خاطرات امیر یغمایی کودک سرباز پیشین مجاهدین خلق – قسمت هجدهم

حرکت به سوی عراق -- حالا همه‌ی پل‌ها را پشت سرمان می‌سوزانیم

در قسمت قبلی خاطرات امیر یغمایی گفت یک شب، وقتی در حیاط اور بین بنگالها قدم می‌زدم، “خواهر لیلا” به سراغم آمد. او همیشه نگاهی جدی داشت و به ندرت شوخی می‌کرد، اما این بار از همیشه جدی‌تر به نظر می‌رسید. او گفت: “امیر، تو روز چهارشنبه (به سمت عراق)حرکت می‌کنی.”

روز حرکت فرا رسیده بود. اوایل ماه جولای بود، دقیق‌تر بگویم، چهارم جولای ۱۹۹۸. پدرم و پدر ‌دوستم به اور آمده بودند تا ما را تا فرودگاه همراهی کنند. لباس من؛ یک شلوار جین، یک پیراهن چهارخانه‌ی قرمز و یک ژاکت جین. من و پدرم به سالن غذاخوری شورای ملی مقاومت ایران (NCRI) رفتیم تا چند عکس آخر را با هم بگیریم. ما عکسی زیر تصویر ،دکتر محمد مصدق، گرفتیم. سپس، من به‌تنهایی عکسی زیر تصویری بزرگ از مریم رجوی گرفتم. مریم نیز چند عکس با پدرش، جواد، گرفت.

حالا دیگر آماده‌ی حرکت بودیم. طبق سنت ایرانی، مراسمی برای مسافرانی که راهی سفر طولانی بودند، برگزار شد. فردی قرآن را بالای سرمان گرفت و ما چندین بار از زیر آن عبور کردیم، سپس قرآن را بوسیدیم. در دو ماشین نشستیم، و زمانی که خودروها شروع به حرکت کردند، یک کاسه آب پشت سرمان ریخته شد تا سفرمان با خیر و خوشی همراه باشد. ژاندارم‌های فرانسوی طبق معمول در پست‌هایشان مقابل ساختمان اور ایستاده بودند، صاف و استوار.

حالا دیگر واقعاً در راه بودیم. یک عضو مجاهدین پشت فرمان نشسته بود و من و پدرم در کنار هم روی صندلی عقب نشسته بودیم. وقتی به فرودگاه شارل دوگل رسیدیم، پدرم برای آخرین بار از من پرسید: “آیا هنوز هم هیچ تردیدی در مورد رفتنت نداری؟ اگر بخواهی، می‌توانی بمانی و بعداً بروی.” اما من گفتم که هیچ شکی ندارم و آماده‌ی رفتن هستم.

چهار بوسه‌ی خداحافظی بر گونه و یک آخرین آغوش، و بعد از آن، من راهی بخش امنیتی فرودگاه شدم. رحیم، یکی از اعضای مجاهدین ،پشت سرم فریاد زد: “هر قدمی که اکنون برمی‌داری، تمام پل‌های پشت سرت را می‌سوزانی!” با خودم فکر کردم که حق با اوست. هر گامی که برمی‌دارم، هر دری که از آن عبور می‌کنم، بازگشت را برایم دشوارتر و غیرممکن‌تر می‌کند. “من دارم پل‌های پشت سرم را می‌سوزانم.” اما فکر نمی‌کنم که در آن لحظه، به‌طور کامل عمق حرف‌هایش را درک کرده باشم؛ اینکه واقعاً بازگشتی در کار نخواهد بود، وقتی که از یک نقطه‌ی خاص عبور کنم.

در حالی که به سمت کنترل امنیتی و دستگاه فلزیاب می‌رفتم، برای آخرین بار برگشتم. پدرم و پدر دوستم را دیدم که دست تکان می‌دادند. هر دو در میانسالی بودند و در بهترین سال‌های عمرشان. نه من و نه آن‌ها نمی‌دانستیم که چه سرنوشتی در انتظار من است. چیزی که پیش‌بینی آن از پیش غیرممکن بود.

 

منبع

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا