هاجر امدادی ماسوله – استان گیلان
خانم هاجر امدادی ماسوله مادر احمد و امین تلاوتی می گوید:
احمد و امین در ترکیه جویای کار و اشتغال بودند که طعمه آدم ربایان رجوی شدند با این وعده که "چرا در ترکیه، بلکه شما را به اروپا خواهیم فرستاد. هم وطن چه وقت به درد هم خواهد خورد، ما به شما کمک خواهیم کرد و عوضش را از خدا خواهیم گرفت!! به یک شرط که یک دوره آشنایی و آموزش حرف در عراق داشته باشید سپس برای تحقق رویاهایتان به اروپا و کشور مطلوب خود خواهید رفت". با این ترفند فرزندان ما را از ترکیه دزدیدند و آن ها را به کمپ اشرف بردند. احمد 38 ساله مدت 15 سال و امین 31 ساله مدت 12 سال است که اسیر فرقه رجوی هستند. دلبندانمان از زندگیشان هیچ لذتی نبرده اند و در اسارت این فرقه خودخواه و منفور زندگی خود را به بطالت سپری می کنند.
در طی این چند سال، بارها برای دیدن عزیزانم به عراق رفتیم اما نتوانستیم با دسته گل هایمان ملاقات داشته باشیم. من به اتفاق همسر و فرزندم اکبر بارها با نیت ملاقات فرزندان اسیرم به عراق رفتم و هفته ها جلوی اسارتگاه اشرف به تحصن نشستم و نام فرزندانم را فریاد کردم و گریستم. در تمام این دوران، رجوی نه تنها به من اجازه ملاقات با فرزندانم را نداد بلکه با چوب و چماق از من مادر پیر پذیرایی کرد و به فحش و فضیحت کشید، الهی که خدا او را نبخشاید.
اعضای جدا شده ای که از نزدیک با احمد و امین آشنا بودند گواهی دادند که فرزندانم خواهان خروج از آن جهنم هستند بنابراین من بیش از پیش انگیزه گرفتم که بر تلاش خود بیافزایم تا احمد و امینم از اسارتگاه ناامن رجوی نجات یافته و به نزد من بیایند.
نامه خانم هاجر امدادی به فرزندان اسیرش
بسم الله الرحمن الرحیم
امین و احمد عزیزم سلام. من مامانم، مرا که از یاد نبرده اید جگرگوشه های من. دلتان برای مامان و بابا تنگ نشده؟ دوست ندارید سرتان را مثل قدیم روی سینه ی مامان بگذارید؟
احمد و امین جان، پسران خوش قد و بالای من، دلم برای شما تنگ شده است. هر روزم گریه و زاری است، پیر شده ام. دوری شما پیرم کرد. چقدر انتظار. دلم می خواهد پرنده باشم، پر بزنم و نزد شما بیایم. فدای شما شوم. می دانید من و بابا و اکبر چند بار پشت در اشرف و لیبرتی آمدیم اما رجوی ها نگذاشتند شما را ببینیم. من و بابا تمام تلاشمان را کردیم اما آن بی وجدان ها مرا از دیدن بچه هایم محروم کردند. امین و احمد زیبای من.
به امید چه کسی آنجا هستید. همه زندگی و خانواده تان اینجاست. هیچ چیز و هیچ کس به اندازه خانواده برای آدم مهم نیست. در این سال ها هر چه برای برادرانتان خریدم برای شما هم خریده ام. هر روز به این امید هستم که بازگردید. در طی این سال ها چندین نفر از اسارتگاه فرار کرده اند و الان زندگی آرام و خوشی را دارند. من و بابا به تمام شهرها رفتیم و با تک تک شان ملاقات کردیم. آن ها شما را می شناختند. می گفتند خیلی آقا هستید. احمد جان همه تو را که در تیم والیبال بودی می شناختند. آرزویم این است که شما هم مانند آن ها بازگردید و من را از چشم انتظاری نجات دهید.
