آقای مسعود رجوی و در کل سازمان مجاهدین، همیشه طرفدار سفت و سخت مخفی کاری و مرموز شدن، بودند.
هر بار که در اشرف به نشست مسعود رجوی در سالن سیمرغ می رفتیم، ابتدا با دتکتورهای الکترونیکی بازرسی شده و سپس یک بار دیگر توسط دیگر همرزمانم که ازلایه های بالای تشکیلاتی بودند، کاملا بازرسی بدنی می شدیم. سپس در جای مشخص و تعیین شده باید قرار می گرفتیم.
قبل از ورود مسعود و مریم به سالن، لایه های حفاظت رهبری با کلتی بسته به کمر چیده می شدند.
بعدها، یک بارهم که اف ام ما مسئول جمع آوری سالن بود، در داخل سالن سیمرغ از طریق یک راه پله سه، چهار پله ای به اتاقی وارد شدم، که اتاق کنترل بود، با کمال تعجب دیدم از طریق یک پنجره دودی با سه متر عرض و حدود دو متر ارتفاع، قسمت جلوی سالن کاملا زیر نظر این اتاق است. دوباره حین انتقال کابل های فیلم برداری، از بیرون که نگاه کردم، اصلا پنجره معلوم نبود، چند بار از بیرون و داخل بصورت کاملا نامحسوس، این عمل را انجام دادم، بله یک پنجره حفاظتی مخصوص بود که نفرات مسئول حفاظت، حین سخنرانی رهبری، از طریق بی سیم به لایه های دیگر حفاظت در بین اعضاء وصل بود و برای جلوگیری از حملات احتمالی اعضای ناراضی به رهبر، تعبیه شده بود و همه اعضاء زیر نظربودند.
ابدا اعتمادی در سازمان وجود نداشت. اما در مقابل، ما اعضای سازمان از همه چیز خود گذشته و جان و مال خود را در اختیار این رهبر خود شیفته قرار داده بودیم.
قبل از رفتنم به زندان مجاهدین و در ابتدا، خودم معتقد بودم باید به سازمان اعتماد کنم.
عقیده داشتم اینان که از زندگی که بالاترین هدف برای هر کسی است، گذشته اند؛ شایسته بالاترین اعتمادها هستند. برای خودم از همان ابتدا بریدم که در صورت لزوم، جانم را هم باید فدای آزادی مردم و کشورم نمایم.
ایمان داشتم که خون امثال من درخت آزادی را آبیاری خواهد کرد و باید عده ای فدای آزادی خلق شوند.
با انگیزه های بسیار بالا و ارزشمند از نظر خودم، از همه چیزم گذشته و جان بر کف با مجاهدین ماندم.
اما باز هم این کنترل ها، برایم معنی نداشت. می گفتم در یک کشور بیگانه نیازی به این کارهای امنیتی و پلیسی نیست. سئوال هم که می کردم، خلاصه جواب دادند برای امنیت خودتان است.
یک احساس بی اعتمادی شدید نسبت به خودم احساس می کردم.
یک نوع بی گانگی غیر مودبانه، در مورد خودم احساس می کردم. اما علت آن و چرائیش را نمی دانستم.
چندین بار و هر بار چندین و چند فرم در مورد زندگی شخصی ام را پر کرده و داده بودم.
اما انگار از همان ابتدا، سران فرقه به دید یک خائن و نفوذی به همه نگاه می کردند.
نمی دانستم چکار باید می کردم تا از زیر این نگاه های بدبینانه و مشکوک، خودم را نجات بدهم.
لحظه پشیمانی داشتم و اینکه ای کاش نمی آمدم.
این نگاه و این دید منفی از اولین روز ورودم به سازمان، تا آخرین روز ماندنم در سازمان با من بود.
هر چقدر جان می کندم و تلاش می کردم، کمتر به نقطه کسب اعتماد سازمان نسبت به خودم، نزدیک می شدم.
بعد ها دیدم از نظر شخص رجوی، مجاهد خوب و قابل اعتماد، فقط مجاهد مرده است.
بعد ها دیدم، مسعود رجوی به سایه خودش هم شک دارد. همیشه در این فکر است که همه مردم جهان در حال توطئه چینی برای کشتن او هستند. ترس سرتا پای وجود رجوی را در بر گرفته بود.
همه به همه در مناسبات سازمان هم مشکوک هستند.
