من ودیگر دوستان رها شدیم وآنهایی که هنوز دراسارات این فرقه هستند حتما مثل من بیاد دارند که یک روز متوجه شدیم با تانک های آمریکایی در محاصره هستیم اما کسی هیچ خبری را به بیرون درز نمی کنند اما تقریبا همه چهره ای خوشحال دارند!
یک مرتبه متوجه نشستن یک فروند بالگرد آمریکا شدیم که بعداز آن همه منتظر یک خبر حساس بودیم.
یک سری از نیروها درخارج از قرارگاه برای نگهبانی رفته بودند ویک سری هم مشغول آوردن وسایل نظامی عراق بودند.
تا دوروز این خبر مسکوت ماند اما بعد از آن متوجه نشانه گذاری جنگنده های آمریکای شدیم که این امر پرسش ها را را زیاد کرد.
زهره قائمی مسئول آن قسمت همه را جمع کرد و پیام رجوی را خواند که محتوای آن خلع سلاح بود و اینکه اگر لازم باشد که ما دراین بدون سلاح کشوربمانیم
او با تقلید ازلنین که هنگام تجاوز آلمان به شوروی نوپا به تروتسکی گفته بود، که اگرپوشیدن دامن هم برای پیشبرد مذاکره لازم آمد این کار خواهیم کرد ومن بین سلاح ونیروها، نیروها را انتخاب کردم وانشاءاله در آینده به جای یک سلاح دوسلاح خواهیم گرفت.
از همان روز قرار شد تمام سلاح ها را تحویل بدهند که چنین هم شد!
بعد از تحویل دادن تمامی سلاح ها و ادوات، قدیمی ها دچار تناقض شدند که تا دیروز همه می گفتند که آمریکا به ما نیاز دارد امروز ما را خلع سلاح کرد ویا به عنوان جوک بیان می شد نه آن رقص دربرابر این آمریکایی ها ونه این کادو به سازمان!
قرار شد آمریکا از این فرقه حفاظت کنند که به نظرم تریخ این قرار اردیبهشت 82 بود.
بعد از آن، کارهای بازسازی دوباره شروع شد. مسائلی که ما همیشه با آن مشکل داشتیم.
برای روحیه بخشیدن به نفرات سازمان، زنان سازمان هر روز نشست می گذاشتند و قضیه خلع سلاح را یک پیروزی عنوان می کردند که ما بالاخره نفهمیدیم سازمان چه زمان شکست خورده که هرگز گفته نمیشود و چرا این همه همیشه دم از پیروزی می زنند.
من به یگان صمد امیری که بچه تبریز بود رفتم و مدت زیادی در همان یگان بودم. کارهایی که طی این مدت انجام می دادم بیشتر سرگرم کردن خودم بود که شامل ورزش- یادگیری زبان انگلیسی که خیلی با آن مخالف بودند، همچنین شنا و کارهای متفرقه ی دیگر همچنین نمایش که بیشتر با رعایت روحیه ی افراد مختلف در قرارگاه و برای تلطیف فضا صورت میگرفت.
موج اعتراض نفرات جدید از وضعیت یکنواخت به اوج خود رسیده بود که آنها مجبور شدند تمامی نفرات جدید را به یک G.F منتقل کنند. ما درخواست خروج کردیم که آنها گفتند ارتش آمریکا هنوز حاضر به قبول نظرات جدا شده نیست. عدم پافشاری من نسبت به خروج بیشتر بخاطر حمید و ایرج بود. چون آنها از هیچ خبری نداشتند و درخواست هایی مکرر من برای ملاقات با آنها به جایی نمی رسید. فقط میگفتند که آنها وضعشان خوب است و جای نگرانی نیست. به همین دلیل من نتوانستم در اولین گروهی که بچه ها در شهریور ماه 82 از سازمان جدا شده و به کمپ ارتش آمریکا رفتند، بروم و منتظر اخبار در مورد ایرج و حمید بودم.
یک ماه مانده به عید 83 قرارگاه ما باید به یک جای دیگر منتقل می شد. همیشه قبل از به قول سازمانی ها سر رسیدن “سرفصل” تمامی قرارگاه ها را جابجا می کردند. سرفصل جدید، مصاحبه با وزارت امور خارجه آمریکا بود آن هم در نزدیکی تیف.
