«صحبت درباره مسعود و مریم «مرز سرخ» بود و یکی دیگر از این خطوط قرمز بعد از سرنگونی صدام این بود که نباید سؤال کنیم رجوی الآن کجاست».
پرونده «مرگ یک سازمان»- مهدی بختیاری و هاجر تذری: حداقل 2 دهه از بهترین سالهای عمرشان را تباه شده میدانند؛ فعالیت در سازمانی که رفته رفته به «فرقه» تبدیل شد و نهایتا کار را به جایی رساند که اعضای آن به هر اقدامی دست میزدند تا فرار کنند.
محمدرضا گُلی، هادی شعبانی و ایرج صالحی 3 نفر از اعضای جداشده مجاهدین هستند که هر سه، سالهای زیادی از عمر خود را در یکی از تبهکارترین سازمانهای تروریستی دنیا گذراندند که یکی از ثمرات وجودش، ترور 17هزار نفر از مردان، زنان و کودکان بیگناه ایران بود.
آنها به هرترتیبی که بود فرار کردند و اگرچه آینده مبهمی را پیش روی خود میدیدند، ترجیح دادند به ایران برگردند.
اینجا خانواده تشکیل دادند، تحصیل کردند و سر کار رفتند و حالا از آن سالهای سیاه میگویند.
این روایت، داستان تلخی است از بیش از 2 دهه زندگی 3 مرد که بهترین سالهای عمر خود را در «فرقه رجوی» حرام کردند…
** حزب جمهوری و سازمان مجاهدین برای ما تفاوتی نداشت
در ابتدا ضمن معرفی خودتان بفرمایید که چه زمانی و چطور جذب سازمان مجاهدین خلق شدید؟
صالحی: من ایرج صالحی هستم متولد سال 44 و اهل آمل.
بعد از پیروزی انقلاب اسلامی، به خاطر فضای آزادی که به وجود آمده بود، همه گروههای سیاسی فعالیت آزادانه داشتند و از همان ایام بود که من با سازمان مجاهدین آشنا شدم و کمکم تحت تأثیر دوستان و همکلاسیها و خواندن برخی کتابها و جزوات مربوط به شهدای سازمان در زمان شاه، شروع به فعالیت کردم و نهایتاً سال 64 از کشور خارج شدم و 19 سال بعد، یعنی در سال 83 از این فرقه فرار کردم و به کمپ آمریکاییها بهنام «تیف» پناه بردم و سال 84 هم به ایران برگشتم.
فضای کشور در اوایل انقلاب خیلی سیاسی بود و همهجا همین بحثها مطرح بود، از طرف دیگر خانواده ما مذهبی بودند و افراد سازمان هم ادعای اسلام و مذهبی بودن، داشتند. ما هم آن زمان نوجوان بودیم و خیلی تفاوتها را متوجه نمیشدیم، مثلاً برای ما حزب جمهوری اسلامی و سازمان مجاهدین خیلی تفاوتی نداشت، البته تفاوت کمونیستها و مسلمانها را میفهمیدیم، ولی خیلی تفاوتی میان احزاب و تشکلهای اسلامی قائل نبودیم.
آن موقع در سازمان میگفتند ما به دنبال پیاده کردن اسلام حقیقی و ایجاد برادری و برابری هستیم و اگر مثلاً با حزب جمهوری مخالفیم، برای این است که آنها این مفاهیم را نمیتوانند اجرا کنند.
ما هم علاوه بر سن کم، مطالعه و اطلاعات زیادی هم نداشتیم و همین باعث شد برخی افراد مثل رجوی و دارودستهاش از ما سوءاستفاده کنند.
ایرج صالحی در اوایل دهه 60 جذب سازمان مجاهدین شد و سال 83 از اردوگاه اشرف گریخت
* به هر حال سازمان مجاهدین در همان سالها دست به جنایاتی هم میزد و برخی افراد آنها دستگیر و اعدام شدند، این در ذهن شما سوال ایجاد نمیکرد؟
ما این طور تصور میکردیم که آنها در راه ایده و هدف خود مثلاً اعدام میشوند و این بهایی است که برای راهشان پرداخت کردند. از طرفی، برخی از آنها هم دوست یا هممحلهای ما بودند و برای همین ما خیلی متوجه اقدامات آنها نمیشدیم.
آن موقع برای ما برخی جلسات هم میگذاشتند، مثل کوهنوردی و یا تفسیر نهجالبلاغه که در ترغیب ما برای فعالیت در سازمان مؤثر بود. تا اینکه سال 60 به دلیل برخی فعالیتها دستگیر شدم و 2 سال به زندان افتادم. آن زمان قصد داشتیم هستهای را تشکیل دهیم که پیش از اقدام، لو رفته بود.
** سازمان مجاهدین و چریکهای فدایی برای جوانان جذاب بود
شعبانی: من هادی شعبانی هستم اهل تنکابن. بعد از پیروزی انقلاب اسلامی، تحت تأثیر تفکرات چپ، جذب این گروهها شدم، اما بعد از اقدام مسلحانه سازمان مجاهدین در 30 خرداد 60 علیه جمهوری اسلامی شد، از طریق یکی از دوستان به آنها وصل شدم.
آن موقع 19-18 سال داشتم و سرباز بودم. شرایط بعد از انقلاب طوری بود که همه گروهها فعالیت داشتند، اما برخیشان مثل سازمان مجاهدین خلق یا چریکهای فدایی، چون مسلح بودند، خیلی از جوانها جذب آنها میشدند. از طرفی، آنها سابقه مبارزاتی از زمان شاه نیز داشتند و در این راه بهاصطلاح شهید هم داده بودند و همین برای ما ایجاد انگیزه میکرد و من فکر میکردم تمام آمال و خواستههای ما در این گروهها برآورده میشود.
از طرف دیگر با برگزاری جلسات و نشستها و صحبتهایی که داشتند، انگیزه ما هم بیشتر میشد، آن موقع برای ما مهم نبود که حتی کشته شویم. فکر میکردیم که مثل شهدای سازمان در زمان شاه خواهیم بود. ما آن موقع حتی در شهر خودمان هم جلسات کتابخوانی داشتیم و سازمان هم کتب و جزوات مختلفی در اختیار ما قرار میداد.
نهایتا من در سال 64 بعد از اینکه مدتی بود به سازمان وصل شده بودم، از کشور خارج شدم و سال 83 توانستم از این فرقه جدا شوم.
** در ترکیه ایرانیها را شناسایی و جذب سازمان میکردیم
گُلی: من محمدرضا گُلی هستم اهل ساری که اوایل سال 67 وقتی 24 سال داشتم، جذب سازمان شدم.
دوستان فضای سالهای ابتدای انقلاب را توضیح دادند، به تبع همان حال و هوا، من هم فعالیت هایی داشتم اما این فعالیتها تشکیلاتی نبود و عضو حزبی هم نبودم. بیشتر صحبت و بحث بود. تا اینکه سال 67 بعد از اینکه جذب سازمان شدم، به ترکیه رفتم.
* چه مدت ترکیه بودید و آنجا چه کار میکردید؟
مدتی برای سازمان در انجمنهای خارج فعالیت کردم و قبل از عملیات مرصاد به عراق رفتم و اگرچه پیش از آن، دوره خدمت را طی کرده بودم -من اوایل دهه 60 به خدمت رفتم و حتی در جبهههای جنوب هم بودم- و کمی با سلاح آشنایی داشتم، در یک دوره آموزش مقدماتی هم پیش از عملیات شرکت کردم.
محمدرضا گُلی اندکی قبل از عملیات مرصاد به عضویت در فرقه رجوی درآمد و تا سال 90 در این گروه فعالیت داشت
در ترکیه که بودیم، فعالیت ما بیشتر در حوزه جذب نیرو بود، خصوصاً در اماکنی مثل میدان تقسیم در استانبول و یا جاهایی که پاتوق ایرانیها بود، برخی افراد که زمینه داشتند، شناسایی و جذب میکردیم و بعد از مدت کوتاهی به عراق اعزام میشدند.
البته بعضی افراد هم با زمینه پیشین به ترکیه آمده بودند و شماره تلفنهای بعضی سرپلهای سازمان را داشتند که آنجا تماس میگرفتند و مراحل جذب آنها انجام میشد.
من حدوداً 3-2 ماه ترکیه بودم. تیم ما برای جذب افراد در ترکیه، 2 نفر بود که نفر دوم از من سابقه بیشتری داشت و من هم در کنار او یاد میگرفتم.
صالحی: در آن سالها یعنی سالهای 63 تا 65، سازمان بهشدت دنبال جذب نیرو بود و برای همین درها را باز گذاشته بود و سختگیری کمی میکرد.
** آخرین تماس با خانواده
* خروجتان از کشور چطور بود؟ قاچاقی رفتید یا به صورت عادی؟
گُلی: من قبل از رفتن به خانوادهام گفتم که برای تحصیلات میروم و چون قبلاً هم به خارج از کشور سفر داشتم، خیلی برایم مشکل نبود.
البته اگر خانواده ام متوجه میشدند حتما ممانعت میکردند. در ترکیه هم حداقل هفتهای یکبار -وقتی برای شناسایی افراد بیرون بودیم- میتوانستم بهصورت پنهانی با خانواده تماس بگیریم، اما نمیگفتم که اینجا چهکار میکنم.
شعبانی: بهمن 60 ارتباط من با سازمان وصل شد و بیشتر فعالیتمان هم پخش جزوات و صحبتهای سران سازمان بهخصوص موسی (خیابانی) بود تا اینکه بعد از برخی تغییر و تحولات، این ارتباط قطع شد.
هادی شعبانی میگوید در همان ابتدای جذب در سازمان مجاهدین، برای انجام عملیات تروریستی به ایران آمد اما خواست خدا این بود که دستش به خون بی گناهان آلوده نشود
سال 64 از طریق ارتباط تلفنی یکی از دوستان، ارتباط من بهصورت تلفنی برقرار شد که یک کد رادیویی به من دادند و تا چندماه از این طریق ارتباط داشتیم تا اینکه در همان سال به همراه یکی از دوستان، از کشور خارج و بهصورت قاچاقی به پاکستان رفتیم و در کراچی به یکی از کانالهای سازمان وصل شدیم.
* سازمان در پاکستان پایگاه علنی داشت؟
نه مخفی بود. 2 هفته آنجا ماندیم و بعد یک پاسپورت تقلبی به ما دادند که از طریق هوایی توانستیم از پاکستان به بغداد بیاییم.
* خانواده شما هم از وضعیتتان مطلع بودند؟
من هم به خانواده گفته بودم که به تهران میروم. بعد که در کراچی بودم، تماس گرفتم و گفتم ما برای ادامه تحصیل به پاکستان آمدیم تا از این طریق به انگلستان برویم. این آخرین تماس من با خانواده بود.
البته خانه ما تلفن نداشت و من به منزل همسایه زنگ زدم و از آنها خواستم که این پیغام مرا به خانوادهام بدهند، چون امکان تماس مجدد نبود و چنین اجازهای به ما نمیدادند.
صالحی: تماس سازمان با من از طریق یکی از دوستان خارج از کشور بود. این تماس، تلفنی بود تا اینکه مدتی بعد از ما خواستند از کشور خارج شویم.
ما در تهران به یک قاچاقچی تُرک وصل شدیم و توانستیم از مرز آذربایجان خارج شده و به ترکیه برویم. 3-2 هفته آنجا بودیم تا اینکه با یک پاسپورت جعلی ما را به عراق فرستادند.
* شما چطور؟ خانوادهتان مطلع بودند؟ آخرین تماستان با آنها کی بود؟
نه آنها هم خبر نداشتند والا حتماً جلوی ما را می گرفتند. ما هم نگفتیم و خودمان را بدبخت کردیم.
البته در ترکیه من توانستم با خانوادهام تماس بگیرم و این آخرین تماس من با آنها در سال 64 بود.
* با ورود رجوی به عراق، همه فعالیتها تعطیل شد
وارد عراق که شدیم، به دنبالمان آمدند، ما آن موقع نمیدانستیم که اینها با استخبارات عراق ارتباط دارند. ما را به بغداد بردند و فردای آنروز به پایگاه «ضابطی» رفتیم که محل طی دوره پذیرش بود. چند ماه آنجا بودیم و دوره تئوری و ایدئولوژیک را گذراندیم، بعد از آن یک ماه و اندی آموزش نظامی دیدیم که به آن اصطلاحاً دوره «هنگ» میگفتند.
در آن مقطع نیروهای سازمان شامل 3 بخش میشد، یکی افراد حاضر در خارج، دوم نیروهایی که در عراق بودند و سوم افرادی که در ایران بودند که اساساً ارتباط آنها قطع بود. برخی افراد هم در عراق برای حضور در تیمهای عملیاتی آموزش میدیدند.
اتمام دوره ما همزمان بود با آمدن رجوی به عراق در سال 65 که تقریباً همهچیز تعطیل شد تا یکمدت بعد که تشکیل ارتش آزادیبخش را اعلام کردند و از طرفی پادگان اشرف را هم از عراق تحویل گرفتند و ما به آنجا منتقل شدیم.
تا آن زمان در پایگاه «جلیلی» دوره هنگ را گذرانده بودیم، البته پایگاه دیگری هم به نام «مقدم» در کردستان عراق بود و برخی هم در پایگاه «جزی» در سلیمانیه آموزش میدیدند.
