خاطرات قادر رحمانی از مناسبات فرقه رجوی
شهریور سال ۱۳۷۳ روز پنج شنبه بود که برای مسابقه والیبال به محور ۹ رفتیم. آن موقع ما در محور ۷ مستقر بودیم. یکی از بچه ها بنام «محمد. گ» فردی را نشانم داد و گفت آیا او را می شناسم گفتم بله که می شناسم اسمش نصرالله مجیدی است. با هم نیز دوست هستیم. در جوابم گفت: نه با با منظورم پروسه تشکیلاتی اوست. مشتاق شدم که گوش کنم محمد وقتی تمرکز ام را دید گفت به او می گویند فرمانده سیامک. در منطقه هم لقب گشتاپو به او داده بودند. وی یکی از فرماندهانی بود که بیشترین عملیات را در سازمان کرده بود.
داشتم به داستانش علاقه مند می شدم. بهتر دیدم که با خودش هم صحبت شوم آنهم در حد احوال پرسی از آنجایی که هم مرکز بودیم زیاد همدیگر را می دیدیم.
روزی خبر رسید یک بند جدید از انقلاب ایدئولوژیک آمده و نشست ها شروع شده آن موقع مریم عضدانلو در فرانسه بود ولی از بچه های اشرف غافل نبود. هر نشستی که شروع می شد به همان میزان هم «محفل» بین بچه ها اوج می گرفت. نوبت لایه های بالا بود. مسئولیت نشست مرکز ما با معصومه ملک محمدی بود. از سید حسین سید احمدی می شنیدم که نصرالله نمی خواهد در نشست های بند « ف » شرکت کند.
حالا کسی که ( نصرالله مجیدی ) با انگشت نشانش می دادند و به نوعی تقویت روحیه و تولید انگیزه در تشکیلات محسوب می شد تبدیل شده بود به یک فرد ایزوله. گویی تشکیلات دیگر به او نیاز نداشت و نصرالله حقش بود که کمی تنبیه شود. رده و مسئولیتهایش گرفته شد. بخاطر اینکه بچه ها به تشکیلات بدبین نشوند که بعد از این همه سال فداکاری و جان فشانی و عملیات گردانی و غیره، مسئولین سازمان با نیروهای خود چه برخوردی می کنند. شاید فردا نوبت آنها باشد. معمولا کاری از قبیل اسلحه خانه و یا مدیریت تعمیرات به او می دادند تا او را به نوعی تحقیر کنند. البته اعتراف می کنم که اسلحه خانه و مدیریت مال کسانی بود که سابقه بالای ۲۰ سال داشتند.
معمولا چنین منصب هایی را به کسانی می دادند که از نظر تشکیلات « قلوس » و خلاصه چوب لای چرخ گذار تشکیلات می شدند. که اکنون نوبت به فرمانده «والا مقام» نصراله مجیدی رسیده بود.
روزها از پی هم می گذشتند. و بندهای انقلاب پشت سرهم می آمد و فرجی می شد که دستگاه رجوی حرفی برای زدن داشته باشد.
سال ۱۳۷۷ بود که ما را برای نشست طعمه به قرارگاه باقر زاده بردند. قرارگاه باقر زاده چون از تمامی جهات در حصار عراقیها بود و از حفاظت بالائی نیز برخوردار بود برای این نشست ها انتخاب شده بود. چون هیچ راه فراری هم نداشت. البته از این نظر می گویم که هیچ راه فراری نداشت که این بار با نشست های قبلی خیلی فرق داشت. زیرا موضوع وعده های آنچنانی یا مشخص کردن تاریخ رسیدن به ایران و سرنگونی رژیم و … در کار نبود بلکه در نشست باقرزاده سوژه به جای سرنگونی رژیم تک تک نفرات بودند که باید سرنگون می شدند چه به لحاظ شخصیتی و اندیشه ای و چه به لحاظ روحی و روانی.
نشست ها در یک چادر در محوطه ای بیرون از سالن غذاخوری دایر می شد.
مسئول نشست ما پروین صفایی بود و هر روز یک نفر سوژه نشست های وی می شد.
سوژه یعنی یک نفر را مشخص می کردند که باید به دلیل انتقاداتی که به او وارد است یا وارد نیست در مقابل فحش و ناسزاء و هزاران نوع توهین بقیه اعضاء قرار بگیرد.
شاید بپرسید مگر مسئولین سازمان دیوانه شده اند یا روانی، که با افراد این گونه برخورد می کنند و چرا باید یک چنین کاری بکنند ؟
ابتدا توضیح دادم که نشست طعمه بود یعنی تشکیلات به این نقطه رسیده بود که ریزش تشکیلات شروع شده و باید به هر نحو و طریقی جلو این ریزش گرفته شود. شاید باز سوال کنید چرا با فحش ، ناسزا و دشنام ؟
چون وقتی فردی در مقابل توهین قرار می گیرد ناخوداگاه از خود دفاع می کند و تناقضات خود را با سازمان رو می کند و همین دستمایه ای می شد تا در مرور زمان سازمان بتواند از نفرات تعهد بگیرد. امضاء بگیرد البته با سرپوش ایدئولوژیک و توضیح خود سازی.
نشست ما قرار بود ساعت چهار بعد از ظهر تا هشت باشد. پس تا آن موقع وقت داشتیم که برای کار جمعی داخل قرارگاه برگردیم و آشغالها را جمع کنیم. از این کارها همیشه در سازمان وجود داشت. و کسی لحظه ای بیکار نبود. هرچند کارها تکراری و خسته کننده هم باشند.
روبروی سالن اجتماعات باقرزاده که رسیدیم یکدفعه دیدم خانم سپیده ابراهیمی و آقایان محمد حیاتی ، کاک عادل(سادات دربندی مسئول زندان مجاهدین ) ، افشین فرجی و احمد واقف یک نفر را دور کرده اند و می خواهند با زور و اجبار او را داخل یک سوپر ۸۵ ( تویوتا سواری ) کنند. وقتی نگاه کردم متوجه شدم فرد مورد نظر کسی نیست به جز دوست عزیزم نصرالله مجیدی.
سپیده : سوار شو می رویم نشست
نصرالله : من نمی خواهم در هیچ نشستی شرکت کنم.
سپیده : سوار می شوی یا کاری می کنم که پشیمان شوی
در این حال افشین و احمد هر کدام یک دست نصرالله را گرفته و با حالت پیچ دادن سرش را نیز پائین آوردند و با زور سوار ماشین کردند. این صحنه خیلی ذهنم را گرفته بود و بر روحیه من تاثیر منفی گذاشت. سوالاتی برایم بوجود آمد. در سازمان چرا با افراد اینگونه برخورد می کنند ؟ نصرالله مجیدی را کجا بردند ؟ چرا نصرالله در نشست ها شرکت نمی کند و … ؟
همچنان با نگاهم ماشین را دنبال می کردم. گوئی خودم نیز با نصرالله با همان ماشین و از همان احساس نصرالله برخوردارم. انگار که مرا با زور به داخل ماشین بردند.
ماشین به سمت سالن میله ای رفت و همانجا توقف کرد. سالن میله ای جائی بود که شریف ( مهدی ابریشمچی ) برای رده های پائین نشست ایدئولوژیک می گذاشت.
مسئول نشست مهوش سپهری ( نسرین ) بود. نفرات شرکت کننده این نشست تعداد مشخصی از مسئولین بالای سازمان بودند: شریف ، احمد ، بهنام ، فرشته یگانه ، رقیه عباسی ، معصومه ملک محمدی، پری بخشائی و تعداد زیادی از هم رده های اینها که حدود ۷۰ الی ۸۰ نفر می شدند.
