به بهانه 19 بهمن
نوزدهم بهمن ماه، سالروز کشته شدن موسی خیابانی و اشرف ربیعی است! دو تن از بالاترین مسئولان و فرمانده هان تشکیلاتی و نظامی سازمان بهمراه تعدادی دیگر، در یکی از خانه های تیمی سازمان کشته شدند! خانه تیمی آنها به گفته مجاهدین توسط حزب توده لو رفته بود و محل سکونت این افراد به نیروهای سپاه پاسداران اطلاع داده شده بود. نیمه شب بود که حمله باین پایگاه فرماندهی مجاهدین آغاز شد و پس از ساعتها درگیری، تمامی ساکنین این پایگاه بجز فرزند تازه بدنیا آمده مسعود و اشرف، همه از بین رفتند! یکی از هم دوره ای های موسی خیابانی روزی در خصوص شخصیت و ویژگی های فردی او میگفت: موسی از طرفی بسیار جدی و از طرفی بسیار مهربان بود. او بسیار پر جذبه و قاطع بود. همه، حتی مسعود از او حساب میبردند. مسعود رجوی بدلیل فردیت بالا و اساسا ماهیت ترسو بودن باین مفهوم که در بدر بردن جان خود بسیار کار کشته و استاد بود، موسی را بعنوان کسی که میتواند در آینده جایگاه او رابه خطر بیندازد، همیشه وی را موی دماغ خود میدید!
واقعیت این بود که اگر موسی زنده میماند، رجوی هرگز نمی توانست که آن تصمیماتی که بعدها برای سازمان گرفت را اتخاذ کند و اجرا نماید و به جرات میتوان گفت که سازمان این سرنوشت شومی که اکنون به آن دچار شده است را دچار نمیشد!
بعد از اعلام جنگ مسلحانه در سی خرداد سال 1360 توسط سازمان، روزانه درگیری در خیابانهای شهرهای کشور بین تیم های عملیاتی سازمان و نیروهای امنیتی کشور رخ میداد. بر همگان واضح بود که این تیم های عملیاتی سازمان نمیتوانند زیاد دوام بیآورند و بزودی کشته و یا دستگیر میشوند و باقیمانده آنها هم بایستی از طریقی کشور را ترک کنند. همانطور که در بالا گفته شد مسعود از فردیتی بی همتا برخوردار بود. خیلی زود تهدید را حس میکرد و با تمام توان خودش را از آن دور مینمود. اینبار هم بلافاصله دست بکار شد و طرح خروج خود از کشور را برنامه ریزی کرد و با فریفتن بنی صدر، از کشور خارج شدند که خود این خروج از کشورش هم نیاز به بحث جداگانه دارد. وی موسی را بعنوان جانشین خود و بالاترین فرمانده نظامی وتشکیلاتی سازمان در کشور باقی گذاشت تا بقول خودش، ادامه مبارزه را پیش ببرد. این اوج دروغ رجوی بود. او بهتر از هر کسی میدانست که ماندن در ایران یعنی کشته یا دستگیر شدن! بهمین دلیل هم بود که خودش رفت. موسی هم بدلیل همان جدیت و همان اصالتی که داشت از فرمان مسعود پیروی کرد و ماند. چرا که در سلسله مراتب تشکیلاتی سازمان، مسعود عضو مرکزیت قدیمی تری نسبت به او بود. مسعود با گذاشتن موسی در کشور، چند هدف را دنبال میکرد. اول اینکه کسی که قدرت رهبری در داخل کشور را دارا باشد و تمامی سطوح سازمان از او حرف شنوی داشتند را انتخاب کرده بود. دوم اینکه مابقی اعضا سازمان با فاصله زیاد از مسعود بودند و کسی نمیتوانست در اتخاد تصمیمات برای سازمان جلوی مسعود بپیچد وسوم که شاید مهمترین هم باشد این بود که او میدانست که اگر موسی شهید شود، تنها کسی که میتواند از تصمیمات او خرده بگیرد و اجازه اجرای آنرا ندهد دیگر نیست و هم اینکه میتواند از کشته شدن او استفاده کند و حسابی برای خودش و سازمان تبلیغات نماید و عملا ماندنش در خارج کشور را مشروع جلو دهد. همین شد! موسی و تعداد زیادی از ارشدترین مسئولین سازمان ماندند و همگی از بین رفتند.
مسعود که در ریختن اشک تمساح تبحر دارد، روی صحنه آمد و با کمی گریه و زاری، القاب آنچنانی مانند سردار رشید خلق و… به او داد و داستان به همین شکل ختم شد. او نه تنها از کشته شدن موسی وحتی همسرش ناراحت نبود که بدلایلی که در بالا به آن اشاره شد، خوشحال هم بود. دلیل هم اینست که اجازه نداد که کفن این افراد خشک شود و بلافاصله در تصمیمی (انقلابی) با دختر بسیار جوان بنی صدر در آن سالها، (صد البته برای پیشبرد اهداف مقدس سازمان)!! ازدواج کرد و باز شاهد بودیم که برادر مسعود”فداکاری” دیگری از خود نشان داد!!
بعد از 19 بهمن 1360 بود که مسعود در اتوبان یکه تازی افتاد وهر آنچه دلش خواست در سازمان انجام داد. به اعتقاد من آن نخ نبات و آن مرکزیت و آن محور اصلی سازمان یعنی موسی خیابانی دیگر نبود! مسعود هم که بدلایل مختلف هرگز ویژگی های یک رهبر انقلابی را نداشت، یکی پس از دیگری برای سازمان تصمیمات اشتباه میگرفت که اگر به ماهیت تصمیمات او نیک بنگریم، مشاهده میکنیم که تمامی آنها برای بدر بردن جان خود از هر گونه تهدید و خطر است! از آمدنش به عراق گرفته تا رفتن به دامان صدام و فروختن خود و سازمان به سازمان استخبارات عراق و…
19 بهمن 1360 و از بین رفتن موسی خیابانی نقطه عطف انحرافات سازمان بود. چرا که به اعتقاد من اگر موسی زنده بود مسعود هرگز نمیتوانست این بلا را به سر سازمان بیآورد!
مراد