* چرا با آمدن رجوی فعالیتها تعطیل شد؟
با ورود رجوی که از فرانسه آمده بود، مسئولان رده بالای سازمان جلسه جمعبندی گذاشتند تا خط جدید سازمان را تعیین کنند، برای همین فعالیتها 5-4 ماه تعطیل شد.
* از ورودتان به اشرف بگویید؟ در ابتدا چند نفر آنجا بودند و اوضاع پادگان چطور بود؟
پادگان اشرف اول یک محدوده کوچک یک در دو کیلومتر بود که 3-2 مقر داشت، یک سوله چند طبقه بود که اتاقهای بلندی داشت و درها و پنجرههای آهنی، نمیدانم زاغه مهمات بود یا زندان، بههرحال محیط بسیار کثیفی بود و ما تا مدتی مسئول نظافت آنجا بودیم.
مدتی که گذشت، بخشهای دیگری هم به اشرف اضافه شد و کمکم -خصوصاً بعد از حمله آمریکا به عراق و خوشخدمتیهایی که رجوی به صدام کرد- زمینهای اطراف -که بیشتر زمینهای کشاورزی بود- را بهزور از مردم آنجا گرفته بودند و برای ایجاد میادین تمرین و مانور به اشرف اضافه کردند.
در ابتدا که ما به اشرف رفتیم، تعداد اعضاء چیزی کمتر از 500 نفر بود و فرماندهی اشرف هم برعهده «محمود عطایی» بود و بقیه افراد، مسئولیت تیپها را برعهده داشتند.
* خود رجوی هم در اشرف مستقر بود؟
گهگاهی میآمد و نشستهایی میگذاشت، اما محل استقرارش در اشرف نبود. البته بعد که پادگان بزرگتر شد، او هم آمد، اما بعد از بمباران دوباره جابهجا شد و به بغداد رفت، مدتی هم در ساختمان «بدیعزادگان» (در بغداد) بود و بعد از آن دیگر نمیدانیم کجا مستقر شد.
** زندگی در اشرف، زندگی در یک پادگان نظامی بود
شعبانی: شرایط پادگان اشرف کاملاً نظامی بود و اینطور نبود که مثلاً هر وقت که خواستیم برویم پارک و قدم بزنیم. البته بعداً پارک هم درست کردند، اما نه اینکه من هر وقت دلم خواست به آنجا بروم.
همهچیز باید به دستور تشکیلات و فرمانده یگان انجام میشد. مثل همه پادگانها صبح زود بیدارباش بود، کار و آموزش نظامی بود، مانورها و نشستها و عملیات جاری تا ساعت 12-11.5 شب که افراد یا نگهبان بودند یا میخوابیدند و این یک سیکل مشخص بود.
** اخبار کانالیزه شده در اختیار اعضا میگذاشتند
در مناسبات سازمان اگر کسی وارد اشرف میشد، دیگر از بیرون خبری نداشت. رادیو که اصلاً نبود و اگر هم کسی پنهانی به رادیو دسترسی پیدا میکرد، بهشدت با او برخورد میکردند. تلفن و تلویزیون هم نبود و اخبار از کانال خود سازمان پخش میشد.
گاهی هم اخبار شبکههایی مثل CNN را که به نفع سازمان بود، خلاصه و پخش میکردند. یک بولتن روزانه وجود داشت که اخبار آن تماماً در راستای منافع سازمان یا علیه جمهوری اسلامی بود.
شما حساب کنید یک زندانی در زندان میتواند ملاقات و یا با بیرون تماس داشته باشد، اما در اشرف اینطور نبود.
** جدیدالورودها را برای ترور به ایران میفرستادند
* تیمهایی که برای ترور یا بمبگذاری به ایران میآمدند، کجا آموزش میدیدند؟
آموزشهای آنها اساساً در اشرف بود. به هرحال نیروی روابط خارجی که از اروپا بلند نمیشد برای عملیات به ایران برود، این تیمها در همین اشرف آموزش میدیدند و اعزام میشدند که نمونه آن ترور صیاد شیرازی و لاجوردی بود.
برای این کار هم از جدیدالورودها استفاده میکردند، چون هم با محیط آشنا بودند و هم دولت ایران هنوز رد آنها را نگرفته بود. افراد قدیمی هم اگر با این تیمها اعزام میشدند، بیشتر بهعنوان سرتیم و فرماندهی گروه بود و سازمان هم این عملیاتها را با افتخار اعلام میکرد، مثل ترور صیاد، ولی برخی اقدامات دیگر مثل انفجار حرم امام رضا(ع) را چون برای نیروها هم قابلقبول نبود، مطلقاً به گردن نمیگرفت و میگفت اینها کار خود رژیم جمهوری اسلامی است.
شعبانی: من خودم که وارد شدم، وقتی دوره هنگ را میگذراندم، 10 روز نگذشته بود که مسئول مربوطه آمد و با من صحبت کرد که کِی آمدی، از کجا آمدی و… و در همان دوره بود که افراد را برای انجام عملیات انتخاب میکردند. «عبدالوهاب فرجی» (افشین) هم مسئول همین تیمهای عملیاتی بود.
بعدازاینکه ما را برای زدن یکی از راهپیماییهای 22 بهمن در ایران انتخاب کردند، به همراه بقیه تیم به پاکستان رفتیم. ما 2 تیم بودیم. آن زمان خط سازمان در پاکستان یکی در منطقه شمال بود و یکی در جنوب، درواقع تیمهایی که قرار بود از طریق زاهدان وارد شوند، به شمال میرفتند و تیمهایی که قرار بود از طریق ایرانشهر وارد شوند، به جنوب میرفتند.
در پاکستان به نفراتی وصل شدیم که قرار بود ما را از مرز این کشور وارد ایران کنند و در زاهدان هم یکی از نیروهای وارد به منطقه که با سازمان کار میکرد، قرار شد دنبال ما بیاید و ما را ببرد، اما 2 شب که در کوههای زاهدان ماندیم، سراغی از او نشد و فهمیدیم که مسیر لو رفته است و خدا خواست که دست ما به خون آلوده نشود و برگشتیم.
البته بعداً که به ایران آمدم، به ما گفتند که نیروهای ایران منتظر تیم ما بود و اگر به آنجا رفته بودیم، قطعاً دستگیر میشدیم.
گلی: افراد جدیدالورود برای این عملیاتها چند شاخص داشتند، یکی انگیزه بود، دیگری اینکه آنها آشنایی کمی با سازمان داشتند و اگر دستگیر میشدند، اطلاعات کمی لو میرفت و سوم اینکه با محیط داخل ایران و جایی که قرار بود عملیات انجام دهند، نسبت به افراد قدیمی آشناتر بودند.
** فکر میکردیم چریک خواهیم شد
* خب چطور این فضا را تحمل میکردید؟
شاید چون با اعتقاد رفته بودیم، برایمان قابلتحمل بود تا اینکه کمکم چشممان باز شد. ابتدای ورود فکر میکردیم به کردستان میرویم و در کوهها زندگی پارتیزانی و چریکی خواهیم داشت، اما به عراق که آمدیم، دیدیم شرایط متفاوتتر از آن چیزی است که فکر میکردیم و البته در طول این مدت دائم تناقضات ما هم بیشتر میشد تا اینکه فهمیدیم اصلاً داستان چیز دیگری است. دو نفر در کنار هم جرأت نمیکردند حرف بزنند و قطع ارتباط با خانواده هم بر این تناقضات میافزود.
محمدرضا گُلی: من در ابتدای ورود، در قسمت هنگ بودم و بعد به تیمهای عملیاتی رفتم. آن موقع هنوز زنها در رأس نبودند و برخوردها قابلتحملتر بود، ولی بعدها -خصوصاً پس از عملیات مرصاد و انقلاب طلاق- که زنها روی کار آمدند، سازمان تبدیل به یک فرقه شد و دیگر هیچکس حق حرف زدن نداشت.
** از تیپ ما تعداد انگشتشماری زنده ماندند
* کمی از جلسه توجیهی قبل از فروغ جاویدان بگویید. چه مباحثی مطرح شد؟
گُلی: من قبل از ورود به سازمان سربازی رفته بودم و بعد از یک دوره آموزش مقدماتی، برای عملیات «فروغ جاویدان» آماده شدیم. در این عملیات من امدادگر بودم. در جلسه توجیهی که قبل از عملیات برگزار شد، مسعود (رجوی) آمد و گفت ما میخواهیم تهران را فتح کنیم، بعد شروع به صحبت و توجیه عملیات کرد و مسئولیت تیپها را مشخص کرد. هر تیپ مسئول یک شهر بود و من در تیپی بودم که مسئولیت فتح همدان را برعهده داشت و درواقع ما تا همدان نباید کاری میکردیم. فرماندهمان هم «علی خداییصفت» با اسم مستعار «حسین ادیب» بود. از تیپ ما خیلیها کشته شدند و چند نفر انگشتشمار زنده ماندیم که به اشرف برگشتیم.
مسعود در آن جلسه میگفت ما به هر قیمت که باشد، حتی اگر فقط کلاش داشته باشیم، باید به سمت تهران برویم.
خیلیها هم آن موقع به سازمان میگفتند که شما به خاطر جنگ ایران و عراق است که به آنجا رفتید و با ایران میجنگید و درواقع سازمان میخواست با این عملیات ثابت کند که ما مستقلیم.
** حرکت «شهابوار» به سمت تهران!
از 27 تیر 67 که ایران قطعنامه 598 را پذیرفت، عراق یک هفته تا 10 روز وقت داشت تا آن را قبول یا رد کند و این فاصله زمانی بود که ما باید عمل میکردیم و به قول معروف میرفتیم و کشته میشدیم یا نظام جمهوری اسلامی را سرنگون میکردیم.
با توجیهاتی هم که میکرد، این عملیات برای ما به یک امر مقدس تبدیل شد. آموزشها بسیار فشرده بود. برخی نیروها که از خارج آمده بودند، هیچ چیزی بلد نبودند و در میدان به آنها یک کلاش دادند و گفتند این را بگیر و برو. آنها هم رفتند و دستهدسته کشته شدند.
حرف سازمان این بود که تا رژیم جمهوری اسلامی بخواهد خودش را جمعوجور کند، ما «شهابوار» به تهران میرسیم. با صدام هم هماهنگ شده بود و او گفته بود که من تا یک هفته میتوانم اجازه این کار را بدهم، ولی اگر قطعنامه را قبول کردیم دیگر نمیشود کاری کرد.
قرار بر این بود که ارتش عراق به طور همزمان به برخی شهرهای ایران حمله کند و فشار بیاورد تا اینها به قول خودشان بتوانند «شهابوار» به تهران برسند.
جلسه توجیهی 6-5 ساعت طول کشید، مسعود سخنران اصلی بود و البته بقیه هم صحبتهایی کردند. آن موقع حدود 5 هزار نفر در اشرف بودند، ولی با نزدیک شدن عملیات، نیروها دستهبهدسته از خارج میآمدند.
** کسی فکر نمیکرد که رجوی هم می تواند اشتباه کند
* این خیلی واضح هست که طرح عملیاتی «فروغ جاویدان» نمیتوانست موفق باشد. شما چطور قبول میکردید؟ آیا اصلا خودتان تحلیلی داشتید؟
صالحی: آنزمان هنوز ماهیت رجوی برای نیروها روشن نبود. افراد در اذهان خود به رجوی باور مطلق داشتند، چه اشتباه میکرد و چه نمیکرد و البته کسی فکر نمیکرد که اصلاً رجوی اشتباه کند. حتی ما هم که در ابتدا به تناقضاتی رسیده بودیم، برای خودمان توجیه میکردیم و میگفتیم حتماً ما نمیفهمیم و اشتباه میکنیم.
آن موقع کسی هم ترسی از کشته شدن نداشت، چون اعتقادی رفته بودیم، مثل داعش که امروز با اعتقاد میجنگد و این باور هنوز در آن مقطع در افراد شکسته نشده بود. هنوز شعارها، ضد امپریالیستی بود و آنها بهشدت ادعای اسلامی بودن داشتند.
حتی همکاری اطلاعاتی با صدام را هم اینطور توجیه میکردند که میگفتند ما میخواهیم کاری کنیم جوانان کمتری در جنگ کشته شوند.
در آن جلسه هم کسی دنبال اینکه عملیات فروغ را تحلیل کند نبود، ضمن اینکه پیش از آن، چند عملیات کوچک اما موفق انجام شده بود و خیلی افراد تصور اینکه اینکار احمقانه است، نداشتند. مسعود هم میگفت این وظیفه تاریخی ماست و ما باید «عاشوراگونه» بجنگیم.
برخلاف امروز که باورهای افراد از بین رفته است و کسی با ایمان و اعتقاد در سازمان نمانده و شاید اگر خیلی دستبالا بگیریم، 3درصد ممکن است هنوز به سازمان معتقد باشند، اما آنزمان اینطور نبود، بنابراین جنبه احمقانه بودن عملیات برای ما برجسته نمیشد.
گلی: آن موقع هنوز هم تشکیلات رجوی به سمت فرقهای شدن نرفته بود. من اگر مدتی آنجا میماندم و دیگر نمیتوانستم ادامه دهم، اعلام میکردم که میخواهم دنبال زندگیام بروم، آنها حتی هزینه و بلیت سفرم را در اختیارم میگذاشتند، اما خصوصاً بعد از سال 73 بود که سازمان به سمت فرقهای شدن رفت.
