” نذر کردم گر غریبم بیاید از سفر روزه گیرم روزها را شب تا سحر”
یکی از نعمتهایی که خداوند بر انسانها ارزانی داشته پدر و مادر می باشد. در واقع والدین بزرگترین نعمتی است که خداوند به ما انسانها عطا نموده و بر ما فرزندان است که قدر آنها را دانسته و احترام آنها را همیشه و در همه حال بجا آوریم.
امروز به دیدار مادری رفتم که با دیدن وضعیت جسمی و روحیش حال عجیبی به من دست داد. تنفر از فرقه رجوی و به خصوص سرکرده ضد انسانی آن که فرزندان خانواده ها را ربوده و آنها را برای رسیدن به امیال پست خود گروگان گرفته و از آنها استفاده ابزاری می نماید.
ملاقات امروز من با مادر مهناز بزازی می باشد که متاسفانه مدتی است در بستر بیماری می باشد و از طرفی بقول خواهر مهناز بخاطر ناراحتی زیاد و اشک ریختن های فراوان چشمهایش را از دست داده و دیگر توان دیدن هیچ چیز را ندارد. خانم بزازی توضیح می دهد که مادرش زمان زیادی را به خاطر از دست دادن مهناز گریه کرده و مبتلا به ناراحتی قلبی و نابینایی شده است.
این مادر سالخورده و رنج دیده و هجران کشیده اصلا شرایط روحی و جسمی مناسبی نداشت. اما آنجا که نام مهناز به میان آمد با اشتیاق از او برایمان می گوید.
مادر مهناز از جوانیهای او می گوید که تا چه اندازه برای مادر و پدرش نگران بود و آنها را دوست داشت. او می گفت مهناز با زحمت های پدر توانست معلم شود تا به بچه های مردم درس بدهد نه اینکه یک گروه از خدا بی خبر او را بدزدند و به او اجازه ندهند حتی در زمانی که من در بستر بیماری هستم بتواند با من تماس بگیرد. من اکنون که عمرم رو به پایان است و چشمهایم دیگر نمیبینند به بچه هایم نیاز دارم ولی متاسفانه مهنازم را از من دزدیدند تا حتی در زمان مرگم هم نتوانم بوی او را حس کنم.
مادر مهناز بزازی در حالی که به زحمت سخن می گفت، ادامه می دهد که من بچه هایم را با هزاران زحمت بزرگ کرده ام و پدرشان نان حلال سر سفره آنها آورد. ولی نمیدانم چه بر سر مهناز امد که بیش از سی سال است که ما را فراموش کرده و خبر ما را نمیگیرد. او ادامه میدهد که فرقه ایی که مهناز را اسیر خودش کرده تا این حد ظالم است که به او اجازه نداده حتی قبل از مرگم به من زنگی بزند و خبری از خودش به من بدهد.
خواهر مهناز در گوشه ایی نشسته بود و با حرفهای مادرش گریه میکرد. به سراغش رفتم و عکسی از مهناز بزازی را که داشتم به او نشان دادم. با دیدن عکس خیلی تعجب کرد و گفت بیچاره چقدر پیر و شکسته شده و کلا قیافه اش بهم ریخته و اون طراوت و شادابی که پیش ما بود و داشت رو نداره که من گفتم شما انتظار دارید کسی که بیش از سی سال در اسارت ذهنی و جسمی بوده و هیچ گونه اجازه ایی برای بیرون رفتن از یک محوطه کاملا پادگانی را نداشته و همیشه زیر ذره بین سران فرقه بوده بهتر از این باشد؟!
مادر مهناز نمی توانست عکس دخترش را ببیند و من هم نیازی ندیدم که به او بگویم و درد دوریش از مهناز را بیشتر کنم.
از آنها اجازه خواستم که منزلشان را ترک کنم که مادرش قطعه کوتاهی را زمزمه نمود که بد ندیدم آن را بنویسم که شاید مهناز بزازی که در اسارت ذهنی سران فرقه ضد انسانی رجویسم گرفتار آمده آن را ببیند.
” نذر کردم گر غریبم بیاید از سفر روزه گیرم روزها را شب تا سحر”
مادر مهناز بزازی با آنکه حال خوبی نداشت و خیلی گریه می کرد ، درخواست نمود که حتما پیامش را به مهناز برسانیم که” مهناز جان خیلی دلم برایت تنگ شده و این آخر عمری دوست دارم صداتو بشنوم هر چند که دیگر چشمانم نمیبند ولی دوست دارم مثل سابق موهایت را نوازش کنم. مهناز جان بیا و دل مادرت را در این آخر عمری خوش کن دخترم.”
از خانواده بزازی خداحافظی کردم ولی هر زمان که به یاد قطعه مادر مهناز میافتم خیلی ناراحت میشوم و با خود می گویم که چگونه انسانی می تواند تا این اندازه سنگدل باشد که اجازه ندهد فرزند با مادر و پدرش ارتباط داشته باشد. که البته سران سازمان ضد خانواده مجاهدین کاملا از انسانیت دور هستند که چنین برخوردی با اسیران ذهنی خود دارند و آنها را بیش از سه دهه در اسارت نگه داشته اند .
به امید متلاشی شدن هر چه سریعتر فرقه تروریستی رجوی