گزیده ای از کتاب: « اردوگاه 15تکریت »
خاطرات جانباز آزاده: « میکائیل احمدزاده »
*اسارت مجدد
وقتی به هوش آمدم، دیدم دیگران نسبت به من سر حالتر هستند و ما در قرارگاه دژبان هستیم، یعنی همانجا که ما را شناخته و تعقیب کرده بودند. یک نفر عراقی که گویا اهل کرکوک عراق بود، به زبان ترکی از ما پرسید شما از کجا آمدید؟ ما هم گفتیم: در بیابانها سرگردان بودیم و نمیدانستیم کجا هستیم و کجا میرویم.
پرسید ماشین را از کجا پیدا کردید؟ جواب دادیم در یک بی راهه مانده بود.
فرمانده دژبان در محل حاضر شد و دستور داد سریعاً ما را به اردوگاه اسرا تخلیه کنند، چون خودشان در دروازه ی سومار مأموریت دیگری داشتند. لذا زیاد سؤال و جواب نشدیم. گزارشی هم از سرقت خودرو دریافت نکرده بودند تا بفهمند ما از اردوگاه فرار کردیم. آنجا هم لطف الهی شامل حال ما بود.
پای سرگروهبان موسوی شکسته بود و بسیار ناله میکرد. او را با یک دستگاه وانت به جای نامعلومی بردند. بقیه ی ما را سوار بر یک دستگاه تویوتا کردند و به پادگان ذوالفقار بردند. نمی دانستیم بخندیم یا گریه کنیم؛ باز هم به جای اول بازمی گشتیم.
وارد پادگان شدیم. لحظه ای اضطراب وجودمان را گرفت که شاید کسی فرار ما را به گوش عراقیها رسانده باشد. نگران بودیم.
وارد سوله شدیم. کسی متوجه موضوع نبود. حتی دوستان نزدیک هم تا آن لحظه که بیشتر از چند ساعت طول نکشیده بود، باور نمی کردند که ما تا سومار رفته ایم و دوباره برگشته ایم. اگرچه نتوانسته بودیم فرار کنیم، اما ته دلمان راضی بودیم و احساس غرور می کردیم که جرأت کرده بودیم تا آن سوی مرز پیش برویم.
بعدها متوجه شدیم اگر ما سالم وارد ایران می شدیم، عملیات عراقیها پایان یافته بود و بعد از ظهر آن روز بازمی گشتند. زیرا عملیات مرصاد علیه مجاهدین از سوی دلاوران ارتش و سپاه از تنگه ی چهارزبر به سوی مرز بین المللی آغاز شده بود و ما می توانستیم کشته شدگان وآوارگان نیروهای عراقی و مجاهد را با چشم خود ببینیم. از سویی هم اعتقاد داشتم شاید عمر ما به پایان نرسیده بود و سرنوشت این بود که اسیر شویم و زنده بمانیم. شاید اگر وارد ایران می شدیم، نیروهای ایران ما را با مجاهدین اشتباه می گرفتند و می کشتند.
*اردوگاه دائمی
آن روز، روز پایانی برای دشمنان کشور بود. برای ما هم آخرین روز وداع با وطن و آغاز اسارتی طولانی بود. آن روز باید اردوگاه را تخلیه می کردند. ما را وارد سوله ها کردند. دو ساعت نگذشته بود که بچه ها خبر دادند تعداد بسیار زیادی اتوبوس وارد اردوگاه شد. همه از لای درزها به بیرون نگاه می کردیم. راست می گفتند، اما هنوز نمی دانستیم چه می شود. طولی نکشید که عراقیها درهای سوله ها را باز کردند و ما را به محوطه ریختند. یک سرگرد در جمع حاضر شد و سخنان او را به فارسی ترجمه می کردند. با عجله و دستپاچگی گفت:
ایران قطعنامه ی 598 را پذیرفته، لیکن ما مجبور شدیم به ایران حمله کنیم و بسیاری از شهرها را تصرف کنیم. صدام نظرش این است حالا که شما تا اینجا آمدید، ما شما را به زیارت کربلا خواهیم برد و از آنجا از مرز بصره به ایران خواهیم فرستاد. لذا اتوبوسها به این منظور در اینجا حاضر شدند. ما انتظار داریم از مهمان نوازی ما راضی باشید و کاری انجام ندهید که پشیمان شوید، چون جنگ تمام شده و ما مسئول هستیم که شما را به وطن خودتان بفرستیم و اگر شرایط اینجا خوب نبود، به علت کمبود امکانات است.
آنگاه ما را به ستون یک سوار اتوبوسها کردند. سخنان سرگرد عراقی دروغ بود. او می خواست ما تا رسیدن به اردوگاه دائمی، مشکلی ایجاد نکنیم. علت دستپاچگی او هم به علت آغاز عملیات ایران علیه عراق بود که ضربات سنگینی را متحمل شده بودند. هنگامی که او برای ما سخنرانی می کرد، نیروهای عراقی در حال فرار بودند.
33 اتوبوس اسرای ایرانی را به سمت بغداد حرکت دادند. از اینکه از این اردوگاه وحشتناک خارج می شدیم، راضی بودیم. می دانستیم هرجا ببرندمان، بهتر از اینجا خواهد بود. من و دیگران با دقت تمام و کنجکاوانه مناظر بیرون را نگاه می کردیم و در ذهن خود همه ی نقاط و امکانات عراق را با کشورمان مقایسه می کردیم. من با دید اطلاعاتی، کوچکترین زوایا را نگاه می کردم.
از داخل شهرها که می گذشتیم، عراقیها ما را فحش میدادند و حرکات زشتی نشان می دادند. تعداد کمی هم از اسیر شدن ما ناراحت بودند، ولی اکثراً خوشحال بودند و پایکوبی و شادمانی می کردند.
ساعتی بعد به بغداد رسیدیم. از روی پل تاریخی و معروف دجله عبور کردیم. رودخانه ی بسیار زیبا و پرآب دجله در زیر پای ما قرار داشت. از این پل حساس با انواع و اقسام ســـلاحهای پدافند هوایی مانند یک پادگان محافظت می کردند.
رود دجله و فرات از کنار این شهر باستانی می گذشت. از برکت همین رود قسمت زیادی از شهر سرسبز و خرم بود. ما با دیدن عظمت و بزرگی رود به یاد تشنه لبان صحرای کربلا افتادیم. چگونه این آب را به روی یاران امام حسین (ع) بسته بودند؟
اتوبوسها از کنار شهر کربلا گذشت. به نگهبانان می فهماندیم زیارت چی شد؟ اما خبری از زیارت نبود. همه با چشمان اشک آلود به مناره های طلایی رنگ حرمین نگاه می کردیم. دیدار این تربت پاک آرزوی جوانان مخلص و مؤمنی بود که در حسرت طواف این ضریح مطهر در بیابانهای تفتیده ی جنوب و کوههای سر به فلک کشیده ی کردستان به شهادت رسیدند. از شدت شوق دیدار سالار شهیدان خون می گریستیم. صدای گریه و زاری ما چنان شدکه محافظین عراقی احساس خطر کردند. بالاخره با وجود خواهش و تمنا برای زیارت، ما را با سرعت زیاد از کربلا بردند.
همه ناراحت بودیم. بعضی ها دیگران را دلداری می دادند که زیارت خواهیم رفت و شکایتها از این عهدشکنان خواهیم کرد. انسجام خود را از دست ندهید. روحیه داشته باشید. ما راه طولانی و سختی در پیش داریم. با جان و دل آماده باشید و جلوی دشمن استوار و دشمن شکن باشید. با این سخنان کمی آرام می گرفتیم.
از بیابانهای وسیع عبور می کردیم. جز خاک نامرغوب و دشت وسیع چیزی دیده نمی شد. از دیدن آن مناظر، حالِ آدم گرفته می شد. شهر معروف تکریت را هم دیدیم که از صدقه سری صدام به شهر آبادی تبدیل شده بود. از این شهر مانند پادگانی محافظت می شد. از هر چهار گوشه به وسیله ی انواع ضدهوایی و موشکهای زمین به هوا پوشش داده می شد و با خاکریزهای بلند احاطه گردیده بود. به خاک این شهر که فرزندی مانند صدام را به بار آورده بود، لعنت فرستادم.
بالاخره به مقابل اردوگاه بزرگ اسرای ایرانی در استان صلاح الدین رسیدیم. همه از جای خود بلند شدند تا زندان خود را از بیرون نظاره کنند. در آن لحظات سعی میکردیم مناظر را به خوبی در ذهن خود بگنجانیم.
تعداد بسیاری اردوگاه با ساختمانها و تأسیسات مختلف در اشکال و ابعاد گوناگون در هر سوی این منطقه دیده میشد. محلی خشک و عاری از آب و علف بود؛ و صحرایی که تا چشم کار می کرد، کویر بود.
یقین پیدا کردیم که روزگاری بسیار سخت و وحشتناک در پیش داریم. محافظان عراقی اردوگاه، با دیدن اتوبوسها در جلوی دربها صف می کشیدند. آنها چوب و چماق و کابل و شیلنگ و سیم خاردار و حتی لوله ی آب به دست داشتند.
اتوبوسها توقف میکردند تا تعدادی اسیر را جهت تکمیل ظرفیت ساختمانها به آن اردوگاه تحویل دهند. اسرای تازه وارد را مجبور می کردند از داخل دو صف 50 متری که به تونل مرگ معروف بود، بگذرند. با هرچه که در دست داشتند، بر سر و روی اسیرها می زدند. می خواستند زهر چشم بگیرند.
لحظات بسیار وحشتناکی بود. هر اسیر در ابتدای ورود تا خروج از تونل بیش از 80 یا 90 ضربه می خورد. دست و پاها می شکست. چشمها بیرون می ریخت. عراقیها هم بی توجه می کوبیدند.
همه باید کتک می خوردند؛ استثنایی نبود. ظرفیت هر اردوگاه که تمام می شد، به سوی اردوگاه دیگر حرکتمان می دادند. فاصله ی اردوگاهها از هم چندصد متر بیشتر نبود. این ساختمانها را سال 1965 و هنگام آغاز جنگ اعراب و اسرائیل، به اصطلاح برای اسکان نیروهای عرب در حال جنگ ساخته بودند و به خاطر شکست ارتش اعراب تا شروع جنگ تحمیلی بلااستفاده مانده بودند. هر ساختمان پنجره های کوچکی داشت و کف و سقفش بتونی بود. محوطه عاری از هر درخت و روییدنی بود. تنها تانکرهای بلند آب اردوگاهها از هر سو جلب توجه می نمود.
اسرای ایرانی را بین اردوگاهها تقسیم می کردند. نوبت اتوبوس ما که رسید، اردوگاههای کوچک پر شده بودند. ما را در ساختمانهایی بی دروپیکر و استفاده نشده تخلیه کردند که نه حصار داشت و نه امکانات رفاهی و آب و دستشویی و حمام. از دوستانمان جدا شدیم و هرکدام به اردوگاهی افتادیم. حدود 2500 نفر از ما را به این قسمت بردند.
*اردوگاه شماره 15 تکریت
این اردوگاه تازه تأسیس، اردوگاه شماره 15 نام داشت. موقع پیاده شدن، عراقیها با ضربات سهمگین، ما را هم به باد کتک گرفتند و به زور وارد آسایشگاه ها کردند. یکی از دوستان شوخ طبع نوشته ی عربی را روی دیوار خواند که نوشته بودند: «عاش البعث»، یعنی زنده باد بعث. او بعد از کتک خوردن مفصل گفت که این آش بعثی بود، فردا هم با چلوی بعثی از ما پذیرایی می کنند!
در بین ما بچه های سپاه و بسیج و حتی عشایر و مردم عادی بودند. آسایشگاه مانند طویله بود. درهای آهنی داشت که از پشت بسته می شد. هر آسایشگاه هشت پنجره ی کوچک داشت. جلوی آسایشگاهها با سایبان بتونی پوشیده شده بود، به طوری که نمی شد آسمان را از داخل دید. تهویه ای در کار نبود و کلید برق در بیرون بازداشتگاه و داخل اتاق نگهبانان بود. لامپ های آسایشگاه را شبها تا صبح روشن می گذاشتند.
شماره ی آسایشگاه ما پنج شد. ظرفیت هر آسایشگاه 50 نفر بود، در حالی که 162 نفر را جا داده بودند. حتی نمی توانستیم راحت دراز بکشیم. مجبور بودیم مقابل هم و ضربدری بخوابیم و پایمان مقابل چشمان نفر جلویی قرار می گرفت. اندازه گرفتیم، هرکس 30 در 70 سانت جا داشت. نمی توانستیم به پشت بخوابیم. همه یکطرفه استراحت می کردند.
روز اول از آب و غذا خبری نبود. روی بتن کف آسایشگاه دراز کشیدیم. اصلاً نمی توانستیم کامل دراز بکشیم. این کار نوبتی صورت می گرفت. همه غرق عرق بودیم. از شدت گرما تعدادی از حال رفته بودند. بوی بد همه جا را گرفته بود. از دستشویی خبری نبود. اکثراً بیماری ریوی سختی گرفته بودند. تعدادی، از جمله خودم، مجروح بودیم و به علت سردی محل جراحت و عذاب وحشتناک زخم، نای حرکت نداشتیم. صدای شیون و زاری مجروحها و پیرمردان بلند بود.
همه را مجبور کردند که پیراهن و پوتین و کفشها را به بیرون آسایشگاه بریزیم تا آنها لباس راحت به ما بدهند. این هم از ترفندهاشان بود. آنها به علت کمبود نگهبان و نبود حفاظت فیزیکی مناسب پیرامونی، می خواستند کسی نتواند فرار کند و در صورت فرار، به علت نداشتن کفش و لباس شناسایی و دستگیر شوند. هرکس تنها یک شلوار به تن داشت. همه برهنه بودیم و تا سه ماه خبری از لباس نبود.
من شلواری داشتم که خیلی مقاوم بود و پاره نمی شد، اما شلوار بعضیها یا مناسب نبود یا پاره بود. دشمن توجه ای نداشت. این رفتارهای غیر انسانی را از نازیهای آلمانی هم نشنیده بودیم. وقتی اعتراض می کردیم، می گفتند به علت زیادی اسرا حساب کار را نکردیم و اکنون کمبود امکانات داریم.
نگهبانان داخل برجکهای پیرامون اردوگاه سربازانی علیل بودند که با یک دست عصا داشتند و با دست دیگر تفنگ. این نشانه ی کمبود بسیار شدید نیروی انسانی در عراق بود. روحیه ی سربازان در اثر طولانی شدن جنگ، بسیار ضعیف بود. همه ی مردم عراق را از کار و زندگی انداخته بودند. به جای اینکه دولت صدام را مجبور به پایان جنگ کنند، تلافی اش را سر ما درمی آوردند. هرگاه ایران پیشرفتی در جنگ داشت، سربازان عراقی به جان ما می افتادند و تا حد مرگ شکنجه مان می کردند. به این طریق عقده های خود را خالی میکردند.