* به لحاظ تجهیزاتی چطور بود؟ آقای شعبانی! مثلا شما که در قسمت توپخانه بودید، امکانات کافی داشتید؟
شعبانی: توپخانه سازمان اینطور نبود که مثل ارتش هر یگان توپخانه خودش را داشته باشد، کلاً یک یگان توپخانه آنهم با ادوات محدود مثل توپهای 106، 122 و 130 میلیمتری بود، اما در عملیات فروغ، سازمان به این نتیجه رسید که چون قرار است هر تیپ یک محور جداگانه را داشته باشد، توپخانه را در تیپها تقسیم کند.
ما به تیپی رفتیم که فرماندهی آن را «مهین رضایی» برعهده داشت که در عملیات، هم خودش و هم شوهرش (علی زرکش) کشته شدند.
ما 4 نفر بودیم از توپخانه به این تیپ رفتیم و به ما هم یک قبضه 106 و 122 و یک آیفا دادند و گفتند به اولین شهر کرمانشاه که برسیم، نیروها اضافه خواهند شد. حالا اینکه این نیرو قرار بود از کجا بیاید، نمیدانستیم که البته همین هم نشد.
تا تنگه چهارزبر درگیری خاصی نداشتیم، وقتی بالای گردنه حسنآباد رسیدیم، هوا در حال روشن شدن بود که به ما گفتند پایین درگیری است و شما چند گلوله شلیک کنید. ما هم چند گلوله با 106 شلیک کردیم و راه باز شد.
تیپ ما در انتهای ستون قرار داشت و مسئول فتح تهران بود. در تنگه چهارزبر که درگیری شروع شد، امکان برگشت نبود، ما هم مجبور شدیم همانجا درگیر شویم، اما چون نیروهای ایرانی اشراف بیشتری به منطقه داشتند، بهتر عمل میکردند. حوالی ظهر بود که من از ناحیه شکم مجروح و به زیر پل حسنآباد منتقل شدم.
زخمیهای زیادی آنجا بود، بعد ما را به فرمانداری اسلامآباد بردند، اما هیچ پزشکی آنجا برای رسیدگی وجود نداشت، بعد با ماشین به کرند و سرپلذهاب رفتیم و بعد از مدتی ما را با هلیکوپتر به بغداد فرستادند و 2 سال هم زخمی بودم.
* چقدر تلفات دادید؟
خود سازمان اعلام میکرد که 1500نفر در این عملیات کشته شدند، اما تعداد آنها خصوصاً مجروحان خیلی زیاد بود.
** تصرف «اوین» برعهده تیپ ما بود
صالحی: من هم در این عملیات در یکی از تیپهایی بودیم که مسئولیت فتح تهران را برعهده داشت و فرماندهمان هم «احمد شکرانی» (فرشید) بود.
البته تیپها بعد از ورود به تهران هرکدام مسئول تصرف یک جای خاص بودند و ما قرار بود اوین را تصرف کنیم. در کل برای این عملیات 5 محور مشخص شده بود که شامل کرند و اسلامآباد، کرمانشاه، همدان، کرج و تهران بود.
ساعت 10 تا 11 صبح بود که ابلاغ شد تیپ ما هم برای کمک به جلو برود. با خمپارهای که خورد، من به همراه 6-5 نفر دیگر مجروح شدیم، اما نکته اصلی برای من در این عملیات بههمریختگی عجیب نیروها بود و شاید برای اولین بار بود که میدیدم هیچ سازماندهی وجود ندارد.
اینقدر که این کار احمقانه بود، حتی برای انتقال مجروحان هم فکر نکرده بودند و خیلی از افراد در موقع برگشت به کمین خوردند و کشته شدند.
* از سران سازمان چه کسانی در عملیات بودند؟
مسعود و مریم به همراه «محمد محدثین» که مسئول روابط خارجی سازمان بود دم در قرارگاه ایستادند و با نیروها خداحافظی کردند، اما بعضی از افراد دیگر مثل ابریشمچی و عطایی که در تیپ تهران حضور داشتند در این عملیات بودند، ولی در درگیریها حاضر نشدند و تیپ اینها هم کمترین خسارت را دید.
** رجوی گفت مقصر شما بودید که شکست خوردیم
* تبعات شکست در مرصاد برای سازمان چقدر بود و چطور ماجرا را جمع و جور کردند؟
بعد از عملیات مرصاد خط سیاسی و استراتژیک رجوی به بنبست خورد و ضربه نظامی هم خیلی سنگین بود، آن موقع هنوز افراد متأهل بودند و خانواده بهعنوان کانون فساد مطرح نشده بود.
این ضربات در اذهان افراد شکاف انداخت، من آمار دقیقی ندارم، اما شنیدم در آن موقع چیزی حدود هزار نفر از سازمان جدا شدند.
بلافاصله رجوی نشست گذاشت و در آنجا اعلام کرد که شکست در این عملیات تقصیر شما (نیروها) بود و بحثی را مطرح کرد بهنام «تنگه و توحید» و گفت خدا در تنگه چهارزبر یقه ما را گرفت و ما شکست خوردیم چون هنوز یک انقلابی خالص و وارسته نشدهایم؛ چون فکر مردها پیش زنهاست و زنها هم به دنبال شوهرشان هستند و آنها هم که مجردند به فکر ازدواج در آینده هستند و دلیل شکست همین است.
بعد به آیه قرآن که در آن خطاب به حضرت موسی(ع) گفته میشود «فاخلع نعلیک» یعنی «کفشهای خود را درآور» اشاره کرد و گفت که باید این وصله را از خودمان دور کنیم و اگر از قید این تعلقات آزاد نشویم، نمیتوانیم از این مقطع عبور کنیم.
** اگر طلاق نگیرید، پیروز نخواهیم شد!
* یعنی شروع انقلاب طلاق؟
بله. البته قبل از این ماجرا، چون تعدادی از زنها، شوهرشان کشته شده بودند و یا برخی از خود زنها کشته شده بودند، رجوی شروع کرد نیروها را دستهدسته به ازدواج هم درمیآورد، اما دید این جواب نمیدهد، بنابراین گفت تا وقتی زنها و شوهرها از هم طلاق نگیرند، نمیتوانیم رژیم را سرنگون کنیم.
ابتدا یک سال فرصت داد تا بعد از آن، مجدداً برای حمله به ایران اقدام کنیم، اما خودش هم میدانست که این حرفها چرت است و حتی عراق همچنین اجازهای نخواهد داد. درست است که صدام دیکتاتور بود، اما تا این اندازه احمق نبود.
بههرحال مسعود خانواده را حرام اعلام کرد و گفت خانواده مرکز فساد است و این آغاز تبدیل شدن سازمان به فرقه بود.
همزمان با این ماجراها چون میدانست افراد بهراحتی قبول نمیکنند، حصارهای فیزیکی دور اشرف را هم بیشتر کرد و دیگر یگانها هم حق نداشتند با یکدیگر ارتباط داشته باشند، دورتادور پادگان را سیمخاردار کشیدند و گشتهای نگهبانی هم بیشتر شد.
سال 72 من دیگر بریدم و اعلام کردم که نمیتوانم ادامه دهم، اما اجازه ندادند و شروع کردند به گذاشتن جلسات نشست. البته راهی هم برای خروج نبود و مجبور شدم بمانم اما دیگر شعارها برای کسی جاذبه نداشت و کمکم افراد متوجه همهچیز میشدند ولی چون راهی برای فرار نبود، برخی دست به خودکشی زدند مثل «کامران بیاتی» یا «کریم پدرام» و «محمودی» و چند نفر دیگر که از دوستان خود ما بودند. از سال 73 هم که ریزشها زیاد شد، خروج از سازمان را ممنوع اعلام کردند.
* قبل از آن زن و شوهرها چطور زندگی میکردند؟ خانه داشتند یا جدا از هم بودند؟
در سازمان یک مجموعهای شامل چند اتاق وجود داشت که متأهلین میتوانستند پنجشنبهها باهم باشند، اما در طول روزهای هفته هرکس در یگان خودش بود.
** اشرف یعنی عراق جذام گرفته
شعبانی: من در آن زمان مجرد بودم، ولی میدیدم که از بالاترین مسئولان سازمان در زمان انقلاب طلاق دچار تناقض شدند. البته شنیدم که سال 63 هم رجوی در فرانسه قصد داشت این اقدام را در خصوص مرکزیت سازمان اجرا کند و حتی همه حلقههای ازدواج آنها را گرفته بود، اما نتوانست و مجبور شد این کار را ملغی کند. طرح آنجا شکست خورد چون در مرکزیت سازمان و در پاریس بود، اما اینجا اشرف بود یعنی عراق جذام گرفته، حتی اگر مسئولان هم مخالفتی میکردند از جمع جدایشان میکردند.
* کودکان هم در اشرف بودند؟
آن موقع تعدادی از بچهها در پادگان بودند که در یک پانسیونی نگهداری میشدند و به آنها آموزش میدادند و فقط پنجشنبهها یا جمعهها خانوادهها میتوانستند فرزندانشان را ببینند. البته بعد از حمله آمریکا به عراق در اواخر دهه 60 و اوایل دهه 70 بعضی از بچهها که در سنین نوجوانی بودند را نگه داشتند و بقیه را به اروپا فرستادند. اصلاً هم مهم نبود که این بچهها در آنجا به خانواده یا آشنایانشان تحویل داده میشوند و یا کلیسا یا مراکز دیگر.
** صحبت درباره مریم و مسعود «مرز سرخ» بود
* کمی از شخصیت رجوی بگویید. چطور میتواند این افراد را جذب کند؟
رجوی به لحاظ شخصیتی یک سخنران حرفهای بود که البته گیرایی خودش را هم داشت و در بحثهای ایدئولوژیک و موضوعاتی مثل تفسیر قرآن و نهجالبلاغه بهگونهای عمل میکرد که انسان فکر میکرد این همان کسی است که ما به دنبالش بودیم، اما بعدها دیگر اصلاً نمیشد راجع به جایگاه رهبری صحبت کرد و مثلاً بگوییم خود رجوی چرا زن دارد.
گُلی: مسائل مذهبی و اسلامی در ظاهر حفظ میشد و مسعود هم سعی میکرد همینطور عمل کند، البته قبل از ماجرای انقلاب طلاق، او در سخنرانیهایش از مریم رجوی با عنوان «مریم» صحبت میکرد، اما بعد از آن به او «خواهر مریم» میگفت و درواقع میخواست اینطور وانمود کند که آنها هم دیگر زن و شوهر نیستند.
شعبانی: صحبت در مورد مسعود و مریم «مرز سرخ» بود و یکی دیگر از این خطوط قرمز، بعد از سرنگونی صدام این بود که نباید سؤال کنیم رجوی الآن کجاست، میگفتند او کار خودش را بلد است و شما فقط از طریق ایدئولوژیک خودتان را به او وصل کنید.
صالحی: نماز جماعت در اشرف اجباری بود، البته این وسیلهای بود برای کنترل افراد و مثلاً اگر کسی میخواست مخالفتی کند، اولین کارش این بود که در نماز جماعت شرکت نمیکرد. ظواهر اسلامی مثل حجاب هم در ظاهر رعایت میشد، اما در باطن و محتوا خالی بود.
** انتخاب مریم برای اعضای قدیمی سازمان سنگین بود
* بعد از آنکه مریم رجوی به عنوان مسئول شماره یک سازمان انتخاب شد، اعضا براحتی قبول کردند؟ خصوصا قدیمیترها مقاومتی نمیکردند؟
وقتی مریم مسئول اول سازمان شد، تا مدتها اعضاء او را قبول نداشتند و حتی برای خیلی از مسئولان باسابقه مثل مهدی ابریشمچی هم سنگین بود، تا اینکه خود مسعود در یکی از سخنرانیها گفت چرا شما او را قبول ندارید، فکر کردید ایشان بدون برنامه انتخاب شده است.
معلوم است آش آنقدر شور شده بود که مجبور شد بیاید و این حرفها را بزند، البته خود مریم هم تواناییهایی داشت.
گُلی: ما حتی خودمان جمع شدیم و یک نامهای برای مسعود نوشتیم و گفتیم انتخاب ایشان (مریم رجوی) برای ما سنگین است و فقط چون شما گفتهاید قبول میکنیم.
** آخرین باری که مسعود رجوی را دیدیم
* آخرین باری که مسعود رجوی را با چشم خودتان دیدی کِی بود؟
آخرین بار قبل از سرنگونی صدام در سال 82 بود که در یک نشستی در خصوص حمله آمریکا به عراق صحبت کرد و گفت باید به بیرون اشرف برویم، پراکنده شویم و یک زندگی سنگری را شروع کنیم.
صالحی: البته مسعود اول اینطور تحلیل میکرد که آمریکا به عراق حمله نمیکند، این را هم میگفت چون میدانست اگر واقعیت را بگوید همه فرار میکنند و نمیشود کسی را کنترل کرد، اما وقتیکه آمریکا رسماً اعلام کرد که حمله خواهد کرد، مجبور شد که او هم اعلام کند، آنهم چه زمانی؟ ما وقتی در حال خروج بودیم که آمریکا از مرز کویت وارد شده بود و همین هم باعث شد تا خیلی از نیروها در جریان بمباران آمریکاییها کشته شوند.
