حسن جان سلام!
خیلی دلم برای شما تنگ شده. خیلی وقت است صدای تو را نشنیده ام. چکار کنم هر چه باشد اولاد منی و من هم یک مادر که تحمل دوری فرزندش را ندارد. همیشه دعا می کنم و از خدا می خواهم که تو را ببینم. چندین سال دوری از مادر؟! فقط خدا می داند که من در نبود تو چی می کشم. چرا با من تماسی نمی گیری مگر من مادرت نیستم؟ من به گردنت حق دارم شاید تو مادرت را فراموش کرده باشی ولی یک مادر هیچ وقت فرزندش را فراموش نمی کند. یک مادر حاضر است خودش را برای فرزندش فدا کند. این همه سال دوری از مادرت و خانواده ات به کجا رسیدی و کجا را گرفتی؟ این همه سال فکر می کنی زندگی کردی یا در زندان بودی! یک زندانی در جامعه می تواند با خانواده اش در تماس باشد ولی تو بد تر از یک زندانی هستی.
زمانی که در عراق بودی برادرت حسین چندین بار به عراق سفر کرد که شاید بتواند با شما دیداری داشته باشد ولی متاسفانه هر سری دست خالی بر می گشت. من او را می فرستادم چون من مشکل داشتم و نمی توانستم به عراق سفر کنم. الان هم به یک کشور اروپایی رفتی فکر می کردم در آنجا آزادی داری اشتباه فکر می کردم در محل فعلی که هستی بدتر از عراق است. در آنجا هم شما را زندانی کردند کم و بیش خبرها را می خوانم! تصمیم گیرنده برای شما کسان دیگری هستند. بلایی بر سر شما آورده اند که توان تصمیم گیری برای خود را ندارید. من واقعا نگران شما هسستم از اوضاع و احوالت اطلاعی ندارم. خیلی ها خودشان را از زندانی که در ان بسر می بری نجات دادند و الان دارند زندگی خودشان را می کنند. تو چرا فکری به حال خودت نمی کنی؟ بهترین دوران زندگی خودت را برای هیچ و پوچ از بین بردی! هنوز هم دیر نشده من تو را خوب می شناسم هنوز قدرت این را داری که برای خودت تصمیم بگیری و خودت را نجات بدهی. لااقل ما بقی عمرت را آزاد زندگی کن. من و برادرت و خواهرانت منتظر خبری هستیم که به ما برسد و به ما بگویند که حسن خودش را نجات داده و یک زندگی آزاد برای خودش انتخاب کرده. من هیچ وقت شما را فراموش نخواهم کرد و همیشه به یاد شما هستم امیدوارم هر چه زودتر شما را در آغوش بگیرم. منتظر آن روز هستم.
مادرت طاهره رضایی