هر ساله با نزدیک شدن به روز نوزدهم فروردین، بار دیگر خیانتهای سران سازمان مجاهدین در اذهان خانواده هایی که به نوعی از این فرقه ضدبشری آزرده خاطر شده اند تداعی پیدا نموده و یادآور روزهای تلخی برای بسیاری از پدران و مادرانی میشود که فرزندان آنها تنها و تنها برای امیال و هوسهای سرکرده جانی سازمان مجاهدین از بین رفته و اکنون دیگر همانند قاب عکسی بر دیوار جنایتهای این خونخواران اویخته شده اند.
یک روز قبل از واقعه 19 فروردین بود که من و عده ای از دوستانم را بخاطر سرپیچی از دستورات فرمانده مان و برای تنبیه ما، به قرارگاههای مختلف تبعید نمودند تا بقول انگل خودشان درس عبرتی برای ما و دیگران باشد ولی نمیدانم چه شد که همان شب دیر وقت بود که با ماشین بدنبالم امدند و من را با کلی افاده و ناز سوار نمودند که متوجه شدم همه دوستانم نیز در ان ماشین و بقیه خودروهای پشت سر حضور دارند و وقتی دلیل آن را سئوال نمودم همه اظهار بی اطلاعی نمودند و برایمان جای سئوال داشت.
بعد از انکه به قرارگاه خودمان منتقل شدیم ما را مستقیما به سالنی که همیشه در انجا برایمان چرت و پرت تحویل میدادند برده و با وجود اینکه شب نیز از نیمه گذشته بود، از سران سازمان آمدند و بعد از کلی تعریف و تمجید از ما که تا چند ساعت قبل مزدور و خائن بودیم، اکنون ما را وفاداران به مسعود رجوی تلقی نمودند و سر اخر هم بعد از آنهمه تعریف گفتند که ارتش عراق به خاک ما قصد تجاوز دارد و شما باید وفاداری خودتان را به رهبری نشان دهید و ما که نمیدانستیم قضیه از چه قرار است، با خودروهایی به محلهایی که از قبل توسط فرماندهان خائن ما تعبیه شده بودند منتقل شدیم و از همه جا بیخبر در مقرهایمان جا گیری نمودیم.
حوالی روشنایی صبح بود که ارتش عراق که از قبل تمامی برنامه ها و حرکتهای خود را به سران جانی سازمان مجاهدین اطلاع داده بود، به طرف درب شمالی اردوگاه اشرف حرکت نمودند که جانیان فرقه رجوی که در پشت خاکریزها قایم شده بودند به ما دستور پیشروی دادند و گفتند که با چنگ و دندان از خط قرمزتان محافظت نمایید که در این لحظه تعدادی از بیچارگانی که با من بودند، با دست خالی به مقابله با سربازان عراقی رفتند و با آنها درگیر شدند که ارتش عراق مجبور به تیراندازی شد و من به صراحت بگویم که چند تا تیر از بیخ گوشم عبور نمود و من مرگ را در چند قدمی خودم احساس نمودم و به گوشه ای خزیدم و جان پناه برای خودم گرفتم و در این لحظه چشمم به تعدادی از فرماندهانمان افتاد که تا دیشب ما را به محافظت از خاکی که به هیچ عنوان به ما تعلق نداشت دعوت میکردند و اکنون خودشان را در پشت جنازه هایی که برای هیچ و پوچ بر روی زمین افتاده بودند مخفی نموده بودند و حتی روبه عقب فرار می کردند.
با خودم حرف میزدم و بر خودم لعنت میفرستادم که چگونه من وارد چنین فرقه جنایتکاری شده ام که با دروغ و دغل بازی و با هدر دادن جان بسیاری از جوانان کشورمان که میتوانستند برای پیشرفت ان کمکی باشند، اینگونه برای خود جایگاه پوشالی درست نموده بودند و از همان لحظه دیگر نسبت به تمامی وعده های این سازمان مخوف تضاد پیدا نمودم و با خود گفتم که باید خودم را از این باتلاق نجات دهم.
مطالب بالا تنها گوشه هایی از جنایتهای سران سازمان مخوف مجاهدین میباشد که آقای علی قزل قارش آنها را بازگو نموده و اکنون که توانسته از این فرقه ضدبشری رهایی پیدا نماید، به روزهای از دست رفته ای که فقط و فقط برای هوسرانی سرکرده جانی این گروه تروریستی اتفاق افتاده حسرت میخورد و به مسعود لجنی و مریم عضدانلو لعنت میفرستد.
19 فروردین و روزهای دیگری که مکررا تکرار شده و باعث از بین رفتن فرزندان خانواده ها شده، روزهای بیشرمانه ای است که سران جنایتکار فرقه رجوی آن را ایجاد نمودند تا روی تاریخ را با جنایتهای خود سفید نمایند و برای تمام سالها به ثبت برسانند.