شعبانی: مسعود میگفت ما به آمریکاییها کاری نداریم، اگر قرارگاههای ما موردحمله قرار گرفت، این به معنی حمله به سمت ایران و انجام عملیات فروغ2 است، اما ما دیدیم که اشرف را مورد حمله قرار دادند، حتی پایگاه های «علوی» و «انزلی» را هم زدند، اما خبری از دستور حرکت نشد.
سازمان در آن مقطع حدود 7 پایگاه داشت که در مناطقی مثل جنوب، کوت و العماره را تعطیل کرده بود و نیروها در 3 قرارگاه بالا مستقر شده بودند که «انزلی» در «جلولا» بود، «علوی» در «حمرین» و «اشرف» هم که مقر اصلی بود. بههرحال ما با حمله آمریکاییها منتظر دستور حرکت به سمت ایران بودیم که یک مرتبه فرمان رسید پرچم سفید را بالا ببرید.
گُلی: از سال 82 به بعد ما دیگر رجوی را ندیدیم. البته اخبار و صدای او بود، مثلاً در نشستهایی که گاهاً تا 10 ساعت هم طول میکشید، مسعود رجوی از طریق پیام صوتی شرکت میکرد و اتفاقاً صدای واضحی هم داشت، انگار که در همین اتاق بغل نشسته بود.
ما حدس میزدیم که در بغداد باشد و یا در یکی از اماکن مخفی اشرف که بعدها کشف شد و یا اینکه نهایتاً به پاریس رفته باشد. آن موقع مریم هم در پاریس بود و ریاست اشرف را «مژگان پارسایی» برعهده داشت.
از سال 90 دیگر هیچ خبری از مسعود نشد.
* فکر می کنید زنده باشد؟
شعبانی: من فکر نمیکنم خودشان مسعود را کشته باشند، اما با این حرفی هم که ترکی الفیصل در مورد مرگ مسعود زد، نمیتوانم نظر خاصی بدهم، اما بههرحال شاید تاریخ مصرف او تمام شده و میخواهند مریم را بیشتر عَلَم کنند.
مریم خیلی تندتر است و اصلاً به ایدئولوژی در ظاهر هم اعتقادی ندارد، اما خودشان هم میدانند اعلام خبر مرگ مسعود موجب ریزش همین تعداد افراد کمی است که هنوز در سازمان ماندهاند.
صالحی: کسی مریم را آنطور که باید قبول ندارد، اما سیستم فرقهای موجب شد که آنها مجبور شوند بمانند.
* اوضاع امروز این فرقه چطور است؟ خصوصا بعد از حمله عراقیها به اشرف در سال 90 که به نوعی پایان کار آنها در عراق بود.
گُلی: وقتیکه من در سال 90 از سازمان جدا شدم اوضاع خیلی بههمریخته بود، خصوصاً بعد از 10 فروردین و حمله عراقیها به داخل اردوگاه.
جالب است که نیروهای عراقی به داخل آمده بودند، اما بلندگوها اعلام میکرد که اینها مشقی است و جای نگرانی نیست، درحالیکه در جلوی چشم ما نیروهای عراقی حمله کرده بودند و ما دیدیم که فرماندهان سوار ماشین شخصی خودشان شدند و فرار کردند به عقب.
بچهها دیگر بریده بودند و تشکیلات ازهمپاشیده بود. بعدازاین ماجرا خیلیها ازجمله خود من و برخی دوستانم فرار کردیم و به بغداد رفتیم. اوضاع سازمان هم بهگونهای نبود که بخواهند سرکوب کنند. قبلاً هم سلاح داشتند و هم کسی مثل صدام پشتوانه آنها بود ولی الان هیچی نداشتند.
** فرار از زندان
* شما چطور توانستید فرار کنید؟
با دوستانم نقشهای کشیدیم و یکشب بعد از شام، وسایلمان را به همراه یک نردبان برداشتیم و از روی دیوار قرارگاه فرار کردیم، البته آن موقع تعداد نگهبانها هم زیاد شده بود و علاوه بر کیوسکها، چند نفر هم بهصورت سیار نگهبانی میدادند.
ما از آنجا فرار کردیم و خودمان را به نیروهای عراقی رساندیم و آنها هم ما را در بغداد تحویل سازمانهای بینالمللی دادند.
* خودتان تصمیم گرفتید به ایران برگردید؟
من دو راه پیش رو داشتم، یا باید به ایران میآمدم یا به یکی از کشورهای خارجی در اروپایی میرفتم، مثل آلمان، فرانسه و آلبانی. حتی رفتن به اروپا برای من سادهتر هم بود، چون هم قبلاً رفته بودم و هم تعدادی از دوستانم آنجا بودند، اما تصمیم گرفتم به ایران بیایم، خصوصاً اینکه پدرم هم مدتی قبل به بغداد آمده بود و من در اشرف یکی، دو بار توانستم با آنها تماس بگیرم.
بعد از سرنگونی صدام، پدر و برادرانم به دیدنم آمدند و به من گفتند که میتوانم به ایران برگردم، من هم به آنها اعتماد کردم و البته به برخی دوستانم که به ایران آمده بودند، ازجمله همین آقای صالحی زنگ زدم و پرسوجو کردم.
شعبانی: بعد از سرنگونی صدام و حضور آمریکاییها فضا کمی بهتر شد، ما هم که در سال 83 فرار کردیم، به هر ترتیبی بود خودمان را به آمریکاییها رساندیم و بعد از 20 سال آنجا توانستیم با خانواده به هر طریقی بود، ارتباط برقرار کنیم. البته آنها هیچ خبری از من نداشتند و فکر میکردند من مردهام، اما به هر ترتیبی بود چند کُد دادم تا برادرم مرا بشناسد.
* چقدر پیش آمریکاییها ماندید؟
9 ماه پیش آمریکاییها بودم و آنجا کار میکردم. در سازمان که به ما یک ریال هم نمیداند، اما آمریکاییها برای هر ساعت کار یک دلار میدادند. برای همین وقتی به ایران آمدم کمی پول داشتم.
البته آمدن به ایران برای ما کمی ترس داشت، خصوصاً با تبلیغات زیادی که سازمان علیه ایران میکرد، بهطوریکه من فکر میکردم حداقل 2 نفر از برادرانم که ابتدا هوادار سازمان بودند، اعدام شدند.
گُلی: از سفارت به ما گفته بودند آنهایی که شاکی خصوصی ندارند میتوانند برگردند. ما هم که آمدیم علاوه بر اعتمادی که به حرف خانوادهمان داشتیم، یک تضمین هم از طرف سازمانهای بینالمللی بود که خودشان رسماً ما را تحویل مقامات ایرانی دادند و از ما حتی شماره تلفن هم گرفتند.
صالحی: آمریکا که به عراق آمد، سازمان کمی محدودتر شد. همان موقع من مجدداً گفتم دیگر نمیتوانم اینجا بمانم، باز برایم نشست گذاشتند، اما من دیگر تصمیم خودم را گرفته بودم و مجبور شدند من را تحویل آمریکاییها بدهند.
