من بمیرم مجاهدین تو رو جلوی خورشید کباب میکنند

رشته توییت های جانان خرم نوه مرضیه از مصادره مراسم خاکسپاری وی توسط مجاهدین خلق

خاکسپاری مادر بزرگم

فردای مرگ مادربزرگم توی تختش از خواب بیدار شدم، کاملا گیج بودم نمی‌دونستم باید چیکار کنم، انگار فقط اون لحظه رو می‌دیدم و حتی نمیتونستم به چند دقیقه بعدم فکر کنم ، آینده کاملا سیاه بود، من که همیشه عمرم لوس مامانم و مامانشم بودم الان هیچکس رو نداشتم، صدای دوتا از خواهرای مجاهد از طبقه پایین میومد که داشتن با چند نفر حرف میزدن، رفتم پایین توی آشپزخونه همینجوری که داشتم قهوه درست میکردم چند نفر دیگه از مجاهدین اونجا بودن که من نمیشناختم، سلام کردم و رفتم توی سالن، صندلیش جلوی شومینه عینکش و کیهان لندن هفته قبل روی میزبغل صندلیش بود، پتویی هم که مامانم بافته بود روی دسته مبل، اومدند گفتند خاکسپاری رو چه روزی بگذاریم و قرار براین شد که برای دوشنبه بعدش بگذاریم، رفتم خونه خودم که به حیوونام سر بزنم، تو ماشین فکر میکردم که باید یه کاری بکنم که کسانی هم که میخوان بیان برای خداحافظی، شاید بخاطرمجاهدین بترسن… صبر کردم تا غروب و زنگ زدم به آقای چالنگی، اولش هیچکدوممون حرف نزدیم، نمیدونستیم چی بگیم. سه ماه قبلش پیش ما اومده بودند یکروز خیلی خوب همراه با لونا شاد عزیزم. ازشون خواهش کردم که توی برنامشون اعلام کنن که من میزبان خواهم بود و به این ترتیب اگر کسی میخواد بیاد، بدونه که من دعوت کردم ، گفتند: چرا خودت اعلام نمیکنی؟ و قرار براین شد که جمعه غروب در برنامه تفسیر خبر باشم و خودم دعوتم رو اعلام کنم. مادربزرگم بعد از مرگ مادرم شروع کرد به بافتن یه شالگردن برای من بنفش ( خیلی قبل از اینکه بنفش رنگ تدبیر و امید باشه!) و من تصمیم گرفتم اون شالگردنم رو بندازم برای مصاحبه، تا اونروز خیلی پیش اومده بود که توی رادیو مصاحبه پخش مستقیم داشته باشم ولی هیچوقت توی تلویزیون نرفته بودم،  چون قدرت رانندگی نداشتم و فقط مسیر بین خونه خودم و مامانشم رو می‌تونستم برونم که تقریبا ۴ دقیقه راه بود، به بدری وحبیب رضایی گفتم که برای مصاحبه دارم میرم و دوتا از خواهرها من رو با ماشین تا استودیو صدای آمریکا تو پاریس بردند، حبیب رضایی از من پرسید که چرا میخوان با شما مصاحبه کنن؟ و من نگفتم می‌خوام برم که مردم رو دعوت کنم، به دروغ گفتم: راجع به زندگی و مرگ مرضیه هستش! به استودیو رسیدم، خواهرها تو ماشین موندند و من رفتم بالا. نشستم یه تلویزیون جلوم بود که استودیو واشنگتن رو مستقیم نشون میداد، نشستم روی چهارپایه میکروفن و گوشی رو برام تنظیم کردند، ٣-٢-١ برنامه با صدای مامانشم شروع شد! خیلی سخت بود که گریه نکنم. گریه نکردم و حرفم رو زدم.

برگشتم به خونه مامانشم. خانم مرجان و آقای ژورک اومدند به دیدنم ، حال و روزم اصلا خوب نبود و تقریبا با همه بداخلاقی میکردم ، یکی از خواهرها از کسانی که میومدند پذیرایی میکرد، یادم نیست راجع به مجاهدین چی گفتم که اونا چاییشون رو خوردند و رفتند! عده زیادی هی میومدند، حوصله هیچکس رو نداشتم. بدری اومد بهم گفت که خانم رجوی گفتند: جانان رو ببرید برای مراسم براش لباس بخرید! من میدونستم که از جین پاره ای که همیشه میپوشیدم و مدل لباس پوشیدنم هیچوقت خوششون نمیومد، گفتم نمی‌خوام! و بزور منو بردند از این بوتیک به اون بوتیک تا یه شنل پیداکردم که جیب داشت و می‌تونستم سیگار و موبایلم رو بزارم توش. همون گرفتیم و هر چی اصرار کردند که لباس چی، من گفتم نمی‌خوام و این روز شنبه من بود! دوتا از گلفروشی های شهرمون و شهر بغل همه گلهاشون برای مراسم بود و پلیس از قبل هماهنگ شده بود، اتوبوسهایی که از پاریس و یا ایستگاه قطار به محل مراسم آماده شده بود. یکشنبه بهم خبر دادند که میتونم دوشنبه صبح ساعت ٨ به سردخانه برم و با مامانشم خداحافظی کنم قبل از اینکه توی تابوت بگذارنشون. دوشنبه صبح شد توی آینه خودم رو نگاه کردم و تو مغزم داشتم فکر میکردم من میتونم یک تنه  بایستم و اجازه سخنرانی رو ندم. خبر فرستادم به حبیب رضایی و گفتم سخنرانی که قرار نیست کسی بکنه! و بدری گفت نمیشه! همه سن و تریبون رو آماده کردند برنامه اینطور شروع میشه که تابوت رو اول میارن میگذارن اونجایی که پیش بینی شده و بعد سخنرانی میکنن.

