خاطرات سیاه ، محمدرضا مبین – قسمت چهل و هشتم
دیگر برای انکار زخم گردنم ، جائی نمانده بود. مادرم همه چیز را دید. شروع کردم قضیه را بآرامی توضیح دادم و اینکه چیز مهمی نبود و یک اتفاق جزئی بود. به مادرم قول دادم که حتما بعد از این بیشتر مواظب خواهم بود تا اتفاق مشابهی نیافتد.
شب خوابیدیم و فردا صبح برای گرفتن سهمیه صبحانه به سالن غذاخوری مراجعه کرده و صبحانه را گرفتم. همان صبحانه معمول خودمان بود، فقط کمی اضافه تر! انگار نه انگار که من مهمان دارم و باید بعد از سالها یک پذیرائی خاص از آنها داشته باشم. آیا واقعا اگر از خارج از بستگان مسئولین کسی می آمد، اینطور از او پذیرائی می کردند ؟
جواد کاشانی بعد از صبحانه آمد و یک وانت دو کابین تویوتا تحویل من داد تا درمدتی که خانواده ام اینجا هستند آنها را در خیابان های اصلی اشرف و مزار مروارید و موزه بگردانم. جواد کاشانی از قول مرضیه فرمانده مقرمان هم گفت که سعی کن ملاقات را زیاد طولانی نکنی و طبق ضابطه حداکثر دو روز می توانند مهمان من باشند! این موضوع به من خیلی برخورد! چرا برای من سقف زمانی مشخص می کردند؟ این موضوع را هرگز نمی توانستم به خانواده ام بگویم و به زور نمی توانستم آنها را از اشرف بیرون کنم! روز اول در اشرف شروع شد.
بعد از صبحانه اولین جائی که بنظرم مهم می رسید، مزار مروارید بود. بعد از نشان دادن جایگاه رژه در خیابان 100، مادر و پدر و برادرم را به مزار مروارید بردم! مادرم که مزار را دید، با تعجب پرسید که ما را چرا به قبرستان مردگان آوردی ؟ از اهمیت شهداء برایشان گفتم ، اما اصلا خوششان نیامد! همه اش مادرم می پرسید : چرا ما را به قبرستان آوردی ؟ مگر جان تو در خطر است و ممکن است که بمیری؟
گفتم : نه، اصلا اینطور که فکر می کنی نیست. اما اصلا تحمل ایستادن در آنجا را نداشت. سر و ته قضیه را یک جوری هم آوردم و از مزار مروارید خارج شدم.
مقصد بعدی موزه بود. با افتخار سعی می کردم قسمت های مختلف موزه را برایشان شرح دهم ، اما اینجا هم برای آنها جاذبه ای نداشت.
مادرم در هر فرصتی از علت و چرائی ماندنم دراشرف سئوال می کرد و من هم طبق معمول می پیچاندم! از ازدواج دو برادرم می گفت و من هم زیاد بحث زن و زندگی را ادامه نمی دادم. نمی دانستم چه چیزی بگویم. ظاهرم آرام اما درونم غوغائی بود.
هر کلمه ای که می گفتم ، هزار جور تفسیر و تعبیر می شد. مادرم تمام تلاشش را می کرد که من را قانع به برگشت به ایران بکند و من هم با تمام قوا سعی می کردم مقاومت کنم، اما در همه ی موارد، کم می آوردم!
پدرم اغلب ساکت بود و گوش می داد، انگار پدر عزیزم ، می دانست که بد جائی گیر افتادم و اصرار برای بردن من، فایده ای ندارد! پدرم می دانست که من راه برگشتی ندارم و می دانست که پسرش، با زور و اجبار، اینجا مانده است ، اما از ترس مادرم، چیزی نمی گفت!
بعضی اوقات حس می کردم که زمان نمی گذرد ، دقایق به سختی می گذشت. حرفی برای گفتن پیدا نمی کردم. ظهر برای نهار برگشتیم. بعد از نهار یکی از فرماندهان از مقر آمد و گفت برای ضبط یک آهنگ برای شب چله باید به سالن اجتماعات بروم، تاکید کرد که در این مدت خانواده ات باید اینجا ، تنها بمانند تا تو برگردی. به پدر و مادرم وقتی این موضوع را توضیح دادم ، کمی گیج شدند و مات و مبهوت ماندند.
برای ضبط به محل ضبط برنامه برای سیمای آزادی رفتم. در طی چند ساعتی که آنجا بودم، تمام فکرو خیالم، خانواده ام بود که تنهایشان گذاشته بودم.
هوا تاریک شده بود که من نزد خانواده ام برگشتم. شب بعد از شام با برادر کوچکم داریوش، به بهانه ی قدم زدن و سیگار کشیدن به خیابان کنار محل اقامتمان رفتیم.آنجا یک جوری سر صحبت را با داریوش باز کردم و اینکه من چرا تا امروز در اشرف ماندم! توضیح دادم که ببین من الان نمی توانم ، همه چیز را توضیح دهم. فقط همین قدر بدان که من به میل خودم در اشرف نماندم و مجبور هستم این شرایط را تحمل کنم. من نمی توانم واضح تر از این توضیح دهم ، فقط خواهش دارم که پدر و مادر را ساکت کن و با آرامش توضیح بده که محمدرضا به میل خودش این راه را انتخاب کرده است وباید به انتخاب او احترام بگذاریم. آن شب به برادرم قول دادم که دراولین فرصت ممکن، من اشرف را ترک و به ایران و نزد پدر و مادر بازخواهم گشت. همه ی این حرفها در حالی بود که بغضم گرفته بود و نمی توانستم حرفهای دلم را به راحتی بگویم…
محمدرضا مبین ، کارشناس ارشد عمران، سازه