سلام عمه جان منم سامان
از پدر ومادرم شنیدم وقتی رفتی من طفلی دوساله بودم. با خاطراتی که ازشما شنیدم بسیار مشتاق به دیدنت شدم. عمه جان پدرم بهروز چندین بار تا یک قدمی ات آمد اما آدم هایی که بویی از انسانیت نبرده اند اجازه ندادند ؛ که پدرم تورا ببیند.عمه جان اینجا همه چشم انتظارند تا تو به خانه برگردی فقط کافی است اراده کنی تا دوباره به آغوش گرم خانواده بیایی. پدرم لحظه ای نیست ؛ که به خواهرش فکر نکند به خدا اگر دروغ بگویم. بیا که پدرم از دوریت دیگر نمی تواند تاب بیاورد دل پدرم برایت کلبه ی احزانی شده ؛ پدرم از دوریت غصه می خورد همیشه به تو فکر می کند و همیشه گوش به زنگ است که شاید خبری از یوسف گم گشته اش به او بدهند.
من اکنون کلاس هشتم هستم واز خدا می خواهم تا تو دوباره برگردی وحداقل در درسها به من کمک کنی، عمه جان من الان از قهرمانان کشوری در کاراته هستم وهمیشه آرزو می کردم یکبار فقط به سکوهای ورزشکاه بیایی ومنو تشویق کنی تا من افتخار کنم که عمه ای همچون تو دارم هر وقت که چشم های مادربرزگ از غم دوری تو اشک هایش مثل مروارید جاری می شود میگویم.
یوسف گم گشته باز آید به کنعان غم مخور کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور
عمه جان بیا منتظریم… به امید دیدار
نامه از زبان: سامان اولادی