قربان چشم و ابروی کمانی تان بروم. دلتان نمی خواهد مامان را ببینید. می دانم که دلتان تنگ شده، بیایید. مامان قربانتان برود. آیا این همه دوری بس نیست؟
امید پسری ده ساله به اسم دانیال دارد، چشم و ابرویش مثل شما سیاه است، برادرزاده ها و خواهرزاده های شما فقط عکستان را دیده ا ند اما همیشه به یاد شما هستند. روز تولد شما شیرینی می گیرم و برایتان تولد می گیرم. اکبر دو دختر دارد، تارا 12 ساله و سوگل 5 ساله. برادران و خواهرانتان برای دیدن شما بی تابی می کنند.
من دوست دارم همین طور حرف بزنم و بنویسم. اما دوست ندارم حوصله شما را سرببرم فقط از شما می خوام برگردید برگردید برگردید برگردید برگردید برگردید برگردید برگردید برگردید برگردید همین. عزیزان دل من، به خدا می سپارمتان خداحافظی نمی کنم فقط می گویم به امید دیدار.
مامان هاجر
درد دل خون چکان خانم هاجر امدادی به فرزندان دربندش
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام به فرزندان عزیزتر از جانم، احمد و امین عزیزم
چند سال است که از فراغتان، چشمانی پر از اشک و دلی پر از خون دارم. آیا می دانید که برای دیدنتان چند بار با هزار امید و آرزو به عراق آمده ام تا بلکه بتوانم از نزدیک صورتتان را با دستانم احساس کنم. هر بار ساک های پر از سوغاتی برادران و خواهرتان را برای شما آوردیم اما از خدا بی خبران نگذاشتند شما را ببینیم. برادرزاده ها و خواهرزاده ات برایتان عکس و نقاشی و خوردنی های کودکانه فرستاده بودند اما به آن ها هم رحم نکردند.
احمد و امین آیا حق من است که با این همه عذاب زندگی کنم. شما بهترمی دانید که من در زندگی سختی های بسیاری کشیده ام و شما با رفتنتان غم و غصه هایم را صد چندان کردید. دلم به این خوش بود که پسرانم بزرگ می شوند و عصای دستم خواهند بود و تمام سختی هایی را که کشیده ام با دیدن قامت رعنایشان و این که در کنارم هستند کم می شود، اما روزگار این را از من گرفت.
چندی پیش من و پدرت سفری به عراق داشتیم، مثل دفعات قبل به ما اجازه ملاقات ندادند و می گفتند فرزندانتان در اینجا نیستند و به ما وصله مزدور می چسباندند. آیا ما مزدوریم!؟
من مادری که آرزوی دیدن فرزندانم را دارم مزدورم؟ شما پیش خود چه فکرمی کنید.
احمد، عزیز دلم آرزوهای بسیاری برای تو دارم. آرزوی دامادیت. آرزوی دیدن فرزندان و زنت را.
امین عزیزم، دوستانت همیشه از تو می پرسند. همیشه به امید این هستم که شبی باز کنارم بخوابی و تا صبح صدای نفسهایت را بشنوم و به چهره زیبایت نگاه کنم.
شما که بی وفا نبودید. دلتان برای من تنگ نشده؟ من چه گناهی کرده ام که باید دوریتان را تحمل کنم؟ آیا روزگار به من فرصت می دهد که بار دیگر روی ماهتان را ببینم.
موهای سرم سفید و صورتم پر از چروک شده است. چند ماهی بود که از دوریتان در رختخواب بستری بودم. دوری از شما کمر مرا خم کرده و تاب و توان را از من گرفته است. حکم آدم های آهنی را دارم که با کوک کردن راه می روند.
من فرزندانی با احساس و عاطفی بزرگ کرده بودم، پس آن ها چه شدند.
امیدوارم به زودی روی ماهتان را ببینم و شما را در آغوش بگیرم. آرزوی مرا برآورده کنید تا خدا آرزوهایتان را برآورده کند.
دعای خیرمن همیشه بدرقه راهتان است.
خدا نگهدارتان فرزندان عزیزم
تصویر پدر و مادر احمد و امین تلاوتی است که چشم انتظار عزیزان خود هستند.
شایسته است مدافعان حقوق بشر و وجدان های بیدار بشری در شرح این عکس کتاب ها بنویسند و رجوی و دار و دسته اش را افشا کنند. به این امید که سایر فرزندان این مرز و بوم از سر خوش خیالی و نفهمی و به امید دستیابی شغل بهتر، طعمه چنین فرقه های مخربی نشوند و خود و خانواده خویش را نرنجانند.
میرزایی