وقتی سران فرقه رجوی، نوچه ای را به میدان گسیل می دارند، حتما یک سناریوئی البته از نوع احمقانه اش، در پشت صحنه دارند، اما چون هرگز صداقتی در بین نیست، خود را به هزار رنگ درآورده و زمین و زمان را بهم می دوزند تا ثابت کنند، ادعائی که دارند واقعی است.
اما این بار احسان بداقبال را در پوشش یک دعوای خانوادگی، به صحنه آوردند تا عمه جان خود را قربانی مسلخی کند که شاید خود هم نمی داند قضیه چیست؟
اما اصل جریان که احسان را به حمله به خانم عاطفه اقبال واداشته چیست؟
قضیه اصلی مربوط به طرفداری از جداشده ای در تیرانا است که ماه گذشته دست به اعتصاب غذا زده است.
البته، خانم عاطفه اقبال بدون آگاهی از قضایای واقعی مدعی شدند که:
” اراده سیاسی بر آن است که آنها را به سمت جمهوری اسلامی سوق دهند یا … “
با بقیه حرفهای خانم اقبال موافقم، اما درمورد این جمله باید بگویم:
خانم اقبال، توجه بفرمائید که این خواست اولیه فرقه رجوی است که جداشدگان به ایران بازگردانده شوند تا به زعم ایشان، جداشده را خنثی کنند، هرگز از طرف حکومت ایران در سال های اخیر چنین اجازه ای صادر نشده است، اما رفتن جداشدگان به اروپا اگر از نظر سرکار، اشکالی نداشته باشد، ضربه ای است اساسی، به پیکر فرقه رجوی. پس بهتر است نوک پیکان تان را به سمت درستی بگیرید. اما کار انسان دوستانه شما هم شایان تقدیر است، چرا که صدای ما جداشدگان شدید، دوستان ما امروز در آلبانی، با فرقه ای درگیر هستند که روزگاری شما هم درگیر بودید، اینجا هم خلاصه ای از بیوگرافی شما و ضرباتی که از سازمان خوردید را بهتراست با اجازه شما، به سمع و نظر خوانندگان برسانیم:
نقل از خانم عاطفه اقبال:
” اندکی بعد از نوروز سال ۱۳۶۵، من به همراه بچه های بخش نشریه مجاهد از فرانسه به عراق منتقل شدیم. نشریه برای جا به جایی کامل موقتا تعطیل شده بود و برای همین من و تعدادی دیگر را برای گذراندن یک دوره آموزشی به مقر منصوری در منطقه مرزی کنار روستای کهریزه در کردستان فرستادند. با ورود به منصوری با فضایی کاملا متفاوت از ستاد تبلیغات در حومه شمالی پاریس مواجه شدیم. تیپ من و سیمین که با هم بودیم، کاملا با زنان مقر منصوری فرق میکرد. ما با خود چمدان کوچکی داشتیم که لباسها و وسایلمان در آن بود. روپوش بالای زانو و شلوارشهری پوشیده بودیم. بچه های منصوری با گوشه و کنایه و خنده به ما حالی میکردند که نازدردانه، خارج کشوری و غرق در سیستم بورژوازی هستیم! هاجر (کبری طهماسبی) که مسئول دفتر عادل (محمد سادات دربندی) بود، ما را تحویل گرفت. هاجر از هم بندی های من در زندان قزل حصار بود. دختری آرام با چهره ای مهربان و پرتلاش. با خوشحالی از دیدار دوباره، در آغوش هم فرو رفتیم. او ما را به دفتر عادل برد. کاک عادل از اعضای قدیمی مجاهدین را برای اولین بار بود که می دیدم. معاونش کاک حسین اصفهانی (علی اصغر قدیری) نیز حضور داشت. هر دو بسیار صمیمی و دوست داشتنی بودند. ما را خیلی خوب تحویل گرفتند. ما از پاریس که برای آنها محل مسعود بود، آمده بودیم و بخصوص از بخش نشریه که برایشان برخلاف بچه های پایین تر، اهمیت ویژه ای داشت. با ورود به منصوری برای آداپته شدن با شرایط آنجا ناچار شدیم از آن لباس شهری بیرون بیاییم و لباسهایی با پارچه ای گونی مانند که ضخیم و زمخت بود و تا نزدیک پا می رسید به همراه شلوار کردی و روسری هایی که دنباله اش تا شلوار آویزان بود، استفاده کنیم. برای من پوشیدن چنین لباسی بخصوص در گرمای طاقت فرسای آنجا، آزاردهنده بود. از طرفی بنا به انقلاب ضد بورژوازی* ناچار شدیم، لباسهای اضافه و چمدان ها را تصفیه انقلابی کنیم و تحویل بدهیم!
