خاطرات غلامعلی میرزایی – قسمت سوم

فروردین1357 اسامی تعدادی را خواندند و آخرین دوستم هم آزاد شد.تا نزدیک ظهر داشتم فکر می کردم که نگهبان زندان آمد دنبالم و با صدای بلند گفت چرا نمیروی گفتم اسم من نبوده.گفت چون برگه ها زیاد بودند برگه عفو تو زیر میز افتاده والان پیدا کردیم.پنج شنبه بود هنوز سپرده ها را از بانک نیاورده بودند من را با یک افسر نیروی دریایی که برگه اش مشابه من گم شده بود سوار ماشین کردند اول رفتیم عباس آباد وسپس پادگانی که من در آن بودم ولی بدون هیچ پولی …
پنج شنبه بودهمه رفته بودند.یک تک تومانی داشتم گفتم برم خونه با اتوبوس خط به میدان فوزیه.امام حسین حالا، آمدم خانه ام همان نزدیکها بود.رسیدم خانه دیدم دوستم هم نیست ولی همه لباسهایم را آماده گذاشته فکر کنم خبر رسیده بود.ولی براساس دوستی که با هم داشتیم همیشه هر مقدار که پول داشتیم در یک محل در خانه می گذاشتیم.ولی آنروز خبری از پول نبود.گرسنه و…ساعت سه بعد از ظهر بود لباس پوشیدم برای اینکه بیایم بیرون بروم خونه یکی از دوستانم که دوست هم اطاقیم آمد.وبعد از کلی خوشحالی رفتیم بیرون.شنبه به پادگان رفتم وخودم را معرفی کردم بر اساس قانون ارتش در آن زمان هر کس زندان بوده وآزد می شد به ازای هر ماه یک هفته مرخصی داده میشد ولی حقوق در مدت زندانی یک پنجم بود.که رفتم دنبال همین کار گفتند فعلا دوهفته برو بقیه بعد.حقوق هم گرفتم.حال برم نزد خانواده چی بگم.چون خبرنداشتند که در زندان بودم.در نهایت رفتم به محض رسیدن هر کس چیزی می گفت.یکی می گفت برای خودت رفتی تفریحات عید وهر کس نکته ای چه جوابی داشتم بدهم؟در نهایت مجبورشدم عکسی که درب بند زندان بودم موقع آزاد شدن قاچاقی در آورده بودم نشان بدهم که باور کنند.خانواده است کاری نمی شد کرد جز این که مدرک نشان دهی تا باور کنند.
بعد از مرخصی که تعصیلات عید را روی او حساب کردند.اول اردیبهشت به بانک مراجعه کردم برای گرفتن حقوق ولی گفتند حقوق شما وارد دیون یا همان صندوق ارتش شده الان یک پنجم بیش واردنشده.که این هم داستان دیگری.و بروکراسی های آن زمان.
در همان زمان بود که اعتراضات مردمی کم کم داشت شکل می گرفت.
من هم خبرهای می شنیدم.ولی بدلیل اینکه پدرومادرم در یک شهر دیگر وخودم درتهران بودم چونکه باید کمک هزینه آنها را می دادم بیشتر دنبال این بودم که به شهرستان خودم منتقل شوم ولی هرچه تقاضا میکردم موافقت نمی شد.تا اینکه متوجه شدم به دفتر بانوی اول کشور یعنی شهبانو فرح که انجمن زنان را تاسبس کرده بود نامه بنویسم البته از طرف مادرم با همان توضیحات فوق ولی فرمانده پادگان که سر لشگر جهانگیری بود احضارم میکرد که به مادرت بگو از این نامه ها دیگر نفرستد.البته چندین بار این کار راکردم و جواب همان بود من هم می گفتم که مادرم است من کاری نمی توانم بکنم چون پیر زن است و درخواست خودش است. در هر حال موافقت نشد.ولی موج اعتراضات مردمی گسترش یافته بود.
روزها گذشت تا رسیدیم به 17 شهریور من آنروز که جمعه بود ریس پاسدار همان پادگان01 کادر بودم بایستی ساعت 9 آنجا می بودم از اینکه روز تعطیلی بود سرویس تردد به پادگان نبود در میدان فوزیه سابق سوار تاکسی شدم با لباس نظامی همین که سوار شدم راننده تاکسی آینه جلو خودش را تنظیم کرد روبروی من.سوال کرد آیا میدانی حکومت نظامی شده گفتم نه خبر ندارم.جدی هم خبر نداشتم. گفت 17 استان حکومت نظامی شده، زیاد اهمیت ندادم به میدان ژاله سابق رسیدم.دیدم تعدادی مردم جمع شدند وتعدادی سربازان گارد شاهنشاهی با تانک اطراف میدان را گرفتند.ولی هنوز خبری نبود.به پادگان رسیدم وگروهان پاسدار راجهت توجیه افسر نگهبان جمع کردم.توجیه وحضور و تحویل گیری ساعت 9 بود سر موقع در محل تجمع آماده بودم افسر نگهبان بعداز بازدید اعلام کرد و بر اساس ریل شیپور نواخته شد و مسوؤلین هر قسمت احضار می شدند برای گرفتن اسم شب یا کلمه عبور نوبت من که رسید با همان حالت نظامی نزد افسر نگهبان رفتم.
درزمانی که داشتم اسم شب وکلمه عبور را یاداشت می کردم صدای شلیکها شروع شد. افسر مربوطه دوباره همه را صدا زد و اتفاقی که درحال رخ دادن بود راتوضیح داد.البته سر بسته. ولی به من یک خودرو اضافه با راننده زاپاس داد که بیشتر درطی روز وشب گشت بزنم. آتش وصدای شلیک می آمد و میشنیدم.در یک فرصت به بیرون آمدم.تا چهار راه افسریه دیدم درگیری درچهار راه کوکاکولا و میدان ژاله سابق بود.ولی چون اطلاع دقیق نداشتم از اهالی هم پرسیدم همین را گفتند.آن روز وشب تاصبح بیدار بودیم.البته کسی نزدیک پادگان ما نشد خلاصه شانس همراهی کرد و اتفاقی پیش نیامد تا اینکه پست راتحویل دادیم عصرکه مسیرم درهمان محل صبح بود دیدم همه چیز بهم ریخته وسربازان گارد همه چیز راتحت کنترل دارندوخودروها را چک می کردند.
راستش آنروز به هر دلیل دیگر از خانه بیرون نیامدم باوجود اینکه متفرقه کلاس می رفتم.فردای آنروز به پادگان رفتم دیدم همه نگران ولی کسی چیزی نمی گوید چند روز بعد دو باره موج اعتراضات شروع شد ولی هنوز پادگانی که در آن بودم به هیچ ماموڔیتی فرستاده نشد.
غلامعلی میرزایی

منبع

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا