مصاحبه با آقای مالک بیت مشعل (جهاد) به دنبال اعلام جدایی اش از فرقۀ رجوی در آلبانی
میخواهم ساعت ولحظه ای که با این فرقه زاویه پیدا کردم را بیان کنم که چه چیزی باعث شد به تدریج از این تشکیلات فاصله بگیرم و در نهایت به جدا شدن انجامید.
یک شب نشست با مسعود رجوی داشتیم که در سالن اجتماعات بود. (نشست با وی به صورت چت بود، تصویری یاصوتی نبود). مثل همیشه که هرساعتی برای انتراکت وسیگار کشیدن میرفتم، بدنبال جائی ارام و ساکت بودم که هم بتوانم در ارامش خودم سیگار بکشم، هم اینکه نشست خسته کننده و کسل کننده بود و می خواستم دمی استراحت کنم که به اجبار باید دوباره میرفتم می نشستم. به سمت کنجی کم نور رفتم.همینطور که در یک گوشه ایستاده بودم در یک نقطه ای از این محوطه واین قسمت کمی تاریک بود ودرست نمی شد ببینی که کی هست. یکباره حرف خیلی رکیک شنیدم. جا خوردم چون تاالان نشینده بودم چنین فحشی به مسعود کسی داده باشه یا بده. من یواشکی رفتم جلو بدون اینکه اصلا نشون بدم که شنیدم یا چیزی هست رفتم جلو وسلام کردم ودیدم محمد پسر مسعود هستش. بیشتر جا خوردم ومکث عجیبی کردم.او فهمید وموضوع راعوض کرد.از محمد رجوی سوال کردم این حرفها واقعییه! گفت تو دیگه چرا باورمیکنی! این فلان فلان شده همه چیز را برای خودش حلال میدونه ولی برای من که جوون هستم وهمه چیز حقم هست باید حرام باشه یا محروم باشم. دیگر بعدازاین من فقط لبهای او که تکان میخورد در حین صحبت میکرد را میدیدم..در تعجب دیگه صداش را نمی شنیدم وتا دوروز تعادل نداشتم وفهمیدم که بد جایی گیرکردم وفقط باید جنازه ام از دست مسعود رجوی می تواند به گورستان برده شود.. نقطه زاویه من با این فرقه ودروغهای بی سرپای رجوی بود.
یک روز گفتن که باید برویم قسمت شرق خانوده ها امدن ودارن فحش میدن.ما هم رفتیم وقتی رسیدیم انجا اکثرا شروع به سنگ انداختن به سمت خانواده ها کردن. من یک گوشه ایستاده بودم ویکی ا ز بچه که خیلی باهم رفیق بودیم داشت سنگ به طرف خانواده ها می انداخت.یک مادر پیری که برای دیدن بچه اش برحق است با جمع خانواده ها بود. به رفیقم گفتم سنگ نزن اگه مادرت بود به او سنگ میزدی. با شنیدن این حرف او مکث کرد ونگاهی به من کرد ولی ناراحت شده بود. طوری که سنگ می انداخت سنگش تا شش متر بیشتر نمی رفت. یکی دیگه به اوگفت بیا این فلاخون بگیر فلاخون ونشانه روی تو خوبه.او گفت نه با دست بهتر میتونم وبهتر به هدف میزنم. ولی چون با هم رفیق بودیم گزارش نداد وبه مسولین نگفت که من این حرف را زدم. وقتی مقر برگشتیم، گفتم از دستم ناراحتی که گفتم سنگ پرتاب نکن؟ گفت نه از خودم ناراحتم که سنگ انداختم وقتی که تو گفتی انگار هوشیارشدم.اگه واقعا مادرم بود وبه دیدن من امده بود وتو سنگ به او میزدی جواب خدا را چی باید میدادم وبخاطر همین فلاخون نگرفتم وسنگ الکی میانداختم.
بعدا ازان مسولین صدایم زدن ونشست برایم گذاشتن که چرا سنگ نزدی. من یک بهانه داشتم وگفتم شما خودتون گفتید تا فرمان از بالا نیاد کسی کار خود بخودی نکنه. من هم بنظر خودم، فرمان پذیری کردم.اگه میگفتید من میزدم.گفتن مگه بقیه بچه ها نبود؟ مگر کسی به انها گفته بود؟
یا به انها فرمان داده بودن.گفتم این غیر تشکیلاتی بود.وفرمان ناپذیری وکار خود بخودی بود.دیگه حرفی نزدن ودیگر برای این کار نبردن.
یک روز پست دریاچه نور بودیم.که حدود ساعت ۹صبح تعدادی از خانواده که بلوچ وکرد بودن واز لهجه انها فهمیدم وصداشون تا کیوسک میرسید چون نزدیک سیاج بودیم.در همین ساعت علی ذوجلال امد که دوربین دست او بود وهمه اینو میشناسن.یکی از مادرها با ناله مادری واه ازته دل نام بچه اش را میبرد وصدای او وناله او تا الان هروقت یادم میادم اتیش میگیرم وعلی سنگ پرتاب کرد ومن گفتم عزیز ا ینجا پست ماست وتو حق نداری سنگ پرت کنی.یک نگاهی کردوگفت چه جالب خانواده اطلاعاتی امده داره فحش میده تو که کاری نمی کنی. لااقل بذار دیگران کارشون بکنن.من هم گفتم عزیز هر اتفاقی میفته ما باید جواب بدیم اگه گفته شد کی سنگ زد گردن میگیری گفت اره.گفتم این حرفها نیست من نمی ذارم.که مسول پست گفت این چه کاری بود کردی.گفت تو مسول پستی هرکس میاد میذاری کار خود بخودی میکنه من نمی ذارم ومیایستم.گفت جلوی تشکیلات.گفتم نه جلوی کسی که به بهانه مختلف میخواد کار خود بخودی بکنه.