با سلام خدمت دوستان و خوانندگان گرامی، خاطره دیگری که قصد نگارش آن را دارم و از جهتی برای خودم نیز خندهدار بود به ذهنم زد تا برای شما هم نقل کنم. بیان این خاطره به دوران حضورمان در عراق برمیگردد. داستان از این قراره که در فرقه رجوی برای ترساندن نفرات از هر اهرمی استفاده میکنند یکی از اهرمها ترساندن افراد از نیروهای عراقی و دومین اهرم ترساندن نفرات از هتل مهاجر بود تا جلوی فرار نیروها را به طریقی بگیرند. این اهرمها را بهصورت مداوم در طول نشستها، چنان با آبوتاب بیان میکردند که مبادا از شدت ترس ما کاسته شود. حال درباره نیروهای عراقی میخواهم توضیح دهم، سران فرقه رجوی میگفتند نیروهای عراقی برای حفاظت و رفاه حال ما در اطراف سیاج اشرف و لیبرتی 24 ساعته نگهبانی میدهند تا از شر گزند دشمنان(منظور مردم عادی بود) در امان باشیم.
این در حالی بود که به ما تذکر داده بودند اگر بخواهیم فرار کنیم همین افسران عراقی شما را به رگبار گلوله میبندند! تناقضات فرقه رجوی برای ما غیرقابلهضم بود، سران فرقه میگفتند افسران عراقی وظیفه حفاظت ما را بر عهده دارند و باز از طرفی اعلام میشد که اگر فرار کنیم با گلوله همین افسران کشته میشویم. حجم این تناقضات بهقدری در فرقه رجوی زیاد بود که آدم را دچار گیجی و بهنوعی سردرگمی میکرد و قدرت تمرکز و تفکر را از ما سلب کرده بود. ترس از فرار یکطرف و اسمهای عجیب و غریبی که سازمان به این افسران داده بود باعث وحشت ما نیز شده بود. بهعنوانمثال سازمان چند تن از افسران عراقی را اینگونه نام میبرد: حسن قاتل، حمزه دژخیم، عثمان جلاد، جاسم شیاد، عمر کذاب و… ما هم از همهجا بیخبر، با خود میگفتیم خدا نکند گیر این افسران بیفتیم وگرنه معلوم نیست چه بلایی سرمان بیاورند.
خلاصه مدتها گذشت تا اینکه به لیبرتی منتقل شدیم، با انتقال نفرات به لیبرتی همان افسران (جلادان) عراقی هم طبق گفته سازمان عهدهدار حفاظت از لیبرتی شدند. من که به فکر جدایی از سازمان افتاده بودم (در مورد نحوه جداییام در مقالات قبلی توضیح دادم) با تمام ترس و وحشتی که از این افسران عراقی داشتم به سیم آخر زده و گفتم مرگ یکبار و شیون یکبار، خودم را به نزد یکی از آنها که نامش را جلاد گذاشته بودند رساندم. این افسر عراقی بعد از دیدن من سلام و احوالپرسی کرد که شک من بیشتر شد، از آنجایی که کمی به زبان عربی مسلط بودم وی با خنده به من گفت: اگر میخواهی برگردی لیبرتی ببرمت؟! جواب دادم: نه. بعد با خنده گفت پس چرا اخم کردی؟ بعد هم چند بار به شوخی جملاتی به من گفت. این افسر عراقی واقعاً انسان شریفی بود، فهمیده بود استرس دارم که سیگاری به من تعارف کرد. با گرفتن سیگار خوشحال شدنش را احساس کردم. باورتان نمیشود در فاصله انتقال من به مقر یونامی این افسر عراقی در بین راه برای من ساندویچ با نوشابه خرید! در طی مسیر از من میپرسید که چه ورزشی بلدی و کجا میخواهی بروی؟ (منظورش بعد از خروج از عراق) تا اینکه به نزدیک مقر یونامی رسیدیم و آن افسر عراقی بهطور کاملاً برادرانه من را تحویل مقامات یونامی داد و با خداحافظی گرم از من جدا شد! من که در تمام طول مسیر دچار نوعی شوک شده بودم با خود گفتم این همان جلادی بود که سازمان به ما میگفت؟؟؟
علی خاتمی
ادامه دارد…