خاطرات سیاه، محمدرضا مبین – قسمت بیست و هشتم
اولین بار که یکی از ترانه های من از سیما پخش شد ، یکی از بچه های شمال که الان هم در سازمان اسیر است ، سر کار که تنها بودیم ، گفت محمدرضا خوش به حالت ، حتما خانواده ات تو را خواهند دید! من که می ترسیدم این مسئله رو شود که من نیتم رساندن خبر سلامتی به خانواده بود ، با حالتی نرمال ، تظاهر به بی خیالی کردم! اما در دلم غوغائی بود. او کاملا درست می گفت. آن دوستم ، آنروز خیلی ابراز شادمانی می کرد.
من تقریبا بعد از 4-3 سال تلاش شبانه روزی و مستمر و انطباق تشکیلاتی ، به نقطه ای رسیده بودم که سازمان مجبور به اعتماد به من شده بود. به موازات این ترانه خوانی ها در نشست های ایدئولوژیک هم مجبور به انطباق شدید بودم ، بعضی اوقات هم شاید بعضی از دوستانم از دست من دل چرکین شدند که تند رفتم وشاید انتقاداتی صوری به آنها کردم که همین جا باید عذرخواهی کنم ، اما باید اعتراف کنم که هرگز من یک عنصر تشکیلاتی نبودم! من هرگز رنگی از آن تشکیلات را نگرفتم. شاید همه بچه های گروههای هنری مثل من بودند ، اما من به نیت خودم بسیار واقف بودم. واقعیت این است که تنها منفذ خروجی سازمان ، همین سیمای سازمان بود. بیرونی شدن یک نفر از طریق سیما ، شانس بسیار بزرگی در یک فرقه محسوب می شود. سازمان دنبال سود خودش بود که فضای تشکیلات را شاد نشان بدهد ، من هم دنبال هدف خودم بودم ، چرا که عذاب وجدان داشتم که نتوانستم به خانواده اطلاع بدهم کجا رفتم ؟ کجا گرفتار شدم ؟ چه کسانی مرا فریب دادند ؟ و … خودم می دانستم که شاید هیچ راه فلاح و نجاتی از شر فرقه وجود ندارد ، خودم را تمام شده می دانستم ، اما نمی خواستم خانواده ام در مورد من زجر بکشند ، به نوعی خودم را مدیون آنها می دانستم!
درترانه هایم از مسعود و مریم بسیار کد می آوردم ، اما خطاب من در ترانه هایم ، در تمامی موارد مادرم بود.
مادرم را بارها در ترانه هایم با اسامی دیگر صدا می زدم ، از ته دل برای مادرم می خواندم! این بسیار غم انگیز و تاسف بار بود که نتوانی عشق خودت را علنی اعلام کنی!
من تمامی اشعار و ترانه های خوانده شده خودم را شخصا ، تنظیم می کردم ، در اتاقی خلوت و به تنهائی متن ترانه ها را تنظیم می کردم ، آنجا بود که اغلب بغضم می گرفت و اشکهایم جاری می شد. به حال خودم افسوس می خوردم که در یک زندان مخوف اسیر هستم ، اسیری که باید شادی هم می کرد ، اسیری که باید ترانه می خواند و شادمانی می کرد!
آنروزها یاد گرفتم که هرگز نباید از ظاهر افراد ، آنها را قضاوت کرد. موقع فیلم برداری از ترانه هایم برای سیمای فرقه ، شکنجه ها و زندان هائی را که کشیده بودم ، از جلوی چشمانم مثل برق می گذشت ، اراده و عزمم برای ادامه راه چندین برابر می شد و سران ارشد و رهبران سازمان که افراد ابله و کودنی بودند ، این واقعیت را هرگز نفهمیدند که ، وقتی یک نیرو را زندانی کردی ، وقتی در زندان انفرادی محبوسش کردی ، دیگر بعد از آزادی ، هرگز آن فرد نیروی شما نخواهد بود! سازمان به شعور ، به آگاهی ، به انسانیت من در زندان هایش تجاوز کرد و من هم در نقطه مقابل در اولین فرصت ، در اولین مجال ، سازمان را ترک کردم! با تمام عزمم هم در نقطه مقابل سازمان با قامتی استوار ایستادم و تا به آخر هم خواهم ایستاد. واقعیت این است که امثال من ، زمانی دست به سلاح برده وبرای هدفی تلاش کردیم ، اما وقتی پیش همان دشمنی که سازمان سالها تلاش برای سرنگونی اش کرد، بازگشتیم ، یک ساعت هم زندانی نشدیم ، یک ثانیه هم به شعور من توهین نشد ، به من به دید یک قربانی و یک گرفتار نگاه شد ، با من مدارا شد ، وضعیتم درک شد ، مثل یک شهروند عادی با من تنظیم شد ، من ادامه تحصیل دادم ، من حق کار داشتم ، به مدارج بالای تحصیلی و شغلی ، همچون سایر هم وطنانم دست یافتم ، آیا انصاف است که حق را نادیده انگاشته و بی انصافی کنم ؟!
من نماینده ی طیفی وسیع در فرقه رجوی بودم که سالها دراسارت پیر شدند ، من نماینده ی نسلی بودم که مسعود رجوی ، همه را به قربانگاه برده بود و فدای شهوت طلبی های خودش کرده بود. برای همین هم وقتی در سیما ترانه می خواندم ، بچه ها خوشحال می شدند که شاید از این طریق ، ممکن است صدای این پرنده محبوس در قفس به دنیای آزاد برسد! روزی در خاتمه دوران اسارتم در فرقه رجوی ، در نشست تعیین تکلیف در اشرف ، مهناز شهنازی و سایر مسئولین ، با بغضی در گلو می گفتند که محمدرضا ، تو چرا ؟ تو که از خودمان هستی ؟ تو چرا می خواهی ما را ترک کنی ؟ تو بچه انقلاب خواهر مریم هستی ؟ تو به رهبری وصل هستی!
چندین زن و دو سه مرد از مسئولین مجاهدین نشسته بودند ، در جواب خیلی خلاصه گفتم : محض اطلاع همه باید بگویم که من 6 ماه در زندان های انفرادی شما زندانی شده بودم ، به این جرم که به مسئولین پذیرش انتقاد کردم که چرا من را به ارتش نمی فرستند ؟ آنروز در جواب انتقاد من ، 6 ماه در زندان انفرادی محبوس شدم ، در زندان های شما خودکشی کردم ، شما در زندان هایتان مرا خرد کرد ، مرا شکستید! من آنروز از رهبری شما که بانی تمام آن زندان ها بود قطع شدم ، من هرگز نیروی شما نبودم ، تمامی تلاشهایم نیز در بخش های هنری سازمان ، انطباق بود تا خبر سلامتی خودم را به بیرون برسانم ، من بعد از آزادی از زندان های شما در مناسبات هرگز یک لحظه مجاهدی هم نداشتم. شما موفق شده بودید فقط جسم مرا اسیر نگه دارید و من امروز با ترک فرقه شما ، این پیام را بیرون خواهم برد که هرگز نمی توان آزادی را به بند و زنجیر کشید!
برگردم به آن سالها که در سازمان ترانه می خواندم ، واقعیت های بسیار زیادی در مورد کیفیت ترانه های سازمان وجود دارد که افشای برخی ازآنها شاید خالی از لطف نباشد.
هر بار که به یکی از ما خواننده ها یا اعضای گروههای هنری ، ابلاغ می شد که باید یک ترانه آماده کنیم ، یک ریلی بدین ترتیب شروع می شد …
ادامه دارد …
محمدرضا مبین ، کارشناس ارشد عمران ، سازه