علت چه بود؟
نیرنگ و دروغ که از رهبر شیاد گروه و بالاترین مراتب تشکیلاتی به لایه های پائین تر، تزریق می شد، در همه نفرات نسبت به سران سازمان یک دید منفی ایجاد کرده بود. سالها دروغ تحویل اعضاء داده بودند. ابدا صداقت در سازمان، خریدار نداشت.
جای همه چیز در سازمان برعکس بود. ما از همه چیزمان گذشته وبا در دست گرفتن باارزش ترین سرمایه زندگی مان که همانا، جان عزیزمان بود به این فرقه جهنمی پیوسته بودیم.
چشم و گوش بسته به فرمان کسی درآمده بودیم که بی محابا، حرمت تمامی ارزش ها را می شکست.
بزودی فهمیدم که گول تبلیغات بیرونی و پرزرق و برق کلاه برداران مقیم عراق را خورده بودم.
بزودی فهمیدم که به دلیل نداشتن خلوص شکست خوردند و برای برگشتن به صحنه سیاسی به آغوش دشمن مردم ایران، صدام حسین، فرو غلطیدند و با این سیاست مجدد و اشتباه، هر چه بیشتر منفور مردم ایران شدند. الان هم فقط به دنبال ریختن هر چه بیشتر خون جوانان ایران می باشند تا از این رهگذر سوار بر موج خون برای خود، سابقه و مشروعیت سیاسی کسب کنند.
اما دیگر دیر شده بود و بزودی سر از زندان های انفرادی اشرف درآوردم.
نه تنها من بلکه، مجاهدین خیلی از جوانهای ایرانی درداخل و خارج از کشور را با تبلیغات دروغین تحریک می کردند، گول می زدند و به اشرف می آوردند و می گفتند که باید با تمام وجود مبارزه کرد، سختیها را به جان خرید، تحمل کرد هرشرایط سختی را و … به خاطر اون میلیشیاهایی که زیر سن ۱۸ سال در زندانهای جمهوری اسلامی بودند و پر کشیدند…
جالب اینجاست که رجوی از میلیشیاهای خونین بال حرف می زد و شعار می داد و تبلیغ می کرد، از طرف دیگر خودش جوانهای این مملکت را همه جوره پرپرمی کرد، به زندان می فرستاد، شکنجه می کرد، حکم اعدام برایشان صادر می کرد بدون حتی یک وکیل و …. و از زیر سن قانونی بودنش هم نمی گذشت و هیچ رحمی نمی کرد، تازه بگذریم ایشان (رجوی) که هنوز به قدرت نرسیده این چنین می کند چه برسد به روزی که او ذره ای از قدرت به دستش بیفتد. درثانی رجوی جوانانی را پرپر کرد و به زندان فرستاد و شکنجه کرد و اعدام کرد و.. که با پای خود به این سازمان رفته بودند و براساس تبلیغات دروغین مجاهدین به آنها اعتماد کرده بودند و حاضر بودند که حتی جانشان را هم در این راه فدیه کنند.
روی سخنم با کسانی است که ذره ای به این نوع فرقه ها، دل بستند.
رجوی و سران فرقه اش، برای جبران باخت بزرگ شان در صحنه سیاسی ایران، حاضرند همه را به خاک و خون بکشند، تا به قدرت برسند. یک بار در زندان مجاهدین در اشرف، وقتی بازجو را عصبانی کردم که چرا ولمان نمی کنید برویم دنبال زندگی مان؟
گفت: کلام آخر را بگویم، رهبری ایران مال مسعود رجوی است که غصب شده است. ریاست جمهوری ایران هم مال مریم رجوی است. تا محقق شدن این امر هم، هر چقدر که لازم باشد باید خون ریخته شود و تا آنروز نخواهیم گذاشت، آب خوش از گلوی کسی در ایران پائین برود…
این دنیای کینه ورزی، عقده، حسد و کین توزانه سازمان و رجوی ها است. همه چیز در ایدئولوژی فرقه ای این ها، باید فدای رهبر شود. قدرت به هر قیمت! حکومت به هر قیمت!
” سیاه و سفید” دیدن امور، جز جهالت نیست. باید ایمان داشته باشیم که جهان ما به این دو رنگ محدود نیست.
آن چه ما را از دیدن رنگهای زیبای هستی دور می دارد. چیزی نیست جز تاریکی جهالت…
امروز هم مسعود رجوی مرحوم اگر زنده باشد، پس از 15 سال که از انظار دور است، در ترسی بزرگ زندگی می کند. ترسی که عاقبت او را به حضیض ذلت و عدم، رهنمون خواهد شد…
فرید