کودکانی که در فرقه رشد کرده یا در آنجا به دنیا می آیند

کودکان شاید بهترین اعضایی هستند که یک رهبر فرقه می تواند آرزوی داشتن آن ها را داشته باشد؛ چرا که تغییر فکر یک فرد بالغ کار ساده ای نیست. رهبر فرقه باید زحمت بسیاری کشیده که اولاً عقاید قدیمی فرد را از حالت منجمد خارج کرده، آن ها را عوض نماید و دوباره آنان را منجمد سازد، در حالی که ذهن کودکان مانند کاغذ سفیدی است که رهبر فرقه می تواند هر آنچه را که می خواهد روی آن نوشته و کودک هم همه آن ها را به عنوان واقعیت و حقیقت محض دیده و می پذیرد و وقتی که به کودکان آموخته شود که چیزی را بخواهند، آن ها آن چیز را با تمام وجود خواهند خواست، حال آن چیز یک اسباب بازی باشد یا مرگ یک یا چند هزار نفر دیگر!


همان گونه که در قرن گذشته، شاهد کشتار میلیون ها نفر در کامبوج و کشورهای آفریقایی توسط کودکان بوده ایم. درست به همین علت است که بسیاری از فرقه های تروریست مایل به جذب کودکان هستند وحتی برخی از این فرقه ها کودکان راشستشوی مغزی داده و با راندمان بسیار بالایی آن ها را در عملیات تروریستی خود به کار می گیرند.
درست به همین علت بیشتر کسانی که مجاهدین بعد از انقلاب جذب نمودند از میان کودکان، دانش آموزان مدارس و شاید مسن ترین آن ها دانشجویان و تازه فارغ التحصیلان دانشگاه ها بودند.
اگر افراد بالغ حداقل در نقطه شروع عضویتشان در یک فرقه”اختیار” و”حق انتخاب آزاد” را دارند که به حرف های رهبر فرقه گوش فرا داده و در جلسات سخنرانی او شرکت کنند یا نکنند و شاید حتی بشود گفت که بسیاری از آن ها”مختارانه” به فرقه می پیوندند. اما کودکان که اعتقادات قوی آنچنانی ندارند، شخصیت و هویت شان نمی تواند از دست دغل کاران در امان باشد، آن ها نمی دانند و می دانند که نمی دانند، بنابراین به خود اجازه نمی دهند که آموخته ها را زیر سؤال برده، به آن ها شک کرده و یا حتی اختیار خود را به طور منطقی به کار گیرند. بدتر از همه کسانی هستند که در فرقه متولد می شوند یا کودکان اعضای فرقه که در آنجا رشد کرده و بالغ می شوند، آن ها قربانیان مضاعف فرقه ها هستند. اولیای این کودکان روز به روز در فرقه حقوق بیشتر و بیشتری را از دست می دهند، من جمله حق پدر و مادری خویش را و دیر یا زود دیگر نمی توانند مثل یک پدر و مادر معمولی در تربیت و رشد کودکان خود نقش داشته باشند. بنابراین والدین در فرقه ها نمی توانند ساختار شخصیتی قوی و قابل اتکا و مملو از عشق و محبت به کودکان خود بدهند، نمی توانند به آن ها کمک کنند که شخصیت قوی و محکمی داشته و پایه های سخت و استواری برای هویت و شخصین آتی خود فراهم نمایند. کودکان در فرقه دیر یا زود تبدیل به بچه های فرقه می شوند و شاید تبدیل به اموال عمومی شوند. ذهن آن ها، شخصیت آن ها و حتی عواطف و احساسات شان همانند یک تخته سیاه می شود که تمام اعضا می توانند روی آن هر آنچه که می خواهند بنگارند یا شاید حتی تبدیل به یک دفتر سفید شوند که هر کسی بتواند آموزه های رهبری را روی آن ها چرک نویس نماید.
والدین در فرقه ها نمی توانند عشق بی شرط و شروطی که معمولاً مادران و پدران به فرزندانشان می دهند را داده و به آن ها عشق و انسانیت را از بدو تولد آموزش دهند. نمی توانند به آن ها بیاموزند که چگونه می توانند به دیگران احترام گذاشته و همدردشان باشند و همزمان منافع فردی خود را نیز حفظ نمایند. نه تنها آن ها در فرقه نمی توانند به کودکان خود هویت و شخصیتی قوی و مستقل بدهند که آن ها قادر شوند که در مقابل شیادان خود را محفوظ نگه دارند، بلکه به عکس والدین در فرقه به طور ناخواسته، خود تبدیل به ابزار رهبر فرقه در تحمیق کودکان و به بردگی کشیده شدن ایشان می شوند.
مارگارت سینگر می گوید:”معمولاً فرقه ها احترامی برای وظیفه و نقش پدر و مادر در قبال فرزندانشان قائل نیستند. پدران و مادران فقط نقش یک فرد میانه را بازی می کنند که کودکانشان را هر چه بیشتر مطیع رهبر فرقه کنند. حتی در بسیاری از فرقه های معتقد به کتاب مقدس، احترام به پدر و مادر که یکی از ده فرمان حضرت موسی است واجب نیست. به جای آن رهبر خود را بین کودکان و والدین شان و حتی خدا حائل می کنند. والدین برای نشان دادن میزان وفاداری و اطاعت خود از رهبری، باید کودکان خویش را وادار به تسلیم به رهبری کنند و به آن ها بیاموزند که رهبری تنها کسی است که مستحق احترام، اطاعت و تمجید و ستایش است…”
… مادری می گوید:”چند سال بعد از ترک مجاهدین وقتی من برای اولین بار پس از تقریباً ده سال پسرم را دیدم، وی را به نیوکاسل (شهری در شمال انگلستان) که زادگاه او بود بردم، در آنجا هر دوست قدیمی را که می دیدیم در برخورد با پسرم بعد از شانزده یا هفده سال اولین چیزی که به او می گفتند این بود که یادت باشد که من حق مادری به گردن تو دارم چرا که در غیاب پدر و مادرت، من از تو نگهداری می کردم. بعد از دیدن چند دوست و شنیدن چنین جملاتی، به یک باره پسرم نگاهی به من کرده و گفت که پس من بچه شما نبودم بلکه توله سگ تان بودم که هر روز به کسی برای نگهداری سپرده می شدم!… بعد از فرقه ای شدن سازمان، تمام مسئولیت ما در قبال کودکانمان منحصر به این شد که چگونه به آن ها بیاموزیم که بهتر و بیشتر رجوی را ستایش کرده و در انجام این امر از دیگر کودکان گوی سبقت را بربایند… معنی پیشرفت در سازمان این بود که چه کسی بهتر از دیگران می تواند به رهبری خدمت کند یا برده بهتری برای وی باشد. بعضی وقت ها کودکان به دور از والدین خود در مدارس سازمان آموزش می دیدند و مجبور بودند که به لحاظ عاطفی و احساسی، خود را با محیط جدید و به دور از خانواده خود منطبق سازند، اما حتی آن هایی که نزدیک خانواده خود بودند به سختی قادر به دیدار پدر و مادر خویش بودند. معمولاً پدرها و مادران شب دیروقت می توانستند در کنار فرزندان خود باشند، یعنی زمانی که دیگر آنان در خواب بودند یا روزهای یکشنبه که ما معمولاً کار بیرونی نداشته و وقت مان به شرکت در کلاس های آموزشی سازمان می گذشت، زمانی که مسئول نگهداری یا بهتر بگویم ساکت نگه داشتن آن ها در حین برگزاری آموزش ها بودیم. حتی قبل از تکمیل پروسه فرقه ای شدن سازمان، اقتدار سازمان نسبت به کودکان فوق اقتدار اولیای آن ها نسبت به ایشان بود، به این معنی که تصمیم گیرنده واقعی نسبت به زندگی روزانه کودکان مسئولِ مستقیمِ اولیا بود و نه خود آن ها. به این ترتیب مسئولین کارت سفید از جانب اولیای تحت مسئولشان داشتند که هر آنچه که می خواهند و صلاح می دانند در قبال کودکان آن ها انجام دهند. یادم است روزی در لندن، مسئول من حدود نیم ساعت به هنگام نهار ما را معطل نگه داشت تا پسرم را وادار کند که غذایی را که دوست ندارد بخورد. همانند همه کودکان دوساله وی مقاومت می کرد و با گریه و زاری ولی با لجاجت غذا را در دهانش نگه می داشت و حاضر نمی شد آن را پایین دهد و ما مادر و پدر او مجبور بودیم شاهد این صحنه بوده و حق اظهار نظر یا انجام کاری را نداشته باشیم. فکر کنم وی به همراه سایر کودکان همان روز فهمید که چه کسی در آن محیط رییس است، از چه کسی باید اطاعت کرده و از او درس زندگی بگیرند. همان طور که آن ها قادر نبودند محبت و تربیت واقعی و دلسوزانه را از اولیای خود بگیرند، نمی توانستند احترام و علاقه به خانواده خود را هم بیاموزند. آن ها می آموختند که تنها علاقه و وابستگی مشروع برای ایشان علاقه و وابستگی به رهبری سازمان است و بس.”
… از دلایل موفقیت مجاهدین در جذب کودکان می شود به شرایط خاص فعالیت این گروه در ابتدای انقلاب اسلامی ایران اشاره کرد. در انقلاب اسلامی ایران بخش مهمی از جلوداران تظاهرات و حرکت هایی که علیه شاه شکل گرفت و ادامه یافت جوانان و بعضاً دانش آموزان و دانشجویان مدارس و دانشگاه ها بودند. شاید این دلیل اصلی بود که چرا بعد از انقلاب مجاهدین و تا حدودی بقیه سازمان ها و احزاب سیاسی و”انقلابی” عمده افرادی را که توانستند به خود جذب نمایند، دانشجویان، دانش آموزان و حتی خردسالان بودند…
یکی از نتایج تغییر ناگهانی از دیکتاتوری مطلق به آزادی بدون قید و شرط این بود که جوانان و حتی کودکان هشت و نه ساله به یک باره احساس کردند که حداقل به لحاظ سیاسی با والدین خویش برابر هستند که به دلیل خفقان سیاسی پنجاه ساله هیچ گونه آگاهی و شناخت و آموزش سیاسی نداشتند. بنابراین آن ها احساس کردند که به اندازه کافی به لحاظ شعوری بالغ هستند که علیه خانواده های خود و نوع زندگی گذشته طغیان کرده و نظر و دیدگاه سیاسی خاص خود را ارائه کنند، تصمیمات سیاسی اتخاذ کرده و هرگونه که می خواهند و درست می دانند آن را ابراز نموده و حتی نحوه زندگی آینده خود را انتخاب نمایند و حتی خانواده را ترک کرده و به سازمان های سیاسی بپیوندند. به این ترتیب مجاهدین به ناگهان از یک سازمان حداکثر چند صد نفره تبدیل به یک گروه چند هزار نفره که عمدتاً دانشجویان و دانش آموزان عضو آن بودند، شد. سازمان حتی از یک گروه مخفی تبدیل به یک سازمان نسبتاً شناخته شده با فعالیت های بیرونی گردید. به این ترتیب این کودکان و نوجوانان با اعتماد به نفس باد کرده شان که منبعث از اعتماد به نفس جمعی آن ها بود، تبدیل به پایگاه اصلی حامی سازمان شدند.
… البته؛ بعد از گریز رجوی و اکثر رهبران سازمان بعد از سی خرداد 1360 از ایران به فرانسه و مخفی شدن باقی افراد سازمان در ایران دیگر امکان جذب جدید این کودکان به صفر رسید و در واقع ان سال پایان جذب نیروهای تازه نفس توسط سازمان در داخل کشور بود. بعد از این دوره، نیروهایی که سازمان توانست مجدداً از داخل ایران جذب کند عمدتاً زندانیان جنگ ایران و عراق بودند که سازمان به کمک صدام می توانست از میان آن ها در اردوگاه های جنگی عراق عضوگیری کند. سال ها بعد مسعود رجوی به بهانه جنگ اول آمریکا با عراق تمام کودکان به دنیا آمده و بزرگ شده در سازمان را به کشورهای اروپایی و آمریکایی منتقل کرد و چند سال بعد که این کودکان به سن بلوغ رسیدند سعی کرد تعداد زیادی از آن ها را تحت عنوان میلیشیا و به یاد میلیشیا های ایران به کمپ اشرف در عراق بازگردانده و تبدیل به فداییان جدید خود کند. در حال حاضر آمارها نشان می دهد که متوسط سنی اعضای سازمان بالای چهل وپنج باشد در حالی که بسیاری از آن ها بیش از سی سال است که عضو سازمان می باشند. چرا که خیلی از آن ها از سنین ده یا پانزده سالگی هوادار سازمان شده و به عضویت آن درآمده اند و در واقع زندگی کودکی و نوجوانی آن ها به زندگی در فرقه مجاهدین خلاصه می شود.
برداشت از کتاب: بن بست در استراتژی؛ شکست در تاکتیک
نویسنده: دکتر ناصر شعبانی
صفحه های: 530 الی540
تنظیم: عاطفه نادعلیان

منبع

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا