گزیده ای از کتاب: « اردوگاه 15 تکریت »
خاطرات جانباز آزاده: « میکائیل احمدزاده »
میکائیل احمدزاده که هم جانباز است و هم از آزادگان دوران دفاع مقدس، در پانزدهم آذر سال 1345 در شهرستان خوی دیده به جهان گشود. ابتدایی و راهنمایی را همانجا گذراند. کلاس دوم راهنمایی بود که زمزمه انقلاب اسلامی بالا گرفت. او هم مانند همه نوجوانان آن هنگام، با انقلاب همراه شد.
پس از پیروزی انقلاب، در قالب هسته های مقاومت مساجد فعالیتهای انقلابی را ادامه داد. با آغاز جنگ تحمیلی آموزشهای اولیه نظامی را در پادگان حرّ خوی گذراند. در سال 62 اولین حضورش در جبهه های شمال غرب را تجربه کرد و در عملیات والفجر2 شرکت نمود. در سال 63 و در عملیات بدر، همراه لشکر همیشه پیروز عاشورا بود و سپس به عنوان نیروی ویژه در سپاه خوی مشغول خدمت شد.
سال 63 وارد نیروی زمینی ارتش جمهوری اسلامی شد و با توجه به تجربه های جنگی و آموزشهای ویژه، مسئولیت اطلاعات و عملیات تیپ 58 ذوالفقار را به عهده گرفت. در عملیات مختلفی مانند بدر، کربلای 5، نصر 2 و 6، قادر و… شرکت نمود و چندین بار مجروح شد.
در پایان جنگ و در روز 5/5/67، پس از مجروح شدن در منطقه سومار به اسارت نیروهای عراقی درآمد و در 16/9/69 بعد از دو سال و چند ماه اسارت به آغوش میهن بازگشت.
*گرفتن اسیر
از ارتفاعی گذشتیم. دیدیم یک پل را با تی ان تی منفجر کرده بودند و امکان عبور از آن محل یا از کناره ها وجود نداشت. ناچار مجبور شدیم جیپها را به دره هُل دهیم و دوباره مسیر را پیاده ادامه دهیم. مقداری از راه را آمده بودیم که جاده آسفالته سومار به ایلام نمایان شد. از کنار جاده رودی میگذشت و ما تقریباً در امتداد بیمارستان صحرایی ارتش و سه راهی کاشیپور قرار داشتیم. دیدیم دو نفر عراقی در کنار رود سرگرم شستن دست و صورت هستند، یک نفر هم پشت تیربار و به سمت دیگر نشسته است. مأموریت آنها بستن جاده فرعی بود که ما میآمدیم.
سریعاً هرکدام به سویی پخش شدیم تا از دید عراقیها پنهان بمانیم. باید از این جاده عبور میکردیم و چاره ی دیگری نداشتیم. دیگر عراقیها هم تقریباً در فاصله ی قابل توجه داخل کامیونها و روموکهای کششی در حال استراحت بودند.
با هم مشورت کردیم و تصمیم گرفتیم حیله ای برای عراقیها به کار بندیم. قرار گذاشتیم که دو نفر از سربازها و یک درجه دارمان را با اسلحه ی خالی از روی جاده عبور کنند تا عراقیها آنها را ببینند و در حین دستگیری دوستانمان ما از مواضع خود به آنها حمله کنیم. برای مسلط شدن بر عراقیها آهسته و دور از چشم آنها جلو رفتیم و در محلهای دارای دید و تیر مناسب موضع گرفتیم. آنگاه به دوستانمان اشاره کردیم که حرکت کنند.
این دوستان شجاع ایثار نموده بودند، چون احتمال داشت عراقیها آنها را دستگیر نکنند و ترجیح بدهند که با تیربار بزنندشان. با این وجود، همرزمان ما جان خود را برای رهایی دیگران فدا میکردند.