پیش آمریکاییها که بودیم، دسترسی به تلویزیون داشتیم و تازه آنجا فهمیدیم که در دنیا و در ایران چه خبر است. در سازمان تنها یک تلویزیون وجود داشت، آنهم در سالن غذاخوری بود که با سیستم مداربسته فقط هنگام صبحانه، ناهار و شام وصل میشد و فقط اخباری که به نفع خودشان بود و یا به ضرر جمهوری اسلامی پخش میکردند، حتی اخبار ورزشی، چه رسد به سیاسی و اجتماعی.
با خانواده که تماس گرفتیم تازه فهمیدیم واقعیت چیست. من به خاطر همه این سالها از خیلی مسائل خصوصاً سیاست بیزار شده بودم و خواستم به یک کشور خارجی بروم تا زندگی کنم اما آخرین تماسی که با خانواده گرفتم، خواهرم گفت حال مادرمان خوب نیست و من تصمیم گرفتم به ایران بروم، حتی اگر اعدامم میکردند. بههرحال ما اینهمه سال خانواده را اذیت کرده بودیم و میخواستم حالا دیگر در کنار آنها باشم.
** در ایران سر کار رفتیم و خانواده تشکیل دادیم
* در ایران چطور با شما برخورد کردند؟
واقعیت این است که با ما برخورد خوبی شد، حتی وقتی در قرنطینه بودیم، از همان غذایی که خودشان میخوردند به ما میدادند و رفتارهایشان بسیار مؤدبانه بود. ما اینجا سر کار رفتیم، خانواده تشکیل دادیم و ادامه تحصیل دادیم.
وقتی خانوادهام برای اولین بار برای دیدن من به عراق آمده بودند، وقت ملاقات تا ساعت 4 بود، اینها ساعت 8 صبح آمده بودند و تا ساعت 3 به ما خبر ندادند، بعد گفتند عدهای از خانوادهها به همراه نیروهای وزارت اطلاعات از ایران آمدهاند تا بترسیم و به دیدن خانوادههایمان نرویم، اما ساعت 3ونیم تا 4 توانستم نیم ساعت آنها را ببینم.
وقتی به ایران آمدیم به ما گفتند از ما چیزهایی مثل شغل یا وام نخواهید، خودتان بروید کار پیدا کنید، اما اگر استعلامی از گذشته شما میخواستند، ما کمک میکنیم. از این به بعد شما مثل یک شهروند عادی هستید، اگر کار خوبی کنید، پاداش آن را میگیرید و اگر کار بدی کنید مجازات میشوید.
من اگرچه سالهای زیادی از عمرم را در فرقه رجوی نابود و به خودم، خانوادهام و کشورم بد کردم، اما بههرحال خدا را شکر میکنم که نجات یافتم. الآن افراد دیگری هم مثل ما در این کشور مثل یک شهروند معمولی زندگی میکنند و من امیدوارم بقیه کسانی هم که هنوز در دام این فرقه ماندهاند، نجات پیدا کنند.
** سلاح را تحویل دادند ولی هنوز از «ارتش آزادیبخش» حرف میزنند
* ارزیابی شما از وضعیت امروز مجاهدین چیست. اخیرا هم در فرانسه میتینگی برگزار کردند و افراد مختلفی آنجا حاضر شدند.
اگر بخواهیم وضعیت امروز آنها را تحلیل کنیم باید ببینیم که این فرقه چه اهدافی داشت. آنها میخواستند از طریق مسلحانه جمهوری اسلامی را سرنگون کنند، اما الآن به لحاظ تشکیلاتی در چه وضعیتی هستند،. یکسری در آلبانی، یکسری در لیبرتی و جاهای دیگر پخشاند و حتی خودشان هم نمیدانند چه میخواهند بکنند، البته برخی از آنها مرتکب قتل شدهاند و برخی هم تحت تأثیر تبلیغات سازمان هستند. اینها نه به خاطر باور و ایمان، بلکه به دلیل این مشکلات است که آنجا ماندهاند.
از نظر نظامی هم اینها تعهد دادهاند که هیچ غلطی نکنند و این هم از حیلهگری آنهاست که سلاح و یونیفرم را تحویل دادند ولی بازهم از ارتش آزادیبخش صحبت میکنند.
اینها دیگر امروز هیچ جایگاهی ندارند، اما برخی کشورهای غربی و مرتجع -بهخصوص حامیان اسرائیل- که با ایران مشکل دارند، سعی میکنند حتی بهاندازه یک ریال هم که شده از اینها در راستای منافع خودشان بهره ببرند و این هم به خاطر اهمیت ایران است که آنها به هر وسیلهای حتی این فرقه، برای مقابله با جمهوری اسلامی دست میزنند.
عربستان هم میخواهد مانند صدام از اینها استفاده کند، اما این گروه نهتنها سودی ندارد، بلکه آنقدر نحس و بدطینت است، چیزی جز نکبت ندارند و هر کس با اینها باشد، عاقبتبهخیر نخواهد شد و امیدوارم این موضوع در خصوص حامیان جدیدشان هم صدق کند.
** افتخار مریم این است که داعش در مراسم او شرکت میکند
شعبانی: افراد متصل به سازمان واقعاً بدبخت هستند، آدمهای راندهشده از همهجا، سازمان هم آنقدر بهواسطه خیانتها و جاسوسیهایش به ته خط رسیده که الآن مجبور است آویزان جنگطلبان آمریکا و شیوخ خلیجفارس شود.
آن سازمانی که در سال 57 در ذهن ما بود، مُرد و تمام شد و امروز مریم همه تلاش و افتخارش این است که نمایندگان جنگطلب آمریکا، آلسعود و داعش و جبهةالنصره در مراسمهای او شرکت کنند و راه برگشتی هم ندارند.
شعارهایشان را نگاه نکنید، کلی پول هزینه میکنند تا این حرفها را بزنند، اما از درون پوسیدهاند و آیندهای ندارند.
گُلی: در خصوص برنامههای اخیر مجاهدین در پاریس من معتقدم فرانسه آنها را محدودتر کرده است و دستشان را باز نگذاشته، آنها قصد داشتند مراسمی مانند سال گذشته برپا کنند، اما دیدیم که یک محل پرتی را در اختیارشان گذاشتند و سالنشان هم بسیار کوچکتر بود. مقاماتی که در این همایش شرکت کردند، همه مسئولان سابق بودند و اینکه سعودیها در این مراسم شرکت کردند هم به خاطر دشمنی با ایران است.
اگر یک روزی صدام میخواست از اینها استفاده کند، سازمانی و سلاح داشتند، اما امروز تنها کارایی آنها این است که یک تظاهراتی راه بیندازند و علیه جمهوری اسلامی شعار بدهند.