به پسرش سید مرتضی اکبری نسب در کمپ آلبانی
پسر عزیزم، دلبندم، مرتضی جان من با تو بیشتر از دیگر از فرزندانم صمیمی و نزدیک بودم.تو برایم هم پسر بودی هم برادر هم مونس. یادم هست در کارهای خانه کمکم میکردی،و دلسوز بودی در اوج خستگی ام با طبع شوخت خستگی را از تن و روحم ور میکردی.
دل بزرگی داشتی و با همه ی مشکلات امید داشتی و به همه امید میدادی. در مدت سی سالی که رفتی یک لحظه هم به دوری و نبودنت عادت نکردم اما مادر کارش سوختن و ساختن است. وقتی فرزندانت را میبینم که دور از پدر و مادر بزرگ شدن و بعرصه رسیدند فرزندانی که هر قدر بزرگ و قوی باشند باز به پدر و مادر نیاز دارند و برای پدر و مادر همیشه طفلی هستند.
نمیدانم کدام سلوک و مذهبی میخواهد و میتواند یک انسان چنین خوش بین و رئوف را تغییر دهد کدام منطق قبول میکند که مادری سی سال از دیدار فرزندش محروم باشد و این چه باری از زندگی، و مشکلات زمین بر میدارد و منفعت چنین کاری کجاست!؟ حتی صدایش را نشنود شماره منزل و همراهم را برایت میفرستم و همیشه گوش بزنگ شنیدن صدای مهربانت هستم.مهر مادر و نیاز متقابل بین فرزند و مادر مانند آب و هوا هیچ جایگزینی ندارد -قبل از اینکه من هم مثل پدرت سر در خاک سرد گور بگذارم و به خواب ابدی بروم -حداقل با صدایت یادم کن و شادم کن.
مرتضی جان برای شنیدن صدایت زنده و منتظر میمانم -این آواهایی که زمزمه میکردم و میکنم -و تو نیز به یاد داری -من بی دسته گولیدیم سن خار ایلدون -منیم آز دردیمی سن بول ایلدون -گوزیمین ایشیغی دیلیم ازبری یاتیدیم یوخودا گوریدیم سنی (من دسته گلی بودم که خارم کردی- تو درد کم مرا زیاد تر کردی- ای نورچشم و ورد زبانم- آرزو میکنم که درخوابت ببینم)
-۰۹۸۰۹۳۳۰۳۷۴۸۳۰-
-۰۹۸۰۴۱۴۳۲۲۰۸۶۰-
این نامه را برادرت غلامرضا نوشته و خواهرت فاطمه برایم خوانده و مورد تایید من است -حرف دل من است. و گفتم که آنها هم عکس شان را با این نامه ی من برایت بفرستند.
با آزوی دیدار
خدیجه (رقیه) خدائی
سراب- آذبایجان شرقی- ایران