یک بار برای شرکت در یکی از نشستهایی که اصطلاحا “نشست رهبری” گفته می شد آماده شدیم. گفته شده بود که فقط حق داریم یک دفتر خالی و یک خودکار بیک شیشه ای، که از بیرون داخل آن دیده شود، برداریم. در نشست های رهبری همیشه شدیدترین ملاحظات امنیتی در خصوص همه افراد از بالا تا پایین صورت می گرفت.
به محل نشست رفتیم، در محل بازرسی تا فیها خالدون آدم را می گشتند، نوبت به من رسید. بعد از بازرسی بدنی با دست، نوبت به بازرسی با دستگاه فلزیاب (دستگاه دتکتور) رسید. وقتی نفر با دستگاه دتکتور مرا چک کرد ناگهان دستگاه بوق کشید. خودم تعجب کرده بودم، میدانستم چیزی بهمراه ندارم که موجب نگرانی باشد. تیم حفاظتی بخاطر این بوق به جنب و جوش افتادند. دیدم از هر طرف افراد شتابان به طرف من می آیند.
بخودم گفتم: “پسر از جات تکان نخور که وضع خراب شد”
مسئول تیم حفاظتی آمد و گفت چه خبر است؟
نفر دتکتور گفت که در وسایل این فرد یک عدد “سوزن ته گرد” پیدا شده است .
من دیدم که عجب کاری شده است. موضوع از این قرار بود که من همیشه یک عدد سوزن ته گرد را بهمراه خودم داشتم تا هنگام کار اگر پلیسه آهن یا چوب یا براده ای به دستم فرو رفت توسط آن سوزن پلیسه را در بیاورم. بهترین جایی که می شد سوزن را گذاشت ته خودکار بود زیرا در آنجا مشکل جدی هم ایجاد نمی کرد و گم نمی شد. حالا در هنگام بازرسی همان سوزن را پیدا کرده بودند. نفر دتکتور را که نگاه می کردم فکر می کرد که موشک بالستیک قاره پیما با کلاهک هسته ای پیدا کرده است و دنبال تشویق از طرف مسئولین حاضر در صحنه بود.
گفتم بابا چیزی نشده است که این همه شلوغش کردید، یک سوزن کوچک است، مگه چی شده است؟
علی رغم اینکه من تلاش کردم صحنه را عادی جلوه دهم ولی دیدم که موضوع برای آنها خیلی مهم به نظر می رسید، اساسی به من شک کرده بودند. مسئول حفاظت سؤال میکرد که برای چه این سوزن را با خودم به نشست آورده ام؟
فکر کردم با توضیحات صادقانه ام همه چیز حل خواهد شد ولی تصورم اشتباه بود. دیدم حتی مسئول تیم حفاظت هم فکر می کند که موشک بالستیک قاره پیما با کلاهک هسته ای از من پیدا کرده است. مرا به کناری کشیدند و سوالات متعددی از من پرسیدند که این سوزن را برای چه به نشست آورده ام؟ من هم واقعا داشتم عین واقعیت را توضیح میدادم ولی انگاری موثر نبود. دیگر حوصله ام سر رفته بود و نسبت به سوالاتشان بی تفاوت و البته مقداری عصبی شده بودم.
از آنجائیکه برخی هایشان مرا خوب می شناختند خودشان هم متناقض شده بودند. مسئول بالاتری آمد و به وی توضیح دادند. او نیز آمد و مقداری با من حرف زد و بعد که دید مسئله کوچکی بوده که خیلی بزرگش کرده بودند سوزن را گرفت و به من گفت بروم به نشست و قضیه را تمام کرد.
آنجا دیدم که رجوی چه دم و دستگاهی برای حفاظت جان خودش براه انداخته بود که حتی یک سوزن ته گرد نیز برای امنیت جانی او خطر محسوب می شد زیرا از منظر او هر لحظه توسط یکی از این ابزار می تواند کارش تمام شود.
یک جا در خاطرات مسعود خدابنده که در دفتر مسعود رجوی کار می کرد خواندم که از قول مسعود رجوی نقل کرده بود که: “بالاخره یکی از اطرافیانم مرا خواهند کشت”.
بی دلیل نیست که الان پیدایش نیست، کسی که از یک سوزن ته گرد ته خودکار یک عضو فرقه اش اینقدر بترسد قطعاً وقتی سلاح ببیند در جا قالب تهی می کند.
مسعود رجوی اعضای نگون بخت را ساده گیر آورده و آنان را گوشت دم توپ می کرد و به عملیات انتحاری وا می داشت ولی خودش در سوراخ موش های بتونی مخفی می شد . بعد برای ما درس شهادت طلبی و درس فدا و صداقت میداد.
بخشعلی علیزاده