطمه رمضانی از وی پرسید که رانندگی بلد هست یا خیر؟ و چون جواب مثبت بود او را به یگان ما (به فرماندهی فرهاد) منتقل کرده و به عنوان راننده تانک، با مقداری آموزش سطحی روانه عملیات سرنگونی کرده بودند، آموزش رانندگی او در همان حدی بود که من به عنوان فرمانده، آموزش بیسیم RT353 دیده بودم. فرقش این بود که درست لحظه حرکت گفتند امکان استفاده از بیسیم و ارتباط داخلی تانک نیست و یک بیسیم دستی تمپو به من تحویل دادند که از آن استفاده کنم. کاری که در هیچ ارتشی در جهان انجام نمی گیرد و از معجزات مسعود رجوی بود. طاهر هم ساز خود را کنار گذاشته و با یک آموزش چند ساعته می خواست تانک کاسکاول را هدایت کند. از آنجا که فاطمه رمضانی پیش از آن در بخش روابط خارجه کار می کرد و از مسئولین بالای ستاد خارجی بود، اکثر کسانی که از اروپا و آمریکا آمده بودند در تیپ وی سازماندهی شدند. از جمله دوسه نفر از خانم هایی که تبعه ایران نبودند و به زبان فارسی هم آشنایی نداشتند و با همسران ایرانی مجاهد خود به اشرف منتقل شده بودند. در میانه راه متوجه شدم که تانک طاهر جوش آورده و او قادر به حرکت نیست و منتظر بود تا خودروی تعمیراتی از راه برسد. لذا یکی از تانک های ما از همان آغاز از رده استفاده خارج و خدمه آن به یگان ادوات منتقل شدند. من، ذبیح، فرهاد و دیگر خدمه بدون تانک چهارم براه خود ادامه دادیم.

 حین عبور از کرند چند جوان مشغول رقص کردی بودند و ما از شهر گذشتیم. ساعاتی از صبح گذشته بود. تمام شب را در راه بودیم و اسلام آباد هم در گوشه گوشه اش آثار درگیری به چشم می خورد و دودهای مختلف ناشی از سوختن علفزارها و خودروهای نظامی فضا را پر کرده بود. بعد از گذار از سه راهی کارخانه قند مجدداً ارتفاعات را بالا رفتیم و از سیاهخور گذشته به گردنه حسن آباد رسیدیم. فرمان توقف داده شد. تصور کردم موقت است و بزودی حرکت می کنیم اما از حرکت خبری نبود. هواپیماها مدام بر بالای دشت حسن آباد پرواز می کردند و صدای مستمر انفجار بگوش می رسید. به دلیل اینکه ما در ارتفاع قرار داشته و در یک گردنه بودیم خطر مستقیم حمله هواپیما و هلی کوپتر کمتر بود چون آنها تمرکز روی دشت و تنگه چارزبر داشتند که از مسافتی بسیار دورتر همچون چهار دیوار مرتفع مشاهده می شد. زمان می گذشت و از حرکت خبری نبود. از مدتی قبل که هنوز هوا تاریک بود انبوهی خودرو متعلق به اهالی بناگاه از سمت دشت حسن آباد به سمت اسلام آباد برگشت خوردند که خود باعث بند آوردن مسیر شده بود و علاوه بر آن خانواده هایی هم که خودرو نداشتند به صورت پیاده به خانه بازمی گشتند. بسیاری دست تکان می دادند. زنان مجاهد با شوق و ذوق بچه های خردسال را در آغوش می فشردند. سه روز پیش از آن همه مادران از کودکان خود خداحافظی کرده بودند. گویی که دیگر آنها را نخواهند دید. صحنه هایی تأثرانگیز و غمناک که رجوی برای والدین و بخصوص مادران رقم زده بود. ده ها مادر برای آخرین بار کودکان خویش را با اندوه در آغوش فشرده بودند و دیگر امیدی به دیدن آنها نداشتند. اینک با دیدن این کودکان گویی به یاد فرزندان خود افتاده و در آغوش می گرفتند.

دیگر اثری از اهالی نبود اما صدای انفجار همه جا را پر کرده بود. از این پس آنچه به سمت ما می آمد کامیون هایی بود که زخمی ها را بار زده و به عقب بازمی گشت. نگران شده بودم. قرار نبود توقفی در مسیر داشته باشیم و حرکت ما تا تهران یکنواخت بود. اما ساعتها در گردنه معطل بودیم و حالا هم نه تنها اثری از حرکت نبود که مدام کشته ها و مجروحین را منتقل می کردند. بالاخره فرمانده تیپ ما (فاطمه رمضانی) آمد و توضیح داد که بچه های جلودار درگیر شده و نیازمند کمک هستند. تنگه بسته شده و ما باید مسیر را باز کنیم…