آنها با سروصدا به پایین جاده حرکت کردند تا عراقیها را متوجه خود کنند. چنین هم شد. تیربارچی عراقی قبل از همه متوجه موضوع شد و با صدای بلند داد زد: ایرانی ایرانی. دو عراقی کنار رود هم متوجه شدند. دوستان ما وانمود کردند که ناگهانی عراقیها را دیده اند، دستهاشان را بالا بردند و امان امان گفتند. هر سه عراقی به سمت دوستان ما دویدند و تنها یکی اسلحه همراه آورد. به چند قدمی آنها که رسیدند، با صدای بلند فریاد زدند: قف؛ ایست و با اشاره فرمان دادند که اسلحه ها را دور بیندازند و بنشینند.
دوستان ما دستور آنها را اجرا کردند. این در حالی بود که با ما چند قدم فاصله داشتند. عراقیها برای گرفتن غنیمت به سوی دوستان ما دویدند. هنوز به آنها نرسیده بودند که ما با رگبارهای کوتاه و متوالی خود دو نفر از آنها را از پای درآوردیم. عراقی سوم مات و مبهوت در وسط جاده افتاد. همه این کارها در چند ثانیه اتفاق افتاد. دوستان ما سریع آن عراقی را دستگیر کردند.
در اثر تیراندازی، دیگر عراقیها که با فاصله ای از ما در آن سمت جاده استراحت میکردند، متوجه ما شدند و از دور و بی هدف ما را به رگبار بستند. ما هم سریع به اتفاق عراقی به عقب برگشتیم. عراقیها با سروصدا فریاد میزدند و میخواستند ما را در جاده ی خاکی تعقیب کنند، اما ما در سربالایی جاده قرار داشتیم و مسلط به آنها بودیم. دیگر جرأت نکردند ما را دنبال کنند.
خوشحال بودیم که جلوی چشم عراقیها یکیشان را اسیر کردیم و با خود بردیم و دو نفر را به هلاکت رساندیم. خوشحال بودیم نقشه مان کارساز بود و اینکه تلفاتی نداشتیم. از سمت راست جاده به ارتفاعات مجاور به سمت سومار تغییر محل دادیم و از دید عراقیها دور شدیم.
عراقی را با بند پوتین بستیم. سن زیادی نداشت، ولی ظاهرش زیبا و آراسته بود. از دیدن کشته ها میلرزید. زبانش بند آمده بود و گریه میکرد. در حال حرکت، سرباز عرب زبان ما به او فهماند که سریع حرکت کند و از ما نترسد. به محل مناسبی که رسیدیم، جیبهایش را گشتیم و مدارکش را برداشتیم. مشخصات دیگر عراقیها را پرسیدیم. او خود را «حسن عدیل رحمان» معرفی کرد و گفت: شیعه و اهل روستایی از توابع کاظمین است. دو فرزند دارد. هفت سال است که خدمت میکند و جمعی تیپ 455 مکانیزه است. بعثیها او را مجبوری به جنگ آوردند و اگر نمیآمد، بستگانش را میکشتند. یگان او در حال پیشروی به سمت ایلام است و نیروهای عراقی تا نزدیکی سه راهی ایوان رسیده اند. میگفت عراق به پیروزی بزرگی دست یافته است. ما همگی ناراحت شدیم و فهمیدیم که در وسط عراقیها قرار گرفته ایم و فاصله مان با نیروهایمان بسیار زیاد است. باید از نیروی کمکی قطع امید میکردیم.
با دوستان مشورت کردیم که چه کنیم. هرکس نظری داشت. آخر تصمیم گرفتیم راه را ادامه دهیم. قرار شد در صورت برخورد با عراقیها، تا آخرین نفس درگیری را ادامه دهیم.
با سرباز اسیر عراقی با مهربانی رفتار میکردیم. آب و غذا به او میدادیم و به او فهماندیم که صدام نقض کننده ی آتشبس بوده و باعث آوارگی و بی خانمانی هزاران تن و کشته شدن بهترین جوانان شده و دست آخر هم شکست خواهد خورد، چون ملت ایران مردمی متعصب به دین و خاک و ناموس خود هستند و هرگز ننگ چیره شدن عراق بر ایران را نخواهند پذیرفت.
اسیر عراقی گفت: ما به کمک مجاهدین وارد خاک ایران شده ایم و در هر واحد رزمی عراق تعدادی مجاهد وجود دارند که در گمراه کردن ایرانیها و تبلیغات کمک بزرگی به عراقیها نموده اند.