لازم به ذکر است طی مدتی که من تا قبل از مصاحبه با وزارت خارجه در قرارگاه 15 بودم به دلیل روابط محفلی که با بچه های خودی داشتم شدیدا تحت فشار بودم و لقب گراز نیز به من دادند که جای خوشوقتی دارد. این محفل ها در زمانی به اوج خودش رسید که ما متوجه شدیم مرکزیت سازمان طی جنگ از عراق فرار کرده و همگی راهی فرانسه شدند. مسعودهم که استراتژی فرار او همیشه بی همتا بود گم و گور شده بود. من در مقابل بازجویی های آنان بحث صلیب مسعود را پیش می کشیدم که چرا در سال 70-69 گفته بود اولین قربانی خودم خواهم بود ولی چرا الان نیست. هم چنین اعتراض در مورد پافشاری سازمان به جنگ مسلحانه در برابر ایران در حالی که هیچ اسلحه ای در دستمان نبود.
آنها در مقابل این سوالات فقط جواب های کلیشه ای می دادند و همه چیز را به انقلاب مریم عودت می دادند. چیزی که اصلا قابل قبول نبود.
ما به قرارگاه جدید منتقل شدیم و آنها طی نشست هایی ما را توجیه کردند که چه چیزهایی باید به وزارت خارجه بگوییم.
بالاخره نوبت من رسید و هم به همراه بقیه نفرات راهی تیف جهت مصاحبه شدیم. قبل از آن هم ما از طریق ارتش آمریکا کارت هایی گرفته بودیم که هویت ما را در اشرف معرفی می کرد.
اسم نفری که با من مصاحبه کرد دقیقا یادم نمی آید ولی مترجم، پیری ایرانی-آمریکایی بود.
آنها دو سه سئوال از من پرسیدند و گفتند 15 دقیقه فرصت داری ولی من در عرض 10 دقیقه جواب های آنها را دادم. که من نمی خواهم در عراق بمانم و طی این مدت نیز در سازمان مشکلات زیادی داشتم. و بیشتر منتظر 2 نفر از دوستانم هستم که الان نمی دانم کجا هستند و نظرم را در مورد حکومت ایران و سازمان بیان نمودم که خیلی کوتاه و خلاصه به آنها گفتم: با توجه به شناختی که از ایدئولوژی سازمان به دست آورده ام جنگ آنها برای آزادی نیست و صرفا بخاطر کسب قدرت می باشد و من ترجیح می دهم همین حاکمیت موجود در ایران باشد نه حاکمیت رجوی. دلیل آن را هم ارتجاع زیرخاکی عنوان کردم که سازمان از آن پیروی می کرد. آنها از من دعوت کردند به تیف بیایم که من گفتم من همین کار را خواهم کرد ولی اول باید تکلیف دو نفر از دوستانم را مشخص کنم. وقتی پرسیدم آیا آنها اینجا هستند، آنها گفتند الان نمی توانیم بگوییم ولی وقتی مطمئن شدی آنها از سازمان جدا شده اند می توانی بیایی. عکس العمل آنها برایم عجیب بود که چرا نمی خواهند راجع به 2 نفر برایم جوابی بیاورند. چون آنها تشویق به جدا شدن از سازمان را می کردند ولی بعدا فهمیدم دو سه روز قبل از همین درخواست ها که چه کسانی از سازمان اینجا هستند، درگیری لفظی بین وزارت خارجی ها و سازمان بوجود آمده بود و آنها برای دوری از این مسئله حاضر نشدند اطلاعاتی به من بدهند.
ما برگشتیم و من با سادات در قرارگاه 15 که الان به قرارگاه 30 تغییرنام داده بود اتمام حجت نمودم که من طی روزهای آینده از سازمان جدا خواهم شد و دیگر حاضر به قبول هیچ کار توضیحی نیز نیستم وایشان قبول کرد که درفضای مناسب با من دوباره صحبت کنند.
در سازمان این طور بود که وقتی ناراحت می شدی درآن لحظه برایت چیزی نمی گفتند اما بعداً دریک نشست جمعی وبا حضور انسان های مفلوک مورد اعتمادشان، به سر آدم می ریختند!
من هم راه خروج را درپیش گرفته بودم ولی طوری وانمود کرد که اگر دوستانم را ببینم من کمی سبک خواهم شد ومی خواستم از آن دو دوستم باخبر شوم که رفتند یا نه.