فرهاد به من دستور پیشروی را داد و من (تانک جلودار) حرکت کرده و از گردنه سرازیر و وارد دشت شدم. دشتی که از میانه راه تا ورودی تنگه چارزیر غرق آتش و خون بود و صدها خودرو که اکثراً سوخته بودند در وسط جاده مسیر را به حدی بند آورده بودند که ناچار وارد کشتزارها شده و از این طریق به جلو حرکت کردم. چهارصد متری چارزبر فرمان توقف داده شد. جلوی من نیروهای پیاده درازکش به سمت تنگه خوابیده بودند. در دل تنگه کامیونی دیده می شد و وسط تنگه نیز خاکریزی کشیده شده و از پشت آن هر از مدتی موشک های مینی کاتیوشا شلیک می شد. فرمان حمله صادر شد و من بدون دوربین قادر به تشخیص وضعیت داخل تنگه نبودم. چیزی مشاهده نمی شد و فقط در راستای شلیک موشک های مینی کاتیوشا شلیک می کردیم ولی مشخص نبود که گلوله ها به کجا اصابت می کند. با اولین شلیک تیربار ناتو (کالیبر ۳۰ هم محور با توپ کاسکاول) بشدت کج شد و دیگر امکان هدفگیری با آن نبود. به توپچی گفتم با تیربار شلیک نکند چون ممکن بود به نفرات خودی اصابت کند. تیربار برونینگ (کالیبر ۵۰) روی برجک نیز چون درست تنظیم نبود با شلیک آن هم مشکل داشتیم و لذا فقط توپ قابل استفاده بود. تمامی دشت را دود فراگرفته بود. به یاد فیلم های جنگی که دیده بودم افتادم. مهمات توپ تمام شده بود و نیروهای پیاده به سمت تنگه پیشروی کرده و به بالای یال سمت راست نیز رفته بودند. ذبیح گفت که توپ ما گیرکرده و مهمات قابل استفاده نیست و به همین خاطر مهمات تانک او را به داخل تانک خود منتقل کردیم که حدود نیم ساعت به طول انجامید. وقتی داخل برجک تانک ذبیح را دیدم متوجه شدم که توپ او با اولین شلیک عقب نشینی کرده و دیگر جلو نیامده است. به این معنا بود که دستگاه عقبی نشینی آن خوب عمل نمی کند. آن زمان هیچ سر در نمی آوردم. تانک فرهاد هم کلاً شلیک نکرده بود و مهمات کاملی داشت. در این نوع تانک فرمانده وظیفه گلوله گذاری هم برعهده دارد و من همزمان ضمن دیدبانی و گرفتن دستورات از بالا و کنترل خدمه تانک می بایستی گلوله گذاری هم می کردم که کار طاقت فرسایی بود. احساس ضعف شدید داشتم. تنگه چارزبر با یک حمله دیگر تحت کنترل قرار گرفته بود.

فرهاد گفت باید سریع پیاده شده و کمک کنیم تا زخمی ها منتقل شوند. سلاح و مهمات شخصی خود را برداشته و از تانک پیاده شدم. توپچی هم پیاده شد و فقط راننده ها در تانک باقی ماندند. راننده من محمد بود، کسی که تا چند ماه قبل در جبهه مقابل برای کشورش می جنگید. در عملیات (چلچراغ) اسیر شده و با وعده های رجوی برای آزادی و زندگی بهتر در آخرین روزها به ارتش پیوسته بود. جوانی ساده، فروتن و مهربان که چندساعته به او آموزش رانندگی کاسکاول داده بودند تا در بزرگترین عملیات مجاهدین نقش ایفا کند. از او خداحافظی کردم و با”رحیم.م” به سمت دهانه تنگه دویدم. یک هینو (کامیون ژاپنی) در سمت چپ جاده با موج انفجار دچار آسیب شده و نفرات آن جان خود را از دست داده بودند. کامیون متعلق به زنان مجاهد بود و دو نفر از انان روی صندلی های عقب آرام خفته و به سمت زانو خم شده بودند و سومین سرنشین آن روی زمین افتاده و دستهایش را صلیب وار به طرفین پهن کرده بود. بر لبان او یک لبخند مرده نقش بسته بود که مرا دچار تأثری شدید کرد. از کنارشان دور شده و به سمت راست جاده حرکت کردم، هیچ زخمی به چشم نمی خورد. در این نقطه یگان پیاده تحت فرماندهی سعید اسدی طاری مستقر شده و به سمت داخل تنگه موضع گرفته بودند. از درون درخت های یال سمت چپ به سمت ما شلیک می شد ولی فاصله دور بود و امکان هدفگیری دقیق نداشتند. سعید و چند نفر از نیروهایش پشت تخته سنگی موضع داشتند. به وی گفتم که برای زخمی ها آمده ایم ولی کسی در آنجا زخمی نبود. (سعید اسدی یکسال پیش از این جریان در یک تیم ۱۱ نفره توسط دولت فرانسه دستگیر و به گابون تبعید شد. این اقدام رجوی را به خشم آورد و صد نفر اعضای خویش را به اعتصاب غذا کشانید و به مدت چهل شبانه روز ادامه داد تا بالاخره دولت فرانسه تسلیم شد و این افراد را به فرانسه بازگردانید. پیش از این عملیات، سعید به همراه تعدادی دیگر به عراق منتقل گردید و اینک به عنوان فرمانده گردان وارد جنگ شده بود. از دیگر همراهان وی”میترا آریافر” فرزند ناخدا آریافر بود که در همین عملیات کشته شد).

در این حین متوجه یک نوجوان ۱۲-۱۳ ساله بسیجی شدم که در آنجا گیر افتاده و گاه گریه می کرد. رحیم.م را مشغول کتک زدن وی مشاهده کردم و کودک نیز متقابلاً به او ناسزا می گفت. با عصبانیت به آنها نزدیک شده و به رحیم تشر زدم که داری چکار می کنی؟ گفت پدرسوخته شلیک کرده و حالا هم فحش می دهد. گفتم باشه این بچه است و اینکار شکنجه دادن است. رحیم با نگاهی معنادار او را رها کرد و رفت. پسرک همانجا نشست و من هم به سمت تنگه بازگشتم. در همین لحظات هواپیمایی در آسمان آشکار شد و در چند لحظه بمب های خود را رها کرد. فوراً دراز کشیدیم. صدای انفجاری آمد اما قطع نشد و بعد از آن صدای صدها انفجار کوچک و پی در پی به گوش رسید. بمب فروریخته شده خوشه ای بود که مثل صدها نارنجک عمل می کرد. گرد و خاکی بزرگ محوطه را فرا گرفت. فرصتی برای خروج از زیر رگبارهایی بود که از لای درختان به سمت ما شلیک می شد. سعید هم دستور عقبی نشینی داد و ما به سمت عقب دویدیم. به دلیل گرد و خاک و دود شدید توانستیم از زیر آتش عقب بکشیم. آنها از بالا به ما مسلط بودند.

در واپسین دقایق روز دستور بازگشت داده شد. دوان دوان هفت کیلومتر را طی کرده و دوباره به گردنه حسن آباد رسیدیم در حالی که از تانک های ما اثری نبود. کم کم همه افراد بازگشتند و در این میان چند ساعت دیگر هم گذشت. زخمی های زیادی به عقب منتقل می شدند و در این بین متوجه یکی از مجروحین شدم که سرتاسر بدنش خون آلود و سوراخ سوراخ بود به سمت او رفتم و با دیدن چهره اش غمی عمیق وجودم را گرفت و شوکه شدم. وی محمد راننده تانک من بود که در نزدیکی تنگه با SPG9 هدف قرار گرفته و به همراه تانک دچار آسیب شده بود. کمک خواستم و او را سوار یک وانت کردیم تا به عقب فرستاده شود. آخرین دیدار من با محمد، سربازی که کمتر از یکماه قبل از خاک خود دفاع می کرد و امروز در جبهه مقابل به خاک و خون غلطیده بود به این تصور که رجوی او را بعد از عملیات آزاد می کند. به این ترتیب رجوی ده ها اسیر جنگی که منتظر خانواده خود بودند و نمی خواستند سال های طولانی در خاک دشمن اسیر بمانند را به امید آزادی به بیگاری جنگی کشانید و انبوهی از آنان را فدای مطامع خویش نمود. تا مدتی پس از عملیات به دنبال او بودم تا اینکه متوجه جان باختن او شدم. در کربلا بود که مزارش را دیدم و از مرگ او آگاه شدم…

صبح روز چهارشنبه مجدداً دستور پیشروی داده شد. دیگر از تانک های ما خبری نبود همچنانکه برخی از خدمه نیز کشته شدن بودند. فرهاد و ذبیح و چندنفر دیگر که باقی بودیم به عنوان یک دسته پیاده عازم تنگه شدیم. از ظهر دوشنبه تا صبح چهارشنبه هیچ چیزی برای خوردن نداشتم جز مقداری آب و یک قوطی آبمیوه. طی هفته گذشته هم استراحت نداشتیم و دو روز هم از درگیری ما می گذشت. ضعف شدید داشت مرا از پای در می آورد. از گردنه سرازیر شدیم. مهدی افتخاری (فرمانده عملیات فرار رجوی و بنی صدر از ایران که لقب فرمانده فتح الله گرفته بود و در این عملیات به عنوان فرمانده محور حضور داشت ولی مدتی بعد از عملیات فروغ جاویدان به خاطر اعتراض مورد غضب رجوی واقع شد و ضمن خلع رده تا بیست سال تحت شکنجه های روانی و سرکوب های شدید رجوی قرار گرفت و چند سال قبل فوت نمود) به افراد مسیر را نشان می داد ولی مشخص بود که بشدت متناقض است. در نشست جمعبندی چلچراغ وی مسعود را بخاطر خواسته های غیرعادی از نیروها مورد نقد قرار داد که به نوعی زیرآب زدن طراحی های او بود. یکی دو کیلومتر جلوتر وارد منطقه آتش شدیم. در سمت چپ هویتزرهای ۱۲۰ میلیمتری دیده می شد که به همراه کامیون هایشان منهدم شده بودند و در سمت راست جاده یک آبراه به موازات جاده قرار داشت که از ابتدا تا انتهای آن می شد اجساد زیادی را مشاهده کرد. در وسط جاده و کناره آن هم مثل روز قبل ده ها خودروی سوخته به چشم می خورد. موشک ها پی در پی فرود می آمد و بسیاری از اجساد متلاشی شده بودند. هرچه جلوتر می رفتیم بر شدت آن افزوده می شد. هواپیماها نیز هر از مدتی منطقه را بمباران می کردند که البته شدت آن چندان زیاد نبود.