پس از توضیح نسرین سوژه را وارد سالن می کردند. ابتداء دشنام ، ناسزا و فحش شروع می شد. اگر سوژه کم می آورد. بحث تقریبا تمام بود ولی اگر سوژه مقاومت می کرد. شکنجه و کتک کاری شروع می شد. شاید بپرسید مگر من در آن نشست ها بودم ؟ یا مگر با شریف و رقیه هم رده بوده ام که این مسائل را می دانم ؟
واقعیت این بود که چادرما درست در مجاورت سالن میله ای بود و من شنیدم که روزی نسرین می گفت : عراقیها به ما گفتند این سروصدا ها چیست و ما گفتیم بچه ها خیلی سرزنده هستند و مدام دارند شعار می دهند و بعد هم یک خنده بی مزه تحویل ما داد.
بعد از این ماجرا من دیگه از نصرالله نه خبری داشتم و نه او را دیدم. حتی در مدت دو ماه و هفت روزی که در باقرزاده بودیم نیز او را ندیدم تا اینکه بعد از شش ماه وقتی ما در قرارگاه علوی ( نزدیکی مقدادیه ) مستقر بودیم به ما خبر دادند به خاطر آمادگی سال ۷۷ که معروف بود به آ ۷۷ ستادها یکسری نیرو آزاد کرده اند که داخل یگانها تقسیم شده و آموزش لازمه را ببینند در کمال ناباوری نصرالله مجیدی جز نفرات ستادی شده بود. در واقع این یکی از شگردهای سازمان بود که وقتی سازمان می خواست چیزی را در تشکیلات مخفی نگه دارد متوسل می شد به تاکتیکهایی از قبیل سازماندهی یا جابجایی.
بعد از شش ماه بالاخره من مجید را دیدم. کارها به روال قبل برگشته بود. ابتدا نصرالله چیزی نمی گفت که این شش ماه کجا بوده و چکار کرده و یا مسئولین سازمان با او چکار کرده اند اما بعد از سالها اقامت در کمپ اشرف و کار برای تشکیلات پاسیو بودن نصرالله خود حکایت همه چیز را می کرد.
با یکی از بچه ها که بیش از اندازه به او علاقه دارم و وی هم اکنون در چنگال سازمان گرفتار است و نمی خواهم اسم او را ببرم چون ممکن است سخنانی که از زبان او بیان می کنم باعث شود تا وی از سوی مسئولین سازمان تحت فشار قرار گیرد. ولی صمیمیت او با نصرالله چیز دیگری بود.
یکروز از او پرسیدم نصرالله بعد از این همه مدت چرا باز نسبت به پیرامونش تا این حد پاسیو و درخود فرو رفته است. دوست مشترکمان گفت:
آخر نمی دانی چه بلائی سرش آورده اند مثل این بود که دوست مشترکمان قافی داده باشد نمی خواست ادامه دهد. ولی وقتی با خواهش ، اصرار و کنجکاوی من مواجه شد. اینگونه توضیح داد که از زمان نشست های طعمه نصرالله مجیدی در مهمانسرا بوده است ( مهمانسرا یعنی زندانی که نفرات خروجی را در آن نگه می داشتند در واقع یک ابوغریب کوچک شده داخل اشرف ، پنجاه متری مقر معروف به لشگر ۸۹ ). او افزود : در نشست طعمه حدود ۱۰ الی ۱۲ بار در سالن میله ای نصرالله سوژه شده و خیلی هم از دست شریف و فرید کتک خورده تا حدی او را زدند که نصرالله تصمیم گرفت تشکیلات را ترک کند همان زمانی که ما در باقرزاده بودیم او را به اشرف منتقل می کنند.
آنجا نیز خیلی آزارش دادند. نصرالله مجیدی می گفت من از هیچ چیزی به اندازه فحش هایی که از زنان شنیده ام ناراحت نشده بودم.ولی واقعیت این است من که آزادی این را ندارم تا عنوان کنم در یک نشستی شرکت نمی کنم. چگونه برای آزادی دیگران مبارزه می کنم. من که بهترین و فداکارترین نفر این تشکیلات بودم این بلا را سر من آوردند حال ببین با بقیه چکار کــــــردند و می کنند.
دوست مشترکمان افزود : نصرالله به او گفته است در زندان حدود سه بار مسعود رجوی با وی نشست گذاشته و در بار آخر خطاب به نصرالله می گوید : تو می خواهی مرا تنها بگذاری و مرا به زندگی بفروشی همه سازمان هم اگر یکجا ببرند و بروند عین خیالم نیست. ولی تو یکی فرق داری با این همه سابقه و اینکه فرمانده یگانهای ما بودی حالا چرا به لج بازی افتادی ؟
نصرالله ادامه داد: مسعود با این حرفها زیر بغل من هندوانه می گذاشت. وی استاد اینگونه برخوردها بود.
بالاخره نصرالله مجیدی تصمیم می گیرد به مناسبات برگردد. ولی نگاه تحقیر آمیز مسئولین به نصرالله تا حدی بود ، تا آخرین لحظه ای که من آنجا بودم هنوز خودش را زندانی سازمان می دانست.
در دستگاه رجوی نصرالله مجیدی یک زندانی تمام عیار تشکیلات بود. چون تمامی افراد مستقر در قرارگاه اشرف دست مزد و دست مایه زحمات خود را در چهره نصرالله می دیدند و حقیقت برایشان آشکار می شد.
البته افرادی مثل نصرالله مجیدی در تشکیلات رجوی کم نبود. باید گفت سرآمد همه اینها مهدی افتخاری (فرمانده فتح اله) و از یاران نزدیک شخص رجوی بود. حال سوال این است: رجوی با نزدیک ترین یار خود چه کرد تا برسد به بقیه اعضا و تا برسد به «خلق قهرمان» ایران.
توضیح:
نصراله مجیدی یکی از کادرهای قدیمی سازمان بود. وی عملیات زیادی برای فرقه رجوی انجام داد. ولی از مقطعی که به اهداف شوم و فعالیت های وطن فروشانه این سازمان پی برد، از سازمان زاویه گرفت و بنای مخالفت را گذاشت. از آن تاریخ به بعد نصراله مجیدی از چشم رجوی افتاد و سرنوشت دیگری برای وی رقم خورد. وی بارها در نشست های تفتیش عقیده مورد ضرب و شتم و انواع فشارهای روحی و روانی قرار گرفت. نهایتا نیز روانه زندان و شکنجه گاههای رجوی در خاک عراق گردید.
آقای اردشیر پرهیزکاری از اعضای سابق شورای مرکزی سازمان مجاهدين زندانی نجات يافته از صدها زندانی زندانهای مجاهدين در اطلاعیه ای که در تاریخ بیست و هفتم آوریل ۲۰۰۳ برابر با دوم اردیبهشت سال ۱۳۸۲ در سایت صدای آمریکا نیز انعکاس داشته است در مورد نصراله مجیدی می نویسد:
«… در همين جا بايد به يکی از فرماندهان و کادرهای قديمی سازمان و عضو شورای مرکزی مجاهدين به نام نصرالله مجيدی (فرمانده ناصر) اشاره کنم که در بهار ١٣٨٠ بعد از اينکه در قرارگاه همايون در منطقه العماره بارها مورد ضرب و شتم وحشيانه قرار گرفت در تابستان ١٣٨٠ ناپديد شد. زمانی که خودم در تابستان ١٣٨٠ زندانی شدم از روزنه سلولی که در آن بودم چند بار او را در محوطه زندان ديدم که حالت روانی پيدا کرده بود و مرتب فرياد ميزد.
تا اينکه در يکی از روزهای پائيز ١٣٨٠ زندانبانان رجوی به سرش ریختند و ۵-۶ نفره او را مورد ضرب و شتم وحشيانه قرار دادند و وقتی از هوش رفت، او را در پشت يک جيپ تويوتا انداخته و با خود بردند… »
قادر رحمانی عضو سابق مجاهدین خلق-میاندوآب