اکثر نیروهای عراقی از شهر سومار خارج شده بودند و به سمت داخل ایران رفته بودند. با این توصیف کار ما مشکل میشد. ما باید آمادگیمان را کاملاً حفظ میکردیم تا غافلگیر نشویم و فریب دشمن را نخوریم.
*ستون زرهی مجاهدین
بعد از طی راه نسبتاً طولانی از بالای ارتفاعات مشرف به جاده با دوربین نگاه کردیم. یک ستون زرهی بزرگ در حال حرکت به سمت دره ی چهارزبر ایران بود. همه شان پرچم ایران را بر روی خودروها نصب کرده بودند. با کمی دقت متوجه شدیم که مجاهدین خلق هستند که برای عملیات و حمله به شهرهای ایران حرکت میکنند.
اکثر نفرات آنها زن بودند. تمام زره پوشها مدرن بودند. نیروهاشان هم لباسهای ضد گلوله و کلاه آهنیهای گوشیدار داشتند. صحنه ی عجیبی بود؛ جوانان فریب خورده ی هموطنمان در کنار عراقیهای متجاوز به خاک خودشان حمله میکردند و در حال خیانت به کشورشان گستاخانه فریاد شادی میکشیدند. از این که هموطنانمان با گلوله های سربی دشمنان قسم خورده شان سوراخ سوراخ میشدند، احساس غرور میکردند.
این چه منطقی بود؟ جواب آنها به والدین شهدا چه بود؟ جایگاه آنها در میان مردم چه خواهد بود؟ چگونه آنها سنگ وطن را بر سینه میزدند، در حالی که خودشان کشورشان را به آتش و خون میکشیدند؟ البته خیانت مجاهدین در جبهه های جنگ چیز تازه ای نبود. آنها با نفوذ به یگانهای رزمی در منطقه ی جنوب، مواضع ایران را به عراقیها تحویل دادند و تعداد بیشماری را به خاک و خون کشیدند.
ما از هر نقطه ای که میخواستیم وارد جاده ی سومار شویم، با نیروهای عراقی مواجه میشدیم. چون این جاده ی مواصلاتی تنها راه تردد و نزدیکترین راه به کرمانشاه بود. به علت ازدیاد تردد عراقیها مجبور به پناه بردن به دامنه ی ارتفاعات کنار جاده جهت مقابله با خطرات احتمالی و برخوردهای ناگهانی میشدیم.
با توجه به اینکه مجروح داشتیم و مسیر حرکت ما مسدود بود، تصمیم گرفتیم در یک غار سنگی استراحت کنیم و شب را همانجا بمانیم تا به خواست خدا صبح زود حرکت کنیم. نوبتی چند نفر نگهبانی میدادیم و چند نفر استراحت میکردند.
آنجا به دوستان همرزمم گفتم فعلاً وضعیت اینگونه شده است. حتماً فرماندهان نظامی طرحهایی برای مقابله با اجانب دارند و نباید مأیوس شویم. ترفندهای نظامیگری بسیار پیچیده و مبهم است و سکوت نیروهای خودی بی دلیل نیست. عراقیها هم جرأت و توان آن را نخواهند داشت که وارد ایران شوند. اگر نیروی نظامی هم نداشته باشیم، مطمئن باشید که ملت ما دست خالی، پدر عراقیها را درخواهند آورد. با این اوصاف جای نگرانی نیست و مملکت بیصاحب هم نیست. اگر کسی نمیخواهد ادامه ی مسیر دهد، میتواند به عقب برگردد. صددرصد نیروهای ایرانی امروز یا فردا آنها را پیدا خواهند کرد. ما اجباری در کار نداریم.
بعد از مدتی سکوت، به اتفاق گفتند ما تا آخر با هم هستیم و امنیت در همینجا است. ما با هم شروع کردیم و با هم تمامش خواهیم کرد. یا کشته میشویم یا به نیروهامان ملحق میشویم.
شانس ما این بود که با سربازانی جسور و مقاوم همراه بودیم. آنها با چشم خود جنایات عراقیها را دیده بودند و هرکدامشان خاطره ی شهادت عزیزانی از دوستان و همقطارانشان را در سینه داشتند و بار سنگین نبردهای مختلفی را تجربه کرده بودند.