در زمان توجیه این عملیات، مسعود رجوی وعده پشتیبانی هوایی داده بود ولی عملاً حتی یک هواپیما هم برای کمک نیامده بود. بچه های قدیمی با تمام قوا می جنگیدند و پیشروی می کردند و از هیچ تلاشی فروگذار نبودند. تنها در همین منطقه سه بار تک انجام شده بود و هر بار ده ها و صدها نفر جان باختند بدون اینکه غر بزنند و نافرمانی کنند و یا نقدی به فرماندهی داشته باشند. در واقع همه افراد قدیمی وارد یک عملیات انتحاری شده بودند که پایان آن متصور نبود. از سوی رجوی فقط دستور پیشروی می آمد و خودش بعدها به ما گفت که شرایط به حدی خطرناک و بغرنج بود که صدام حسین سه بار از ما خواست تا عقب نشینی کنیم ولی من (مسعود) قبول نکردم. با اینحال نکته اینجاست که:”بعد از شکست در این عملیات، مسعود رجوی تقصیر را به گردن همان افرادی انداخت که در این راه انحرافی همه چیز خود را صادقانه فدا کرده بودند”. مسعود رجوی علت شکست را نه اشتباه استراتژیکی و تاکتیکی خودش که قصور نیروهایش در”جانبازی حداکثر” جستجو می کرد و صراحتاً به همه ما گفت که علت شکست شما این بود که:”تمام عیار خواسته رهبری عقیدتی خودتان را برآورده نکردید و یک حائل داشتید و آن حائل چیزی جز همسر شما نبود که بخش زیادی از عشق خود را نثار او کرده بودید و به همان نسبت از عشق به رهبری خود کوتاهی نمودید، لذا شما برای اینکه دین خود را به رهبری و به خلق ادا کنید باید این حائل را کنار بزنید و از این به بعد فقط به من عشق بورزید”. به این ترتیب بود که یکسال بعد از عملیات، زمینه را برای طلاق همه زن و شوهرها و آنگاه جدایی از فرزندان و منهدم کردن خانواده ها فراهم کرد.

در میانه راه به دلیل ضعف مفرط سرعتم کم شده بود، فرهاد گفت تو آرامتر بیا ما می رویم. وارد شیار شده بودم همینطور که به صورت خیز به خیز جلو می رفتم متوجه شدم که فاطمه رمضانی (فرمانده تیپ) به همراه کریم گرگان (یحیی نظری) که با آرنج گچ گرفته در عملیات شرکت کرده بود و خانمی به اسم”نزهت” از اهالی شیراز که رجوی بعدها او را به طعنه”خانم هیئتی” نامید (کسی که در ایران در هیئت های مذهبی شرکت می کرد) و یک خانم دیگر در مسیر هستند. با آنها همراه شدم. فاطمه بشدت خسته و صورتش کاملا زرد و خاک آلوده بود. یک هفته بی خوابی و کم غذایی او را بشدت ضعیف کرده بود، بخصوص که تا چندماه قبل وی در آمریکا زندگی می کرد و از مسائل نظامی بکلی دور و فاقد دانش نظامی و صرفاً یک عنصر ایدئولوژیک بود. (همینجا اشاره کنم: در عملیات چلچراغ وی فرمانده یک تیپ رزمی و در واقع از انگشت شمار زنانی بود که به مسئولیت های بالا دست یافت. اما همین زن چند ماه پس از عملیات بخاطر مشکلات تشکیلاتی از کار برکنار و تا همین اواخر در رده های پایین مشغول بکار بود و برخلاف بسیاری از زنان که جزء شورای رهبری اولیه شدند، وی تا مدت ها به عضویت شورای رهبری مجاهدین انتخاب نشد و از افراد متناقض در تشکیلات رجوی به حساب می آمد.

