دیدن فیلم خانوادگی مرا به دنیای عادی برگرداند

خاطرات سیاه ، محمدرضا مبین – قسمت چهل و نهم
بعد از صحبت های شبانه با برادرم، به محل استقرار برگشتیم. از اینکه توانسته بودم یک جوری به برادرم توضیح دهم که با میل خودم در اشرف نماندم و نمی توانم الان همه چیز را توضیح دهم، انگار بار بزرگی از روی دوشم برداشته شد و سبک تر شدم.
صبح روز دوم مسئولین آمدند و گفتند که خانواده ها برای اعتراض به دولت عراق باید به بغداد بروند. بعد از توجیهات اولیه، خانواده ها که از ترس فشار بر روی فرزندانشان، مجبور به این کار بودند، به بغداد برده شدند. برادرم گفت اگر چیزی لازم داری بگو تا از بغداد برایت تهیه کنیم. این مورد برایم تازگی داشت. سالها بود که من در معرض این انتخاب قرار نگرفته بودم! همان لحظه احساس خاصی به من دست داد که شاید درک آن برای اکثر خوانندگان ساده نباشد.
برای اولین بار بعد از چند سال که در اسارت فرقه بودم، یک نفر از من سئوال می کرد که چه چیزی لازم دارم، تا از بازار برایم بخرد! همان موقع خودم را در بازار احساس کرده و این حس به من دست داد که من وجود دارم و می توانم برای خرید هرچیزی که بخواهم ، انتخاب داشته باشم. امثال من در پادگان اشرف هرگز در معرض چنین انتخاب هائی قرار نمی گرفتیم. ما با دنیای بیرون قطع بودیم. هرگز اجازه نداشتیم ذهنمان را باز کنیم و فکر کنیم که چه چیزی لازم داریم! در یک لحظه دوست داشتم چندین کالا را انتخاب کنم، دوست داشتم همه اجناس بازار را بگویم برایم بخرند، آرزو می کردم ای کاش اجازه بدهند که من هم برای خرید با آنها بروم! اما مسئولین بهتر از همه می دانستند که در این صورت برگشتی متصور نخواهد بود!
اکنون که باید به خرید فکر می کردم ، دیدم هر چیزی بگویم موقع برگشت در دم درب از آنها خواهند گرفت. مگر ممکن است که اجازه دهند جنس دلخواه من ، وارد قرارگاه شود، تازه من که نمی توانستم لباس سفارش دهم چرا که به جز لباس فرم، اجازه پوشیدن لباس دیگری را نداشتم. مواد غذائی هم که اساسا اجازه ورود نداشت. انگشتر و ساعت هم که ممنوع بود. به هر چیز فکر کردم امکان و اجازه استفاده را نداشتیم. دیگر ذهنم قفل شد! کلی فکر کردم اما عقلم به جائی قد نداد. ما در مناسبات یک نوع سیگار استفاده می کردیم و آن” سومر عراقی” بود که خیلی آشغال بود. به برادرم گفتم که می توانی برایم یک بکس سیگار” ماربورو” بخری ؟ گفت این که کاری ندارد، هر چیز دیگری هم بخواهی می توانم برایت بخرم. گفتم مشکل من نیستم ، دم درب اجازه ورود نخواهند داد ، سیگار را هم باید بگوئی که برای خودت خریدی و پنهانی به من بدهی!
خانواده ام یک نوارویدئو و یک دوربین فیلم برداری کوچک آورده بودند که در آن نوار ویدئو می شد فیلم هائی از سایر اعضای خانواده را دید. که موقع ورود به اشرف برای چک و کنترل از آنها گرفته شده بود ، به برادرم گفتم که اجازه ورود بعضی اجناس به اشرف توسط خانواده ها ممنوع است. برادرم پرسید مگر شما اینجا اسیر هستید که دیگران باید برایتان انتخاب کنند؟ گفتم نه ، اصلا اینطور نیست که فکر می کنی! ما باید اینجا تابع قوانین ارتش مان باشیم. ضوابط به من اجازه نمی دهد که متفاوت باشم! تاکید کردم که باید خرید سیگار را پنهانی انجام دهد. مادر وبرادرم می پرسیدند که مگر تو با ما به بغداد نمی آیی؟
گفتم ما زیاد به بیرون از قرارگاه می رویم، اما در بعد از حمله به عراق محدودیت های ما زیاد شده است از طرفی من هم امروز کار دارم و تا شما برگردید باید آنها را انجام بدهم! مادر و برادرو پدرم با تعجب خاصی مرا نگاه می کردند! دروغ و جوابم خودم را قانع نمی کرد ،چه برسد به آنها! مادرم زد زیر گریه! هر کاری کردم گریه اش قطع نشد! به برادرم گفتم : داریوش سریع جلوی او را بگیر، نگذار همه چیز خراب شود. مادرم گفت : من می دانم پسرم اینجا اسیر وزندانی است ، این را درخواب دیده بودم که محمدرضا، یک جائی در زندان و در اسارت است!
شانس آوردم که از مسئولین کسی این صحنه را ندید، چرا که شاید در برگشت از بغداد، اجازه ورود مجدد به آنها را نمی دادند! بالاخره مادر را راضی کردم که به بغداد رفته و برگردند! دلم خیلی گرفت اما خوشحال بودم که ظهر برخواهند گشت.
من را هم به قرارگاه هدایت کردند، در قرارگاه هوشنگ دودکانی که از فرماندهان اصلی قرارگاه بود، مرا توجیه کرد که باید تمام صحبت هایم با خانواده را تا ظهر بصورت کتبی نوشته وبه او بدهم. درک علت این کار، آنروز برایم سخت بود. اما الان بخوبی می دانم که نمی خواستند هیچ موردی توی ذهنم باقی بماند تا به راحتی بتوانم به آنها فکر کنم.این قسمتی از ریل مغزشوئی است.