کم کم با بچه هایی که اکثرا از داخل کشور مستقیم به قرارگاه منصوری آمده و نظامی بودند، صمیمی شده بودیم. از وقتی فهمیدند من هم زندانی سیاسی بوده ام دیگر به ما خارج کشوری نمی گفتند. بچه هایی صمیمی و پرتلاش که تمامی زندگی و خاطراتشان را برای مبارزه پشت سر رها کرده و به این دیار دور آمده بودند. هیچ چشم داشتی نداشتند. مدت زیادی از بودنمان در منصوری نمیگذشت که یکروز از بلندگو اعلام شد به سالن بزرگ منصوری برویم. عصر روز ۱۷خرداد بود. به سالن که رسیدیم، رادیو مجاهد روشن بود. مسعود کلانی گوینده رادیو با شور و هیجان مرتبا از رادیو مجاهد اعلام میکرد:”هموطنان توجه کنید. هموطنان توجه کنید. هم اکنون خبری فوری به اطلاعتان خواهیم رساند”. ما را شور و هیجان فرا گرفته بود. مثل همیشه در چنین شرایطی، فکر میکردیم که مسئله سرنگونی رژیم در ایران مطرح است. بی صبرانه منتظر خبر بودیم. بالاخره رادیو مجاهد اعلام کرد، مسعود رجوی به جوار خاک میهن آمده تا آتشها برافروزد در کوهستانها…سالن یکپارچه کف زدن و شادی شد. همه خوشحال بودیم که مسعود هم به ما پیوسته است. فریاد شادی بچه ها با آخرین افطار ماه رمضان آن سال درهم آمیخت. درست یک هفته بعد، روز شنبه ۲۴ خرداد. ساعت ۵ صبح، مثل همیشه بیدار و ساعت ۵ و نیم برای اجرای صبحگاه در محوطه باز قرارگاه به صف شدیم. طنین سرودمان آسمان را به لرزه می انداخت. آنروز صبحگاه چند دقیقه زودتر تمام شد. و من برای رفتن به دستشویی به داخل ساختمان رفتم. چند لحظه ای نگذشت که ناگهان ساختمان با صدایی مهیب لرزید و همه وسایلی که روی دیوارها بود به وسط اطاق پرتاب شد. بلافاصله به محوطه بیرون دویدم. از داخل هلیکوپتری که از پایین حرکت میکرد، محوطه را به رگبار بسته بودند. بچه ها در گوشه دیوار سنگر گرفته و مرا صدا زدند. خودم را زیر رگبارهای بی امان به پناه دیوار رساندم. همه چیز گویا در چند لحظه صورت گرفت. صدای پدافندهای مقر که برخاست. هلیکوپتر ناپدید شد. از پناه دیوار بیرون آمدیم. جز چند زخمی سبک، همه بچه ها سالم بودند. یادم هست که انسیه ترکش خورده بود. به داخل ساختمان که جنگ زده می نمود، رفتیم. کاک عادل و کاک حسین هم آمدند. همه غافلگیر شده بودند. همان روز” ایرج بهی” یکی از پیشمرگه های مجاهد در انفجار یکی از این بمب های کوچک در حین دستکاری کشته شد. این خبر همه بچه ها را بهم ریخت. در آن شرایط ما گویا جانی در یک بدن بودیم. بلافاصله در یک نشست جمعی توضیح داده شد که در این بمباران بمب های خوشه ای بکار گرفته شده که وقتی منفجر میشود، بمب های کوچکترتاخیری به اطراف خود پرتاب میکند که در صورت دست زدن و یا با تاخیر منفجر میشود. وفهمیدیم که در این حمله از شش هواپیمای اف پنج استفاده شده بود. قرارگاه دیگرامن نبود. چندین روز متوالی به ارتفاعات اطراف می رفتیم تا متخصصین عراقی برای انفجار مصنوعی بمب هایی که در گوشه و کنار افتاده بود، اقدام کنند. گوشهایمان را می گرفتیم ولی صدای انفجارها مهیب بود. براستی گویا معجزه ای اتفاق افتاده بود. بیشک اگر چند لحظه زودتر آمده بودند تعداد کشته ها در صف های منظم بسیار بالا می رفت. معلوم شد که با شناسایی قبلی از ساعت صبحگاه، در آن ساعت روز اقدام به بمباران کرده اند. فقط چند لحظه اشتباه محاسبه داشتند. با فقط چند لحظه، ما از مرگ رهیده بودیم. با فقط چند لحظه، من امروز اینجایم و می نویسم. بعدها وقتی که از مجاهدین جدا شدم و به نامه هایی که بعد ازبمباران به خانواده ارسال کرده بودم. دسترسی پیدا کردم. برایم خواندن این نامه ها حالتی غریب داشت. اعتقاد و یقینی بس عمیق در تک تک کلماتم خوابیده بود. باور به معجزه ای که بوقوع پیوسته بود. سخره گرفتن مرگ که از بیخ گوشمان عبور کرده بود. هنوز وقتی این نامه را می خوانم برای باورهایم صادقانه و معصومانه مان بغض میکنم. ستاد تبلیغات بعد از چند روز ما را فرا خواند و ما به بغداد بازگشتیم. در آنجا ویدئوهای رفتن مسعود به مکان های مذهبی و تقدیم دفتر خونین شهدا را دیدیم. وقتی مسعود با آن احساسات میگفت:” یا امام حسین به تو پناهنده شده ایم و نه به هیچ کس دیگر”. ما اشک می ریختیم. همه اینها برای ما معنایی بزرگ داشت. به همراه مسعود رفته بودیم دم مرز ایران و میدانستیم که خالصانه رفته ایم و اگر لازم باشد بدون هیچ پشیمانی جان بدهیم. ما فرصت طلبانی نبودیم که برای پیروزی همراه مسعود شده باشیم. حاضر بودیم او را در شکست هایش نیز همراهی کنیم. اما نه در دروغ هایش! افسوس که مسعود اینرا نفهمید و ما را فدایی های بی چون و چرای خودش تلقی کرد و ندید که ما نه برای یک فرد که برای یک آرمان رفته بودیم. به محض بازگشت به بغداد، من یک نامه بلند انتقادی در رابطه با شرایط قرارگاه منصوری برای قاسم (محمد علی جابرزاده) که مسئول آنزمان ستاد تبلیغات بود، نوشتم. با تاکید اینکه می خواهم نامه به دست مسعود برسد. در آن نامه، شیوه لباس پوشیدن و روابط قرارگاه منصوری به بهانه انقلاب ضد بورژوازی را زیر علامت سئوال بردم. نامه ی من پاسخ مثبتی گرفت و نشست های متعددی در این رابطه آغاز شد که سرآغاز تحولاتی دیگر بود مثلا به عنوان یک نمونه در منصوری دستمال کاغذی به مثابه نماد بورژوازی ممنوع شده بود. باید اشاره کنم که در امتداد انقلاب ایدئولوژیک مجاهدین که با طلاق و ازدواج مسعود رجوی با مریم قجرعضدانلو آغاز شد، در ستادهای مختلف سازمان انقلاب ضد بورژوازی براه افتاد… عاطفه اقبال – ۱۸ خرداد سال ۱۳۹۷”
سعی کردم در نوشته خانم عاطفه اقبال، رسم امانت داری را بطور کامل رعایت کنم.
خانم عاطفه اقبال از اعضای با سابقه سازمان بوده است، اما چطور شده که امروز سران فرقه رجوی، برادر زاده اش را از قلب بورژوازی به جنگ او فرستاده است؟
قضیه خیلی روشن است، یک جداشده! بله یک جدا شده در آلبانی نسبت به ظلمی که سازمان درحق او می کند، دست به اعتصاب غذا زده است و این اصل ماجراست.
آقای مجید رجبی، خواهان اجرای عدالت است در فیلمی باعنوان” فریادی در سکوت”
اگر در فیلم دقت کنید، استمداد یک فرزند این مرز و بوم است، یک انسان شرافتمند و مضروب از ظلم رجوی هم، به هواخواهی از او برخاسته است، اما سران فرقه رجوی در تلاش هستند که این فریاد ها در سکوت بماند، باید احسان اقبال و سایر سران سرکوب و خفقان از این بی شرمی و وقاحت خود شرم زده باشند.
یک جداشده دیگر امروز در آلبانی، علیه فرقه استبدادی رجوی به میدان آمده است تا نماینده دهها و صدها جداشده ای باشد که در تیرانا در چنگال فرقه رجوی، بی پناه مانده اند، سران باند رجوی در تلاشند آخرین پناهگاه جداشدگان در آلبانی، که کمیساریای پناهندگان است را به تعطیلی بکشانند و هر کس از هر طیفی در راستای این فعالیت انسان دوستانه بکوشد، دستش را باید بوسید.
بیائید نگذاریم جداشدگان که در آلبانی به رجوی نه گفتند، تنها بمانند…
فرید