موشک ها همچنان پیرامون ما بر زمین می خورد، نگران فاطمه بودم که ترکش به او اصابت نکند و از این نقطه به بعد مراقب و محافظ او شدم و با هر انفجاری خود را سپر می کردم تا آسیبی نبیند و دوباره با او به جلو می دویدم. کم کم ضعف شدید روی فاطمه اثر کرد و دیگر قادر به پاسخگویی با بیسیم نبود. کریم گرگان بیسیم وی را تحویل گرفت و به جای او جواب می داد. حالت تهوع داشت و خانمی که کنارش بود با مقداری آب او را سرپا کرد و دوباره به سمت جلو حرکت کردیم. بالاخره به نقطه ای رسیدیم که دیگر قادر به دویدن نبود. نزهت و کریم گرگان رفته بودند و او تنها ماند. دست های او را گرفته و به جلو بردم تا از زیر آتشباری خارج شویم. کلت خود را از کمر باز کرد و چون دیگر سنگینی آنرا هم نمی توانست تحمل کند به من سپرد و به حرکت ادامه دادیم. کشان کشان او را به زیر اولین پل رسانیده و به داخل هل دادم. کریم و نزهت و تعدادی دیگر هم آنجا نشسته بودند. مقداری که گذشت حال فاطمه بهتر شد و کلت خودش را از من خواست. نیروها در جلو کمک می خواستند. کریم به من گفت خسته نیستی؟ گفتم خسته هستم اما می روم و به همراه دوتا دیگر از افرادی که آنجا بودند به سمت تنگه حرکت کردم. به پل دوم که رسیدم حدود ۲۰ نفر از جمله خانمی که در عملیات چلچراغ فرمانده دسته بود زیر آن پناه گرفته بودند. یک نفر داشت با صدای بلند اعتراض می کرد که چرا سه بار شکست خوردیم و باز هم می گویند حمله کنید؟ احساس کردم شرایط خوبی نیست، تاکنون با چنین اعتراضی در میان مجاهدین مواجه نشده بودم به همین علت حدس زدم که این افراد بایستی همان نیروهای پیوسته جدید باشند که نه تشکیلاتی و نه ایدئولوژیک می باشند و تنها علت حضور آنان در این میدان رها شدن از اسارت و دوری از خانواده است و برخی هم تنها تحت تأثیر شعارها و وعده های رجوی بودند…

این محل را هم رها کرده و به حرکت خود به سمت تنگه ادامه دادم. از شدت انفجارها کم شده بود ولی در نقطه ای بودم که در تیرس سلاح های سبک قرار داشت. اصل نظامی می گوید که در زیر آتشباری بهترین راه پیشروی و نزدیک شدن به صفوف طرف مقابل جنگ است. به پایان شیار رسیده بودم و از این نقطه به فاصله حدود ۳۰۰ متر تا پایین ارتفاعات دشت بود و امکان مخفی شدن وجود نداشت. ظاهر چندین جسد که در این نقطه افتاده بود نشان می داد که به خاطر موج انفجار کشته شده اند. بشدت تشنه و خسته بودم و آب قمقمه من تمام شده بود. قمقمه آب یکی از اجساد را برداشتم و چند ثانیه نفس گرفتم و با سرعت به سمت پایین یال دویدم. در اطرافم گلوله ها بر زمین می خورد ولی چون از راه دور شلیک می شد هدفگیری دقیق نبود. به نقطه کور رسیدم و دیگر خبری از انفجار و یا تیر نبود. هوا گرم بود و تشنگی و گرسنگی بر من غلبه کرده بود. یک قاچ هندوانه را روی زمین دیدم که یک لایه خاک روی آنرا پوشانده بود. با دستم خاک را کنار زده و تکه ای از آنرا خوردم. لذت بسیاری به من دست داد که تا امروز هم با یادآوری آن ادامه دارد. گویی شیرین ترین و لذیذترین هندوانه ای بود که خورده بودم. چندتا از بچه ها در پایین یال و تعدادی هم در بالا قرار داشتند. از یال بالا رفتم. درگیری کم شده بود. افرادی که می دیدم برایم آشنا نبودند و در آنجا شیرازه امور در دست فرماندهی نبود. هرکسی در گوشه ای نشسته و با تفنگ و جنگ افزار خود مشغول بود. درست در بالاترین نقطه یال خانمی جوان با یک تیربار بی کی سی دراز کشیده و به یال مقابل که هنوز در دست سربازان ایرانی بود شلیک می کرد ولی خودش هم نمی دانست باید چکار کند. توضیحاتی به من داد و من در همانجا نشستم. کمی آن طرف تر یک جوان مشغول شلیک با خمپاره ۶۰ بود. او هم خودش نمی دانست به کجا و چگونه باید شلیک کند. در یک لحظه سه گلوله پشت سر هم به نقطه ای کور در میان تنگه شلیک کرد که صدای یک نفر بلند شد که بر سر او داد می زد که چکار می کنی گلوله ها را به هدر نده. کمی به سمت راست یال حرکت کردم تا شاید فرمانده ای را ببینم و به او وصل شوم اما مشخص نبود چه کسی فرمانده آنجاست. در میان بوته های بلند کوهستانی سه خانم را دیدم که نشسته بودند و بعد از این نقطه محمد مهابادی را دیدم که با دست زخمی نشسته بود. محمد را از دوسال قبل می شناختم و با هم چندین ماموریت مرزی انجام داده بودیم. به او سلام کردم گفت کجا می روی؟ گفتم به جلو می روم به من گفته اند برو کمک نیروها. به من گفت جلوتر نرو چون آنجا در دست ما نیست، پاسدارها هستند. (محمد قبلاً هم مجروح شده بود. در آخرین جراحت وی در ناحیه شکم بخشی از روده اش را از دست داد. وی کشتی گیر و برنده چند مسابقه استانی شده بود چندان تشکیلاتی نبود و تا به امروز هم به وی مسئولیت نیرویی داده نشده است. زیر بار کسی نمی رفت و جلوی چند صد نفر که او را هو می کردند هم می ایستاد. آخرین نفری بود که پیش از فرار از قرارگاه اشرف دیدم و با وی خداحافظی کردم. مسئول دژبانی مقر ستاد اجتماعی بود و هنگامی که داشتم از این محل با تانکر آب خارج می شدم برایش دست تکان داده و خداحافظی کردم).

بعد از ظهر روز چهارشنبه ۵ مرداد ماه زنی که به نظر می رسید فرمانده صحنه در بالای یال باشد، از نفرات حاضر درخواست کرد تا به پایین رفته و با خود مهمات بیاورند. اینکار برای کسی چون من با یک هفته کم خوابی و بخصوص دو شبانه روز بی خوابی کامل و گرسنگی چند روزه کار ساده ای نبود. ۲۳ ساله بودم و شرایط سخت بسیاری را در طی دوسال تجربه کرده و بارها با مرگ مواجه شده بودم اما با این وجود ضعف زیادی داشتم، کاری نمی شد کرد. برای جنگیدن به جلو فرستاده شده بودم و جز این کاری از من برنمی آمد. به همراه دو سه نفر پایین رفته و بسختی یک خشاب دویست تایی تیربار با خود به بالا حمل کردم. تاریکی کم کم داشت همه جا را فرا می گرفت. صدای انفجارها دیگر چندان به گوش نمی رسید. زن فرمانده همچنان با بیسیم مشغول صحبت بود و نیمه های شب زمزمه های عقب نشینی به گوش رسید. وی به نیروهایش گفت که آماده بازگشت باشند. چند نفر را روی یال باقی گذاشت و خودش به همراه بقیه به سمت پایین حرکت کرد. از طرف مسعود رجوی گفته شده بود به هرشکلی که می توانید خود را به عقب برسانید. نزدیکی های سحر به گردنه حسن آباد رسیده و دوباره به نیروهای خودمان وصل شدم ولی فرمانده یگان زخمی و به بیمارستان منتقل شده بود و هیچکدام از نفرات یگان کاسکاول مشاهده نمی شدند. ناهید صراف (معاون تیپ) نیز جزء کشته شدگان این نبرد بود. افراد موجود وضعیت خوبی نداشته و بشدت خسته و اندوهگین و روحیه باخته به نظر می رسیدند. هوا که از گرگ و میش گذشت فاطمه رمضانی دستور بازگشت به عقب را صادر نمود و همگی به سمت اسلام آباد حرکت کردند.

در منطقه سیاهخور وارد کمین بزرگی شدیم که از سمت چپ ما را هدف قرار دادند. رگبار مسلسل و موشک های RPG7 به سمت ما می بارید و از روی خودرو امکان شلیک چندان موفقی نداشتیم. برخی از خودروها آسیب می دیدند ولی از سرعت خودروها کم نشد. در سمت راست جاده برخی افراد در حال فرار به سوی بلندی ها بودند و در همین حین خودروی من هم مورد اصابت یک آرپی جی واقع شد و بشدت آتش گرفت. خودم را از خودرو به پایین پرت کرده و به حاشیه راست جاده که مقداری از جاده کم ارتفاع تر بود رفته و به مانند بسیاری دیگر شروع به دویدن کردم. دیگر هیچ توانی برای دویدن نداشتم و هر چند قدم از شدت خستگی راه می رفتم. گویی همه آرزوهایی که داشتیم برباد رفته بود. دیگر هیچ چیزی برایم مهم نبود، آرام راه می رفتم با این آرزو که گلوله ای به من اصابت کرده و کشته شوم. هنوز کلاش و نارنجک هایم را با خود داشتم. در اطرافم رگبارها می آمد و می رفت و گاه جلو یا عقب من هم موشکی منفجر می شد. نفهمیدم چند دقیقه گذشت اما کمین تمام شده بود و جلوی من نیروهای خودی بودند. چند خودروی زره دار از سمت اسلام آباد به این نقطه اعزام شده بود تا با کمین مقابله کند. اکثر خودروها منهدم شده بودند و افراد بی تفاوت و بی خیال داشتند به عقب بازمی گشتند. انگار این عقب نشینی برایشان غیرمنتظره بود. هرکسی خودرویی می دید سوار می شد تا زودتر به عقب برگردد. یک هینو مشغول سوار کردن بود که من هم سوار و در اسلام آباد پیاده شدم. کنار درمانگاه شهر حمیدرضا طاهرزاده را دیدم که با گردن بسته شده روی برانکارد خوابیده بود البته مشکلی نداشت. اهل کرمانشاه بود. بعدها در جریان انقلاب ایدئولوژیک به مسعود رجوی گفت که من با ساز خودم ازدواج کرده ام. البته رجوی چند سال بعد که حمیدرضا نتوانست مناسبات داخل عراق مجاهدین را تحمل کند و به اروپا منتقل شد، با تمسخر می گفت که این طاهر به من گفت با سازم ازدواج کرده ام ولی الان توی فرنگ به جای ساز دوتا همسر دیگر برای خودش انتخاب کرده است.

از دیگر زخمی ها باید به علی صفوی اشاره کنم که هم اکنون در کمیسیون خارجه مجاهدین اشتغال دارد و مدتی هم مترجم مخصوص مریم رجوی بود و تلاش داشت خود را مخالف مبارزه مسلحانه جلوه دهد که گویی همیشه در کارهای سیاسی بوده است. وی تا یکسال و نیم بعد از عملیات فروغ جاویدان به کارهای فرهنگی اشتغال داشت و بعد از آن به عنوان فرمانده یگان تانک سازماندهی شد و آنگاه از انتقال مریم رجوی، به همراه وی به فرانسه رفت… از اسلام آباد سوار یک کامیون به سمت کرند رفتم. این شهر همچنان زیر آتشباری قرار داشت و هر از چندی یک موشک کاتیوشا به نقاط مختلف اصابت می کرد. از کرند خارج و به اولین پاسگاه خارج شهر رسیدم که مبدل به سرپل شده بود. هیچ مواد غذایی برای خوردن یافت نکردم. تنها چیزی که مورد استفاده من قرار گرفت یک تیغ دست دوم بود که با آن صورتم را اصلاح کردم. فرمانده مقر (فرهاد منانی) با دلواپسی جریانات را دنبال می کرد. یک جیب لندکروز به آنجا آمد که چند مسافر داشت که به نظر بیشتر آنها افراد جدید بودند. سوار شدم و خودرو با سرعت به سمت مرز حرکت کرد. از گردنه پاتاق که رد می شدیم یک کامیون پر از جسدهای بادکرده در مسیر ایستاده بود. از راننده جیب برای انتقال جسدها به خودروی دیگر کمک خواست ولی قبول نکرده و به سرعت براه خود ادامه دادند. از سرپل ذهاب و قصر شیرین گذشته و در جاده های عراق با سرعت به سمت اشرف می رفتیم. یک خانم هم در خودرو نشسته بود. افراد بشدت عصبی بودند و توی مسیر با همدیگر دعوایشان شد و به هم فحش دادند و حتی رعایت وجود آن خانم هم نداشتند. او هم بکلی ساکت و نگران بود. هوا تاریک شد و ساعت به نیمه های شب رسیده وارد اشرف شدیم.

مقر تیپ ۹۱۰ سوت و کور بود. سلاح خود را در آسایشگاه و نارنجک ها را هم در کنار درب ورودی گذاشتم که تا چند روز بعد همانجا باقی مانده بود. بعد از گرفتن دوش به اطراف نگاهی کردم. جز چند نفر کسی نمانده بود. تا صبح به مرور افراد مختلفی به مقر وارد می شدند. قبل از عملیات این جا از نیرو غلغله بود چون بجز تیپ سرور یک تیپ دیگر هم به فرماندهی جلیل به طور موقت در آنجا مستقر شده بود. روز بعد فاطمه رمضانی و تعدادی از فرماندهان هم به مقر رسیدند. جمعیت تیپ بسیار کم شده بود. افراد باقیمانده اگر چه با دیدن بازماندگان همدیگر را در آغوش می کشیدند اما در برق چشمان همگی جز یأس و سرخوردگی نبود و در لبخند تلخی که بر لب داشتند می شد خیلی حرف ها را شنید. اکثر آنها نگران همسران و خانواده های خود بودند. یکی از خانم ها با تأثر می گفت مدام خبرهای بدی به من می رسد. تیپ سرور (۹۱۰) ده ها کشته داده بود اما تیپ کناری ما تقریباً به طور کامل متلاشی شده و فرماندهی آنان تماماً از بین رفته بود. نیروهای بازمانده این بخش به فاطمه رمضانی وصل شده و نام”تیپ جلیل” برای همیشه محو گردید. در این حرکت نابخردانه رجوی علاوه بر بسیاری از فرماندهان و معاونین تیپ ها و ستادها، چندین تن از اتباع خارجی نیز جان باختند که در این میان می توان از آنی ازبرت، هارون هاشمی، سمیرا اقبال میرزا و سو هان چان نام برد که هرکدام متعلق به کشوری بودند.

