با سلام
امیدوارم اکنون که سالها از آخرین دیدارم با شما می گذرد، سالم و تندرست باشی.
نمیدانم الان در چه نقطه ای هستی؟ و موقعیت تشکیلاتی ات چیست؟
چندروز پیش در خواب دیدم که با هم قدم می زنیم و شما دست یک پسر کوچک را گرفتی که تو را پدر صدا می زند! و…
از خواب پریدم و عهد کردم از هر طریقی که شد با شما تماس بگیرم و ببینم چکار می کنی؟
راستی محمد تقی عزیز، نمیدانم به آینده با چه چشم اندازی نگاه می کنی؟
وقتی اشرف بودیم، یادم هست مصادف بود با آمدن تعدادی از خانواده ها به داخل قرارگاه!
مراسمی بود که به پارک رفته بودیم و شما با حسرت زیاد به من گفتی: کاش خانواده من هم بیاید و بتوانم آنها را ببینم!
با این فاکت که گفتم حتما مرا شناختی، مهم هم نیست که بشناسی یا نه! چرا که برای من مهم سلامتی شما و سایر اسیران است.
تا جائی که بیاد دارم اسیر جنگی بودی و از اردوگاه با سازمان مجاهدین آشنا شدی! بهرحال امیدوارم در تیرانا بتوانی فرصت تفکر و انتخاب آزادانه داشته باشی.
حتما می توانی در تیرانا بیرون رفته و جامعه آزاد را ببینی، اما احساس می کنم دست پسری را که در خوابم گرفته بودی، روزی واقعیت پیدا کند و پسرت تو را” بابا” صدا بزند!
من هم ازدواج کردم و فرزند پسری دارم، باور کن پدر شدن حس خیلی خوبی به انسان می بخشد.
تو اهل خطه سرسبز شمال – یکی از بهترین و سرسبزترین نقاط ایران – هستی.
حتما خانواده ات خیلی نگران شما هستند و انصاف نیست که بی خبر و در حسرت دیدارت بمانند.
نمیدانم که سران سازمان اجازه میدهند این نوشته صمیمانه و دوستانه مرا بخوانی یانه!
اما اگر اجازه دادند – که بعید میدانم – لطفا به خانواده ات فکر کن وبدان که برای دیدار تو حتما خیلی تلاش کردند، و آرزوی دامادی ات را دارند.در خیلی لحظات تنهائیم مرا کمک کردی، اما این بار سعی کن یک تصمیم درست برای خودت بگیری، شرایط فعلی سازمان را در نظر بگیر و به عهدهائی که وفا نکردند! و پیمان شکستند! پس تو هم می توانی نقض تعهد کنی و خودت را نجات بدهی.
آنچه ما را از دیدن رنگهای زیبای هستی دور می دارد چیزی نیست، جز تاریکی اطرافمان! که می شود با برداشتن قدمی آنرا عوض کرد.
به امید دیدار- دوست قدیمی و دوستدار تو و همه اسیران دیگر دربند…