![امیر یغمایی](../wp-content/uploads/Yaghmaei-Child-2.jpg)
امیر یغمایی در قسمت قبل از خاطرات خود می گوید: از همان زمان، تصویر رهبر و همسرش جایگاهی مقدس در ذهن ما پیدا کرده بود. میتوان گفت ما مانند یک خانواده بزرگ از اعضا و کودکان بودیم که رهبر و همسرش را بهعنوان پدر و مادر معنوی خود میدیدیم. این نگاه مقدس و اطمینانبخش به رهبر، تأثیر عمیقی بر تصمیمات آینده ما گذاشت.
تا جایی که یادم میآید، ما فقط اجازه داشتیم یک روز در هفته را در خانههایی که برای خانوادهها در مناطق مسکونی اختصاص داده شده بود، سپری کنیم و آن روز، روز جمعه بود که در ایران بهعنوان تنها روز تعطیل شناخته میشود. ما را سوار اتوبوس میکردند و روزهای جمعه به آن مناطق مسکونی میبردند و روز بعد، یعنی شنبه، ما را به مهدکودک یا مدرسه شبانهروزی برمیگرداندند. مدت زمانی که واقعاً میتوانستیم در خانه و کنار والدینمان باشیم، کاملاً بستگی به موقعیت و مسئولیتهایی داشت که والدینمان در سازمان داشتند.
والدین من که در همان زمان هم از اعضای بلندپایه سازمان بودند، بسیار مشغول بودند و به ندرت در خانه حضور داشتند. گاهی مجبور میشدم به دفتر پدرم بروم – که یکی از اعضای “مرکزیت” سازمان مجاهدین بود – و روزهای تعطیلم را در اتاق کار او بگذرانم. دفتر او در داخل ساختمانهای باریکی قرار داشت به اسم بنگال که با راهروهای بلند به هم متصل بودند و به او اتاقی داده بودند که روی در آن پلاک اسمش نصب شده بود. وقتی بهعنوان یک کودک ۵ یا ۶ ساله وارد اتاقش میشدم، بوی آشنای او که همیشه به من حس امنیت میداد، به مشامم میرسید. در اتاقش یک میز کار، یک قفسه پر از کتاب و دفتر، یک تخت روبهروی میز برای استراحت و همچنین چند دمبل با وزنههای قرمز داشت که با آنها تمرین میکرد. در قفسه کتابهایش همیشه یک سازدهنی هم بود که هر وقت از نوشتن خسته میشد یا قصد داشت موسیقی برای اشعار و سرودهای انقلابیاش بسازد، با آن مینواخت.
شغل پدرم شامل نوشتن اشعار انقلابی و سرودهایی بود که بسیاری از آنها به رهبر سازمان و همسرش تقدیم شده بودند. اما او همچنین اشعاری درباره برادر کوچکش امیر، که اعدام شده بود، نوشته بود و یکی از بلندترین اشعارش در کتابی به نام “حصار” (به معنای نرده یا مانع)، که هنگام تولد من سروده بود، به من تقدیم شده بود. در این شعر احساساتش را نسبت به من بیان کرده بود؛ احساساتی که در حالت عادی بیان آنها برایش دشوار بود. او همچنین اشعاری درباره موضوعاتی همچون زندگی، بیکرانگی جهان، قدرت عشق و… نوشته بود.
همیشه حس میکردم پدرم شخصیتی دوگانه دارد. یک شخصیت که در برخوردهای روزمره آشکار بود؛ گاهی جدی و کمحرف، گاهی شوخطبع و گاهی غرق در افکار خود، یا حتی آوازخوان در خیابان. شخصیت دیگر، عمیق و فلسفی بود که در اشعارش بهوضوح دیده میشد. در شعرهایش حتی اشیای بیجان مانند پردهها جان میگرفتند. یادم میآید در یکی از کتابهایش نوشته بود که پردههای اتاقش در تابستانهای گرم عراق، با تاب خوردن و جیرجیر کردن، گویی از خورشید سوزان شکایت میکردند.
بهعنوان یک کودک، بهسرعت متوجه شدم که داشتن پدری که شاعر مشهوری در سازمان بود، یک امتیاز محسوب میشد. این امتیاز را زمانی حس میکردم که اعضای سازمان همیشه در مواجهه با من از پدرم تعریف میکردند یا مرا بهعنوان “پسر شاعر” معرفی میکردند. آنها دائماً از من میپرسیدند: “آیا وقتی بزرگ شدی، مثل پدرت شاعر میشوی؟” که این سؤال گاهی برایم آزاردهنده بود، اما همیشه در پاسخ میگفتم: “بله” و باعث خنده آنها میشدم.
پدرم در آن زمان که در پایگاههای نظامی مجاهدین در عراق زندگی میکردیم، مردی خوشهیکل و خوشقیافه بود. او در حدود ۳۷-۳۸ سالگی بود، شانههای پهنی داشت و موهای سیاهش در اطراف شقیقهها سفید شده بود. یادم میآید که وقتی بازوهایش را منقبض میکرد، ماهیچهای سخت و بزرگ ظاهر میشد که من آن را “پرتقال” صدا میزدم. او قبلاً عضو باشگاه بوکس دانشگاه در ایران بود و در جوانی جوایز زیادی کسب کرده بود.
در سالن غذاخوری بزرگی که همه اعضای ساکن و شاغل در پایگاه در آن غذا میخوردند، یک شب مردی از من پرسید آیا پدرت آنقدر قوی است که میتواند درب بطری نوشابه را با انگشتانش خم کند؟ من فوراً درب بطری را برداشتم و به سر میز پدرم رفتم و ماجرا را برایش تعریف کردم. پدرم درب بطری را کنار گذاشت و بهجای آن، یک سکه پنج دیناری عراقی از جیبش درآورد. این سکه پهن و پنجضلعی بود و ارزشش بیش از پنج دلار بود. او سکه را بین انگشت شست و سبابهاش قرار داد و شروع به فشار دادن کرد. در نهایت، آن را خم کرد تا دو سر سکه به هم رسیدند. سپس آن را به من داد و گفت که به آن مرد نشان بدهم. وقتی سکه را به او نشان دادم، دیدم که با دهانی باز از تعجب به آن خیره شده بود.