از آن روز تا ماه ها تنها می توانستم در نشست های عمومی زنان و مردان زیادی را ببینم که همچنان چشم براه خانواده خود بودند. اما هرگز آنها را نیافتند. نرگس زنی جوان از کردستان نمونه این افراد بود که همچنان بعد از یکماه به دنبال شوهرش عبدالفتاح صدیقی می گشت. یک زوج کرد با کودکی خردسال به اسم نسرین که اینک یتیم شده و پدرش را از دست داده بود. با این خانواده نیز در کرکوک آشنا شده بودم. نسرین ۸ ساله مرا بسیار دوست داشت و مادرش نرگس نیز فقط به من اجازه می داد او را با خود برای بازی و گردش ببرم. در یکی از برنامه های جمعی این مادر و دختر را دیدم. نرگس از من سراغ شوهرش را گرفت، هنوز از وی خبری نداشتم و تنها از زبان یک نفر شنیده بودم که مجروح و در بیمارستان بستری است. لذا به او همین خبر را نقل کردم که بسیار ذوق زده شد و گفت نمی دانی کجاست. پاسخ منفی دادم ولی کمی او را دلگرم کردم که او را خواهد دید، اما خبر نادرست بود و چندی بعد خبر کشته شدن عبدالفتاح دردی دیگر به ما افزون نمود. خانواده دیگری از هم پاشیده شده بود که قربانی آن جز یک دختر ۱۰ ساله نبود… در این دید و بازدید با دختر دیگری هم مواجه شدم که با خانواده اش یکرنگ و یگانه بودیم. رویا برسته دختری ۱۶ ساله که به همراه تمام خانواده اش آنجا بود و به مدرسه می رفت. از وی سراغ مادرش (زهره) را گرفتم و با تأثر تنها دو کلمه گفت:”شهید شد!”. وی بزرگترین فرزند خانواده به حساب می آمد که پس از وی دو برادر کوچکتر ۳ و ۱۰ ساله هم قرار داشتند. پدرش مراد نیز بشدت غمگین بود. پدری که اینک باید نقش مادر هم برای فرزندان بازی می کرد.

قصه اینهمه درد و شرح داستان هزاران خانواده متلاشی شده در”جنگ قدرت” رجوی در این مختصر نمی گنجد. داستان تنها به نابودی خانواده های مجاهدین به اتمام نمی رسد، در آن سوی مرزها نیز هزاران جوان ایرانی قربانی این خیانت و قدرت پرستی شده بودند و خانواده های بیشماری داغدار این حرکت نابخردانه شدند. همان ها که گناهی جز دفاع از وطن در برابر حملات صدام و همکارش رجوی او نداشتند. جا دارد در اینجا از یک شهید وطن یاد کنم، مردی که مسعود رجوی را به عجز درآورد و باعث شد که وی برای همیشه بغض و کینه اش را در دل بپروراند و کمر به قتل وی ببندد و عاقبت نیز این ابرمرد را جلوی چشمان وحشت زده فرزندش در کنار خانه و خانواده اش در تهران ترور کند. این مرد کسی جز سرهنگ صیاد شیرازی نیست. مردی که با وجود حملات پی در پی صدام به سراسر مرز و اشغال چندین شهرک مرزی، باز هم از پای ننشست و با تمام قوا حملات مشترک صدام-رجوی را سد نمود و به شکست کشانید. مسعود رجوی سال های طولانی کینه او را به دل داشت و بارها و بارها از حضور او در جبهه و فرماندهی نبرد از بالای آسمان توسط بالگردها سخن گفت و برایش رجزخوانی کرد… یادش گرامی باد!

در اولین نشست عمومی که رجوی بعد از این شکست برگزار کرد سخن از”بیمه نامه! ارتش آزادیبخش” بود. وی ادعا داشت که عملیات فروغ جاویدان یک بیمه نامه برای مجاهدین است تا کسی در آینده نگوید این سازمان به صدام وابسته بوده است!. سخنی هزل که چند سال بعد خلاف آن ثابت شد و صدام حسین اجازه هیچ تحرکی جز با اجازه خود به رجوی نداد و عاقبت هم با سقوط وی همه چیز فروپاشید و امروز درست ۲۷ سال از این حرکت ضدایرانی و بیش از ۱۱ سال از اختفای رجوی در پناهگاه ها می گذرد و ارتش پوشالی او از هم فروپاشیده و عمده توان همسرش مریم قجرعضدانلو صرف جلوگیری از ریزش نیروها و آویزان شدن به دامان خیل لابی های صهیونیست و آل سعود می شود تا بلکه ارزش و اعتباری برای خود کسب کرده و از فروپاشی سریع در امان بماند. بعد از سقوط صدام نیز تنها راه برای وی خدمت کردن به ارتش آمریکا علیه ملت ایران و عراق و شراکت در ترور دانشمندان هسته ای با کمک اسرائیل بود. اقدامی که برخی از آمریکایی ها را هم به ابراز انزجار کشانید. امروز سالروز شکست توهمات رجوی برای استقرار در تهران و رسیدن به قدرت مطلقه است. روزی که هیچگاه از ذهن مردم ایران پاک نخواهد شد و رجوی باید بخاطر آن به محاکمه کشیده شود.

حامد صرافپور

منبع

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا