بعد از بازگشت از عملیات تعداد زیادی از بچه ها از بین رفته بودند. تعداد بیشتری هم مجروح شده بودند. بخاطر دارم که قبل از عملیات فرمانده تیپ ما شخصی بنام منوچهر بود. تجمعی دریک سالن گذاشته بود برای آخرین توجیهات که تمام این سالن پر شده بود از بچه های تحت فرماندهی اش. یعنی به جرات میتوانم بگویم که بیش از 200 نفر بصورت فشرده در آن سالن تجمع کرده بودند. حتی تعدادی از بچه ها که داخل این سالن جا نشده بودند از پشت پنجره به صحبتهای او گوش میدادند. اما فردای روزی که از عملیات برگشته بودیم؛ حداکثر 30 نفر را میشد شمارش کرد. اکثر بچه ها در این عملیات از بین رفته بودند و همین تعدادی هم که توانسته بودند باز گردند، بشدت مجروح بودند. روحیه بچه ها خیلی پایین بود. همه مسئله دار شده بودند و هر چه زمان میگذشت بیشتر متوجه میشدیم که چه اتفاقی افتاده است. بچه ها سراغ دوستان یا بعضا اعضاء خانواده خودشان را میگرفتند و وقتی میشنیدند که فرد مورد نظر کشته شده است، این بهم ریختگی بیشتر و بیشتر میشد.
تا نزدیک به سه ماه بعد از عملیات، خبری از نشست جمع بندی عملیات که طبق سیاق سابق بلافاصله بعد از هر عملیات توسط مسعود برگزار میشد، نبود! یک دلیلش این بود که منتظر بودند که لااقل بچه هایی که مجروح شده اند بهتر شوند و بتوانند در این مراسم شرکت کنند و دلیل دیگرش این بود که بچه ها به لحاظ روحی بشدت آسیب دیده بودند و مسئولین باقی مانده تلاش میکردند که نیروهای باقی مانده را به لحاظ روحی در شرایط بهتری قرار دهند! خلاصه روز نشست فرا رسید. مسعود و مریم به نشست آمدند و مسعود با همان صحبتهای همیشگی که شما پیروز شدید و شاید به تهران نرسیدید و نتیجه نهایی که به دنبالش بودیم بدست نیآمد ولی شما ارتش آزادیبخش را بیمه کردید و ما باید میرفتیم واگر نمیرفتیم دشمن میگفت که شما زایده جنگ بودید و بعد از قبول آتش بس، دیگر عملیاتی نکردید و… این صحبتها به گوش هیچکس نمیرفت. سوال بزرگ در ذهن اکثریت بچه ها این بود که این چه عملیات و چه طرح وچه مدل پیشروی بود که این گونه به شکست و تار و مار شدن منتهی شده بود؟! خیلی از بچه ها که اصلا حداقل آموزش های نظامی را هم ندیده بودند. هیچ مانور و هیچ تمرینی هم که برای این عملیات انجام نشده بود و همه چرای بزرگی را در ذهنشان داشتند!
بخوبی در مناسبات سازمان فضای یاس و ناامیدی مشاهده میشد. تعداد زیادی از بچه هایی که قبل از این عملیات از کشورهای مختلف به عراق فرستاده شده بودند در این عملیات از بین رفتند. باقی نفرات آنهایی که پاسپورت اروپایی یا امریکایی داشتند و میتوانستند به کشوری که از آنجا به عراق اعزام شده بودند بازگردند، برگشتند. باقی نفرات هم که این برگشتن ها را میدیدند روز به روز منفعل تر و مسئله دار تر میشدند. سازمان هم میدید که اگر باین داستان بقول معروف بریدگی از مبارزه برخورد جدی نکند، تا کمتر از دو سه سال دیگر هیچکس در عراق نخواهد بود! ایران آتش بس با عراق را پذیرفته بود و دیگر امکان عملیات گسترده نظامی وجود نداشت. پس دلیل اصلی آمدن به عراق که برای انجام عملیات گسترده نظامی بود دیگر از بین رفته است. پس منطقا عراق دیگر جای ماندن نیست! از این رو مسعود در نشستها میگفت که اگر آیت الله خمینی از دنیا برود، رژیم و سران مملکت به دعوای جانشینی رهبری میافتند واین بهترین فرصت برای حمله دوباره به خاک ایران است. پس باید منتظر میشدند که این روز فرا برسد تا آنها بتوانند بار دیگر شانس خودشان را برای رسیدن به قدرت در ایران آزمایش کنند…
ادامه دارد
بعد از این همه سال هنوز قانع نشدم که چطور همهء فرماندهان و مسئولان فرقه با عملیات موافقت کرده بودن؟ بله قبول دارم تبلیغات و شانتاژها و قمپز در کردنهای رجوی خائن احساسات نیروهاشو برانگیخته بوده ولی آیا در بین فرماندهان نظامی کسانی وجود نداشتن که فارغ از احساسات قضیه رو بررسی بکنن؟ آخه آدم هر جوری حساب میکنه می بینه نیروهای فرقه ( چه کمی و چه کیفی ) در قد و قواره ای نبودن که بتونن برای نیروهای نظامی با تجربه و جان بر کف وطن مشکلی چندانی ایجاد بکنن!