همه چیز را بی کم و کاست برای هوشنگ نوشتم.
من و چند نفر دیگر نزدیک ظهر بود که پشت درب اشرف منتظر خانوده هایمان بودیم. دو مینی بوس آنها را به بغداد برده بود. در زمانی که دم درب اشرف منتظر برگشت آنها بودیم، همه اش به بغداد فکر می کردم. من نزدیک 7 سال بود که در عراق بودم اما یکبار هم به بغداد نرفته بودم ، حتی به بیرون قرارگاه نیز برده نشده بودم. ما بر اساس دستورات مسئولین فرقه ، باید در قرارگاه و در خفقان می ماندیم. فکر و خیال های زیادی مرا به خود مشغول می کرد. مسئولم موقع نگهبانی به من توصیه کرده بود که در چنین مواقعی که عادی گری به ذهنم می زند، سرودهای سازمانی را زمزمه کنم!!!اما این کار همیشه برایم مسخره بود.
این یعنی فکر کردن ممنوع! حق نداشتیم به دنیای بیرون و انبوه انسان های آزاد در آن فکر کنیم!
چرا؟! این چه جنبش انقلابی بود که اعضای آن نباید به دنیای بیرون و مناسبات آزاد ، فکر کنند؟
بعد از کلی معطلی ، خانواده ها برگشتند. من خانواده خودم را سوار ماشین تحت اختیار خودم کرده وبه مقصد هتل ایران حرکت کردم. مادرم از زیر چادرشب اش ، یک بکس سیگار مارلبور را به من داد و من هم به داریوش گفتم که سریع آنرا باز کرده و سیگاری برای من روشن کند. پکی به سیگار زدم ، خیلی متفاوت بود، خیلی خاص بود. با پک زدن به آن خودم را در دنیای بیرون تصور می کردم! شاید این حرفها برای خوانندگان خیلی مسخره و عجیب بنظر برسد ، اما برای من واقعا اینطور بود، 7 سال بود که من جامعه ی بیرون از قرارگاه را ندیده بودم! خیلی برای من مهم بود که یک سیگار خوب بکشم. این سیگار مرا به دنیای بیرون وصل می کرد. احساس آزادی می کردم! احساس هویت می کردم!
فرقه رجوی همه چیز ما را گرفته بود! همه چیز…
از یک طرف هم با کشیدن آن سیگار آمریکائی ، می ترسیدم مسئولین وقتی بفهمند ، آن را از من بگیرند. تصمیم گرفتم که به آنها نگویم. اما می ترسیدم اگر پنهان کاری کنم و آنها بفهمند ، دوباره ریل زندان و تنهائی هایم شروع شود و من به شدت از زندان انفرادی می ترسیدم ، من از تنهائی های آن می ترسیدم. آخر سر هم گفتم به مسئولم که محسن صدیقی بود موضوع راگفته و اینطور بیان می کردم که سیگارها مال برادرم است و به زور چند بسته به من داده است!
به محل استقرار رسیدیم. نهار را خوردیم وبرای استراحت پدر و مادر را به محل استراحت بردم. یکی از فرماندهان آمد و گفت که یکساعت بعد، فیلمی را که خانواده ات آورده اند را خواهند آورد تا ببینی!
یکساعت بعد مینا خیابانی که خواهر مسئول من بود با یک زن دیگر وارد واحد ما شدند! با مادرم خوش وبش و روبوسی کرده و وارد شدند، دیدن صحنه ی روبوسی مینا با مادرم برایم عجیب بود. مخصوصا که به زبان آذری هم با مادرم صحبت می کرد. مینا آنقدر خندید که مادرم پنهانی از من سئوال کرد : محمدرضا این همسر توست! بیچاره نمی دانست که در مناسبات ما چه خبر است! گفتم: مادر، من دیشب تا صبح به شما توضیح دادم که اینجا زن و زندگی نیست! ترا بخدا از این حرفها نزن!
فیلم خانوادگی ما شروع شد و مادرم فقط به مینا نگاه می کرد! بنده خدا فکر می کرد که به عروسش نگاه می کند!
مینا خیابانی خواهر کوچک سردار موسی خیابانی بود. بعد ها هم فهمیدم که بعد از طلاق مریم رجوی از مهدی ابریشمچی ، مینا زن مهدی ابریشمچی ( برادر شریف ) ، شده بود.
مادرم و مینا گرم صحبت بودند، مینا هم حسابی با مادرم گرم گرفته بود. این اولین بار بود که خنده های یک زن مسئول را از نزدیک می دیدم، برایم خیلی عجیب بود که مسئولین خشن زن ، پشت پرده ، یک زن با احساس و خنده رو باشند.
نکته ی دیگری هم که برایم عجیب بود ، جوراب های نازک مینا و زن همراهش بود، سالها بود که از این جوراب ها ندیده بودم، زنان در مناسبات از جوراب های سبز ضخیمی که ما می پوشیدیم ، می پوشیدند. 7 سال بود که جوراب زنانه ندیده بودم. شاید مضحک و خنده آور به نظر برسد اما قصدم توضیح واقعی مناسبات فرقه ای است. نه من به قصد کامجوئی و ازدواج و مسائل جنسی به سازمان پیوسته بودم ونه آن زنان! اما مسعود رجوی شرایطی عجیب را خلق کرده بود که زنان و مردان در مواجهه با چنین صحنه هائی، تازه می فهمیدند که رجوی با آنان چه کرده است؟!…
ادامه دارد…
محمدرضا مبین ، کارشناس ارشد عمران، سازه

منبع

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا