اولین بار توسط یکی از دوستانم در محل کار با اسم منحوس رجوی آشنا شدم. بعد از آن او موج و فرکانس رادیو مجاهد را به من داد و من شروع کردم به گوش دادن حرفهایشن. حرفهایشان ظاهری قشنگ داشت و به دل می نشست. اما من از یه نکته مهم غافل بودم: قبل از فرستادن گوسفند زیر دست سلاخ به صورتش دست میکشن و نازش میکنن..!!!
خلاصه بعد از آن مرتب به برنامه ها گوش می کردم. رادیو، رادیو، رادیو و باز هم رادیو… تااین که یک بار به ذهنم رسید که از پدر دوستم سوال کنم – این رو هم بگم که دوستم با پدرش رابطه خوبی نداشت، یک بار ناخواسته شنیدم که پدرش بهش میگفت تو جوانی فرق حرف زدن رو متوجه نمیشی….
بالاخره یک روز دلم رو به دریا زدم و از پدر دوستم سوال کردم که فلانی تو رجوی رو میشناسی یا نه؟! تا این سئوال از دهن من خارج شد پدر دوستم عین اسفند روی آتش از جا پرید و هر چی بدو بیراه بلد بود نثار من کرد. من که خیلی متعجب شده بودم گفتم من تا حالا چنین رفتاری از شما ندیده بودم!!
در جوابم گفت: تو هم مثل پسرم هستی. او هم حرف من حالیش نمیشه. من اما گفتم که قول می دهم به حرفهایش گوش کنم. او هم شروع کرد و برایم درد دل کرد و توضیح داد که این ها چه دسته گلهایی رو به کشتن داد و…
به هر ترتیب من آن موقع با حرفهای او مجاب نشدم و برای خودم توجیح آوردم و بالاخره راهی عراق شدم.
اوایل همه چیز جدید و جذاب بود از جمله حرف هایی که رجوی میزد. یک بار در وسط سخنرانی مسعود که برای آنتراکت رفته بودم و مشغول سیگار کشیدن بودم ناخواسته حرف های چند نفری را که با هم مشغول صحبت بودند شنیدم. یکی می گفت، من چرتم گرفت نفهمیدم مسعود چی گفت.اون یکی جواب داد هیچی بابا چرت و پرت های همیشگی. اول خیال کردم اشتباه شنیدم اما دوباره شنیدم که نفر بعدی گفت، خوب شد لااقل تو یه چرتی زدی و یه چیزی گیرت اومد ما که فقط سر درد گرفتیم!!
یادم میاد که مبحث آن روز بر سر تیم های عملیاتی بود که به قول معروف بحث داغی داغی هم بود ظاهراً.
گذشت و گذشت تا این که یک بار قبل از حمله آمریکا به عراق رجوی گفت اگر مقرهای مارو بزنن میریم ایران! اینجا بود که توی نشست ولوله شد. من به تجربه فهمیده بودم اینچنین مواقعی حرفها و مواضع اصلی بیرون نشست زده میشه نه پشت میکروفون. در نتیجه رفتم بیرون تا ببینم بین اعضا چه خبر هست. بیرون هم حسابی غوغایی بود: یکی میگفت چته باز.میخوای همه رو پشت چهارزبرتا رفتیم پراکندگی. به خدا قسم طرف توی همون زمین گم میشد و باید پیداش میکردن. نه اینکه به قول معروف پخمه باشه نه. ولی چون از اول توی ذهنش بود به هیچ کدام از این بامبول ها اعتقاد نداشت، یاد هم نگرفته بود.
همه به این نتیجه رسیده بودند که فقط ارزششان به این است که لیست شهدای رجوی را پر کنند. و تنها استفادده شان برای رجوی این است که با افتخار برود پشت میکروفن، بغضی ساختگی اسامی را اعلام کند و بگوید: لیست شهدایمان”!!!! وگرنه آدمها به اندازه پر کاهی هم در این دم و دستگاه ارزش ندارند.
همه چیز به همین منوال گشت تا این که سازمان خلع سلاح شد. دوباره تلاطمی در درون تشکیلات به راه افتاد. امریکایی ها از اعضا مصاحبه می گرفتند. در همین زمان بود که عده ای از فرصت استفاده کردند و هنگام مصاحبه به درون تشکیلات برنگشتند – عجب کار خوبی کردند.
رجوی ها به این نتیجه رسیده بودند که باید اسم اردوگاه اشرف را بگذارند شهر اشرف!!
بعد از خلع سلاح اعضا خیلی دچار تناقض شده بودند. در محافل می گفتند واقعاً چه شد. این همه زحمتی که بر روی سلاح ها وتانک های بعًا عهد بوقی کشیدیم به چه درد خورد و کجا رفت!! فقط عده ای را به کشتن دادند و در بوق و کرنا کردند… ما چطور ارتشی هستیم که سلاح نداریم؟!!! حال که سلاح نداریم و اینجا شهر است و نه قرارگاه پس چرا مراسم صبحگاه برگزار می شود!!!
بعد از یکی از نشستها دوستم می گفت: ای بابا ما رو خفه کردی بیا مرد باش و بگو لقمه بزرگ تر از دهنم برداشتم نه این که هر دفعه یک بامبول سر ما در میاری… اینجا بود که یکی از دوستانم که سنش از ما بیشتر بود وارد بحث شد و گفت:
“ای بابا عروس خانم رقص بلد نیست میگه زمین کجه”
باز هم برایتان می نویسم…
نوشته ی الف. دال – اسیر آزاد شده فرقه رجوی – آلبانی