گفتم بنده به قصد کار از ایران خارج شدم و به ترکیه رفتم و افراد آدم ربای رجوی پلید در ترکیه که در کمین ایرانیان تازه وارد بودند با من آشنا شدند و به قصد کار و درآمد خوب و آینده خوب مرا و امثال من با حیله و نیرنگ جذب و از ترکیه روانه عراق کردند، و این است ادامه مشکلات و اسارت اینجانب که با چند نفر دیگر مرا از ترکیه به عراق فرستادند.
بعد از این که وارد سازمان شدیم لباس های نظامی به ما تحویل دادند و گفتند که اینجا خبری از زن و زندگی نیست، و تمام فکر و ذکر شما ارتش آزادی بخش می باشد، و تمام فکر و ذکر شما باید در مریم و مسعود و مبارزه خلاصه شود.
در زمان حمله امریکا به عراق، سازمان نیروهایش را مسلح و از قرارگاه خارج کرد.
بعد از این که امریکائیها آمدند، ما در خارج از قرارگاه در حال آماده باش بودیم ما را خلع سلاح کردند و به قرارگاه اشرف برگرداندند، ما از همه چیز و همه جا بی خبر به قرارگاه اشرف برگشتیم.
ما را که سوار ایفا بودیم به ورودی قرارگاه بردند، تمام فرماندهان جنگ اعصاب داشتند و در بلاتکلیفی قرار گرفته بودند و آن ها هم نمی دانستند چه بلایی بر سر سازمان می آید به وحشت افتاده بودند و گفته های مسعود رجوی را که گفته بود: صدام حسین رودخانه است و ما ماهی داخل رودخانه هستیم، وای به روزی که رودخانه بخشکد، یعنی کار سازمان هم تمام می شود و حال آن حرف های رجوی را به یاد می آوردند و این باعث وحشت فرماندهان شده بود.
همین جوری هم شد، البته سازمان قصد نداشت به این سادگی به امریکائیها تسلیم شود، روز بعد دیدیم که تمام قرارگاه اشرف توسط تانک و نیروهای امریکائی محاصره شده بود و به سازمان 24 ساعت فرصت دادند که اگر تسلیم نشوند و سلاح هایشان را تحویل ندهند قرارگاه را بمباران می کنند.
بنابراین، به ناچار تسلیم امریکائیها شدند و هر شب جنگ و دعوا و درگیری در بین نیروهای سازمان بود و امریکائیها نقش میانجی بازی می کردند و می گفتند دعوا نکنید به زودی شما را تعیین تکلیف می کنیم.
بعد از گذشت دو ماه از این ماجرا چیزی جز دعوا و درگیری بین ما و فرماندهان وجود نداشت ما خواهان خروج از سازمان بودیم و می گفتیم ما می خواهیم به دنبال زندگی شخصی مان برویم.
بعد از این بچه ها را به دو دسته تقسیم کردند، تشکیلاتی و غیر تشکیلاتی که من جزو غیر تشکیلاتی ها بودم که هر فرمانده به من می گفت این کار را بکن می گفتم نمی کنم و اصلاً توی هیچ نشستی شرکت نمی کردم، همیشه با من صحبت می کردند که راضی به ماندن در مناسبات بشوم و وارد تشکیلات بشوم که من قبول نمی کردم تا این که بعد از چهار ماه امریکائیها اعلام کردند که می خواهیم برای شما کارت صادر کنیم.
سازمان قبول کرد و امریکائیها ما را برای صدور کارت بردند و از همه ما اثر انگشت گرفتند و برای ما کارت صادر کردند که روی هر کارت شماره های مخصوصی جهت شناسائی ما بود و دوباره ما را به قرارگاه برگرداندند.
از آن روز به بعد هر وقت به ما می گفتند بیایید در نشست شرکت کنید، بچه ها کارت ها را زمین می زدند و می گفتند ما دیگه شهروند امریکائی هستیم و دیگر شما نمی توانید به ما زور بگویید و برخورد بچه ها، فرمانده هان سازمان را عصبانی می کرد، اما مانده بودند با ما چکار کنند، بچه ها می گفتند اگر می توانید ما را بکُشید، شما جرأت این کار را ندارید چون ما پیش امریکائیها لیست داریم و شما هیچ غلطی نمی توانید بکنید.
فکر کنم سه الی چهار ماه به همین روال گذشت که هر روز خبر فرار بچه ها و تسلیم شدن آن ها به امریکائیها می شنیدیم، تا این که من به فرماندهان گفتم دیگر اینجا نمی مانم می خواهم بروم پیش امریکائیها و اصلاً نمی خواهم اینجا بمانم، این قدر اصرار و اذیت کردم تا این که مجبور شدن مرا بفرستند پیش امریکائیها و من جزو اولین گروه 150 نفره بودم که از سازمان خارج شدم و به امریکائیها تحویل دادند و وارد کمپ امریکائیها شدم.
در کمپ امریکائیها بچه هایی که هر روز از قرارگاه ناپدید می شدند دیدم خیلی خوشحال شدم، وقتی وارد کمپ امریکائیها شدیم برای هر کدام از ما پرونده تشکیل می دادند و از ما سوال می کردند که کجا می خواهید بروید، ما گفتیم: کانادا، سوئد، فرانسه که داخل پرونده نوشته می شد.
ادامه دارد