فرامرز (داود) مرادخانی فرزند احمد و خدیجه متولد 4/8/1346 درهنگامه خدمت مقدس سربازی درتاریخ 27/2/1365 بدست نیروهای متجاوز صدام ملعون به اسارت درآمد وبه اردوگاه 9 عراقیها هدایت شد.
اسیر نامبرده متعاقب 4 سال تحمل زندان وشکنجه دراسارتگاه مخوف صدام فریب دجالیت فرقه بدنام رجوی را خورد وبه عضویت کاراجباری دراسارتگاه رجوی درآمد وعمروجوانی اش را با دوری ازخانه وکاشانه وخانواده خود به بطالت گذراند.
فرامرز در دوران اسارتش دراردوگاههای مرگ صدام بواسطه صلیب سرخ با خانواده اش ارتباط داشت ونامه نگاری میکرد تا اینکه مدتی دراثرقطع ارتباط نگرانی عمیقی کل اعضای خانواده را دربرگرفت وسراسیمه جویای کسب خبراز صحت و سلامتی عزیزشان برآمدند تا اینکه در روند تحقیقات و جستجوهایشان دریافتند که فرامرز دربهار1369 سرازکمپ کار اجباری رجویها درآورده است.
به دعوت فریدون (ابوالحسن) مرادخانی از برادران فعال ومرتبط با انجمن نجات گیلان دردیدارنزدیک ازایشان وخانواده شان وشنیدن درد دل غمبارشان عمیقا دلم به درد آمد وتنها وتنها آرزوکردم وازخدا خواستم که زودی آرزویشان محقق شده وعزیزاسیرشان متعاقب رهایی ازاسارت رجوی به کانون گرم وپرمهرخانواده برگردد.
درشروع دیدارصمیمانه با خانواده دردمند وچشم انتظارمرادخانی ؛ خانم پریسا مرادخانی گفتند” ضمن تشکروقدردانی و خیرمقدم به شما عزیزان که دعوت مان را پذیرفتید وبه دیدارمان آمدید جسارتا میخواهم قبل ازشنیدن درد دل پدرم بگویم پدرم بواسطه چشم انتظاری برادرش یعنی عموی من فرامرزخیلی خیلی پیر و شکسته ومریض شده است. تاکنون دوبارعمل باز قلب داشته است وکماکان ازبیماری قلب ودوری ازفرامرز دارد عذاب می بیند. پدر به اتفاق مادرم بارها وبارها درعراق ناامن مقابل اسارتگاه اشرف به تحصن نشستند وفرامرز را فریاد کردند شاید که فریادرسی باشد ولیکن هیهات هیهات…نه تنها موفق به دیدارعمو نشدند بلکه فحش وفضیحت ودشنام هم شنیدند ومورد هجوم وحشیانه گماشته های رجوی با چوب وچماق هم قرارگرفتند. آخر در عصر تکنولوژی برتر و ارتباطات پیشرفته این چه پدیده ای است که چون اختاپوس روی اسرای خودش وبالطبع خانواده های چشم انتظارآنان افتاده است ودارد آنان را شکنجه جسمی و روحی میکند واجازه نمیدهد که اعضای آن بتوانند ولو یک تماس تلفنی با خانواده هایشان داشته باشند طوریکه همین قطع ارتباط فی مابین عمو با خانواده باعث شد مادرجون من بی آنکه بتواند حتی صدای دلبندش فرامرز را ازلابلای سیم تلفن بشنود ؛ چشم انتظار و گریان دارفانی را وداع گفت وبه آرامش رسید وفقط خدا میداند که رجوی چگونه میخواهد پاسخگوی اینهمه ظلم وجور و آه وناله ونفرین مادران بدرود یافته باشد..
آقای فریدون (ابوالحسن) مرادخانی درادامه صحبت فرزندش پریسا خانم گفتند:” درست است که الان مریض شدم وحتی امکان وتوانایی آنرا نداشتم که به دفترانجمن سربزنم وازشما خواستم که به منزل مان تشریف بیاورید ولیکن ازبابت اسارت برادرم درچنگال رجوی وفعالیت با تمام قوا برای رهایی ایشان ازاسارت رجوی را یک وظیفه ومسولیت احساس میکردم خاصه اینکه مادرجون بسیاراندوهگین بود ودائم سفارش میکرد که فرامرز را فراموش نکنیم ودنبال کارش باشیم. الان هم نگران وپشیمان فعالیت گذشته خودم نیستم چونکه خروج مسالمت آمیزعزیزان ما ازعراق ناامن به کشورآلبانی یک پیروزی بررجوی قلمداد میشود وحاصل بلافصل زحمات مان درعراق می بینم والان نیزاحساس میکنم که مسئولیت مان به آخرنرسیده است وچونان گذشته هرچند با شکلی متفاوت درآلبانی نیزباید پیگیر رهایی عزیزانمان ازمافیای رجوی باشیم وخواهیم بود وازشما آقای پوراحمد هم دراین خصوص که سالیان همگام وهمراه ما دلسوزانه و بی منت جلودارما بودید عمیقا تشکروقدردانی میکنم انشاءالله که ببینیم درادامه فعالیت خیرخواهانه وخداپسندانه تان درخصوص رهایی اسرای رجوی چه برنامه هایی دارید.”
درخاتمه یک دیدارصمیمانه خاطره انگیزابتدابه ساکن خاطراتی ازخودم وفرامرز دردوران اسارت درتشکیلات رجوی برایشان گفتم وسپس با ارائه گزارشی جامع ازآخرین وضعیت شکننده تشکیلات مافیایی رجوی وهمچنین جدایی روزافزون نیروهای وا رفته ومستاصل ازمناسبات فرقه ای رجوی را یادآورشدم ودیگربارعنوان کردم که دریچه امید وانتظارهمواره بسوی خانواده های دردمند وچشم انتظاربازاست وروز پیروزی نهایی بررجوی ورهایی تمام اسرا درتقدیروچشم اندازحتمی است.
مطالب مرتبط:
از نوشتن نامه تا نیل به مقصود از پا نخواهم نشست
تا آخرین نفس برای رهایی برادرم از چنگال رجوی ایستاده ام
دلنوشته آقای فریدون مرادخانی به برادراسیرش درتشکیلات سیاه رجوی
پیام تسلیت انجمن نجات به خانواده مرادخانی
شور و شعف خانواده های مقاوم گیلانی متحصن مقابل اسارتگاه اشرف
مادران ؛ منتظران بدرود یافته – قسمت هفدهم