من گفتم از قول من خواهش کنید و بگید که جانان خواسته سخنرانی نباشه، نیم ساعت بعد بدری زنگ زد و گفت گفتن نمیشه سخنرانی حتما میکنن! منم گفتم باشه من میام سردخونه ولی در مراسم نخواهم بود. لباسم رو پوشیدم رفتم خونه خودم. چندین بار تلفن کردن و بار آخر بدری گفت : خانم رجوی گفتند جانان رو اذیت نکنید، سخنرانی حذف میشه. گفتم از قول من تشکر کنید و بگید که اگر بیام تریبون اونجا باشه برمی‌گردم میرم. رفتم به سردخونه، مامانشم توی یه کفن که روش به عربی یه چیزهایی نوشته بود، یه چیزی هم شبیه ترمه روش انداخته بودند، توی تابوت بود. رفتم جلو صورت سردش رو ناز کردم، دلم میخواست مثل اونباری که توی کما بود توی بیمارستان و با صدای من بیدار شد پاشه… یواش بهش گفتم مامانشم من عشق من خدافظ، خانم حنا دلش برات تنگ میشه. بوسش کردم و رفتم، حبیب رضایی همون طوری که جلو مادربزرگم بعد از مرگ هنگامه بهم گفته بود ، گفت شما تنها نیستید، من داییتون هستم اینهمه هم که خواهر دارید. توی دلم یاد حرف مادربزرگم افتادم که بهم همیشه حتی جلوی خود مجاهدین میگفت:

“نگاه نکن با اینکه باهاشون مخالفت میکنی، اینا تعظیم میکنن و چیزی نمیگن! این بخاطر وجود منه! من بمیرم همین مجاهدین تو رو جلوی خورشید کباب میکنن!…”

سوار شدیم و پشت ماشین نعش کش رفتیم تا نزدیک کلیسا که قرار بود از اونجا پشت ماشین به سمت قبرستون بریم، چندین تا از دوستام اومده بودند، به خاطر جمعیت زیادی که بود خیلیهاشون رو اولش ندیدم. رضا دقتی ( عکاس ) اومد تسلیت گفت و من ازش خواهش کردم همراه من بمونه. فضای خیلی سنگینی بود از فشار استرس گوشام گرفته بود و صورتم مثل تنور داغ بود. دوتا گاری بزرگ گل و ماشین نعش کش جلومون بود و صدای مرضیه که میخوند: می‌روم و می‌برمت به کام طوفان!

یواش اشکهام رو که از زیر عینکم میومد پایین پاک میکردم که نکنه کسی ببینه.

به قبرستون رسیدیم و مریم رجوی اونجا منتظر ماشین بود و به محض رسیدن ماشین همه رفتند دورش و من موندم پشت عده ای که زیر تابوت رو گرفتند و مراسم اسلامی لااله‌اله‌لا میگفتن اونجا چشم تو چشم مهدی ابریشمچی شدم و از نگاهش خوندم که بهم میگه: تو کی هستی که بگی سخنرانی باشه یا نباشه!

تابوت رو جایی که از قبل آماده شده بود گذاشتند و خوشبختانه تریبون سخنرانی جمع شده بود.اذان با صدای خود مرضیه پخش شد و بعدش نماز خوندند. بعد از نماز مهدی ابریشمچی میکروفونی که به عبای اخوندشون برای نماز بود رو برداشت گرفت دستش و شروع کرد به حرف زدن! عینکم رو درآوردم و به بدری گفتم مگه قرار نبود حرف نزنه کسی! گفت همین یه ذره هستش! خوشبختانه همون یه ذره بود ولی این باعث نشد که من چشم غره نرم.

جمعیت خیلی زیاد بود ، خبرنگارا ، پلیس و انبوه جمعیت باعث شده بود که طاقتم رو از دست بدم. شاهرخ مشکین قلم ( رقصنده) دوست نازنینم وسط اون شلوغی خودش رو رسوند به من،  ناراحت بود چون یکی از خواهرای مجاهد بهش گفته بود این چه قیافه ایه! ( همیشه لباسهای عجیب میپوشه و اونروز کلاه بسیار زیبایی گذاشته بود که به نظر خیلی‌ها عجیب میومد)

تابوت رو بسمت قبر بردند و من مشتی خاک رو همون‌طور که هفت ماه پیشش روی مادرم ریخته بودم، روی مادربزرگم هم ریختم، یه سینی آورده بودند با سه تا خاک، ایران، کربلا و اشرف ، من ظرف خاک ایران رو برداشتم و یک مشت ریختم، بعدش رزهای پرپر رو ریختم ولی احساس خفگی داشتم، دلم میخواست داد بزنم، تا اونجا هم بخاطر چند تا دوست نزدیکم، مخصوصا ناهید نازنینم تحمل کرده بودم…

جانان خرم

منبع

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا