خاطرات سیاه ، محمدرضا مبین – قسمت پنجاه و یکم
بعد از ناهار قرارشده بود که خانواده ام اشرف را ترک کنند. پس از اینکه گشتی دراشرف زدیم برای جمع آوری و خوردن ناهار به مقر هتل ایران برگشتیم. همه حواس خانواده ام به من بود، علیرغم اینکه شب صحبت کرده بودیم که من باید در اشرف بمانم و با آنها به ایران برنمی گردم، اما مادرم باز سر صحبت را باز کرد که بیا با ما به ایران برویم! من هم سعی کردم با خونسردی توضیح دهم که من راهم را انتخاب کردم و حتما یک روزی به ایران بازخواهم گشت! نمی دانستند که من حق انتخاب ندارم و نمی توانم از اشرف خارج شوم. اما من وانمود می کردم که بخاطر انتخابم نمی خواهم اشرف را ترک کنم.
سخت ترین کار این است که بخواهی برای پدر و مادرت انطباق کاری کنی ، فیلم بازی کنی.چرا که هرگز کارساز نیست. آنها به روشنی می دانستند که من در اسارت هستم، می فهمیدند که حق انتخاب ندارم، اما به روی خود نمی آوردند تا من راحتتر شرایط اسارت را تحمل کنم. این موضوع را سالها بعد، زمانی که به ایران برگشتم ، به من گفتند. خیلی سخت است که دوگانه عمل می کردم. از یک طرف اظهار کنم که به میل و رغبت خودم در اشرف هستم ، از طرف دیگر آرزو می کردم امکانی باشد تا برای همیشه اشرف را ترک کنم و به همراه خانواده ام به ایران برگردم. دلم برای کوچه ها و خیابان های تبریز، یک ذره شده بود.حسرت بدلی های من خیلی زیاد بود ، اما باید همه را سر می بریدم.
حین خوردن ناهار، زیر چشمی پدر و مادرم را آنقدر نگاه می کردم تا سیر شوم ، اما عطش من سیری ناپذیر بود. هزاران بار افسوس می خوردم که چرا به چنین راهی آمدم که مجبور باشم بارها و بارها ، انتخاب هائی کنم که به آنها معتقد نیستم.
بالاخره ناهار تمام شد و من پدر و مادر وبرادرم را سوار کردم و به سمت درب خروجی اشرف حرکت کردیم. طی مسیر خیلی آرام تر از حد معمول رانندگی می کردم تا دیرتر به درب خروجی برسم.
مادر و پدرم ، بخصوص مادرم بغض کرده بودند و فقط مرا نگاه می کردند. الان که خودم پدر شدم، ذره ای بیشتر می فهمم که چقدر سخت است که از جگرگوشه ات جدا شوی! خیلی سخت است…
خدایا من با پدر و مادرم چه کردم؟
مسبب همه این بدبختی ها، شخصی نبود، الا مسعود رجوی. او بود که انتخابهایم را از من گرفته بود ، فقط او بود که با زندان و شکنجه مرا به ماندن در اشرف وادار کرده بود.لعنت به رجوی ، هزارلعنت…
طی سالیان و بخصوص در مدت زمان 6 ماهی که در زندان انفرادی بودم ، روی دیگر مجاهدین را دیده بودم. رحم و مروت و عاطفه و احساس، ابدا در هیچ یک از مسئولین تصمیم گیر سازمان وجود نداشت!ذره ای عدالت و انسان دوستی در وجودشان نبود. صد در صد ، مطمئن بودم که اگر حرکت خلافی بکنم ، بدون کوچکترین تعارفی به زندان و بازداشت برده خواهم شد. برای همین و فقط بخاطر مادر و پدرم که بیش از این زجر نکشند، خودم را راضی به ماندن در اشرف نشان می دادم.
بالاخره به درب اشرف رسیدیم ، از قرارگاه ما هم چند نفر از مسئولین و گردن کلفت ها آمده بودند تا باصطلاح خانواده ام را بدرقه کنند! دراصل برای این آمده بودند که من حرکت خلافی نکنم! کوچکترین صحبت ها و حرکات من از جانب مسئولین سازمان رصد می شد.
کلی به خانواده سفارش کردم که مواظب خودشان باشند، چرا که وضعیت عراق در بعد از حمله نیروهای آمریکائی اصلا ثبات نداشت. انفجارات زیادی رخ می داد ، در کل ، عراق بسیار ناامن شده بود و اکثرکشورها به شهروندان خود توصیه نموده بودند که از سفر به عراق خودداری کنند…
یکی از سخت ترین لحظات زندگی ام در چند قدمی من بود، باید تا چند دقیقه ی دیگر از خانواده ام که هفت سال بود ندیده بودمشان ، جدا می شدم…
ادامه دارد…
محمدرضا مبین ، کارشناس ارشد عمران، سازه