« فرهاد کوه کن » و همرهان دلاور

« فرهاد کوه کن » و همرهان دلاور
آواز تیشه ی حقیقت بر ظلمت و نفاق! ( از اوین تا ابوغریب )

میترا یوسفی، هجدهم فوریه 2007
آگهی از عزم و احوالش شاهدین حیرت زده و همدرد را به استفهامی عمیق می برد، آیا وقتی به موسم نوزادی چشم های شرقی اش به جهان گشود، لحظه یی بر والدینش به الهام گذشت که چه بار سنگینی برآن شانه های کوچک و ظریف فروخواهد افتاد؟ ایستادگی در برابر تهدید وشکنجه ی جلادان و کندن دل تاریک و سخت ظلم نشسته برظلم به بلندی و سختی کوه! فرهاد! وه در این داستان وجه تسمیه ی تکان دهنده یی می نمایاند.
و بعد از آن، وقت بازی های کودکانه، دویدن در کوچه پس کوچه های ایرانی با زانوان خراشیده ، تسمه ی شلوارک رنگ پریده و خاک آلود، آویزان بر بازو، همراهی بهار و شکفتن گلها، درگوشواره ی طربناک نغمه سرایی بلبل و نگاه کاوشگر به مسیر پروانه ها، لمحه یی در دورترین تصوراتش می گذشت که دیدگان نازنینش مرعوب بسا صحنه های فجیعی خواهند گشت؟ تعقیب سرنوشتی غریب؟
و بعد از آن، به نوجوانی، وقتی شانه هایش سبز، فراخ و ستبر می شد. سرمست از شور انقلابی که امید برابری و بهروزی میداد، هیچ می دانست دست حوادث و توطئه ی نابرادران منافق او را همراه جمعی دیگر، به هوای آب و آبادانی، عدالت و آزادی، به بردگی، بیابان وسراب خواهند کشانید تا هبوط درجهنمی برروی زمین؟
آری، فرصت طلبان انقلابی نما ناتوان از رویارویی و تحمل شکست، قربانیان را در دل آشوب خودساخته رها کرده و خویشتن گریختند تا، تاوان شیطانت ها را نوجوانان بپردازند و هم « فرهاد »! اما هنوز زخم های مجازات خشک نشده و دردها التیام نیافته، پیک مرگ ( فرستادگان رجوی ها از عراق به ایران برای فریفتن هوادارانی که هنوز – لو – نرفته و یا دوران محکومیت خویش گذرانیده بودند، تا ربودن آنها به عراق ) در غنیمت حمله بیگانه از مرزهای دشمن چنگ در چنگ به جنگ با میهن، بدرون خزید. اگرچه به کنایه و طعنه می زند، براستی راه بی بازگشت فرقه رجوی، مگر « مرگ » نیست! آنجا که گوهرتفکر و عاطفه، خاص انسان را از کالبد آدمی بیرون می کشند. آنجا که راه دیده می بندند، نفس در سینه محبوس کرده و قلم در دست می شکنند. آنجا که تجربه و دانش آموخته را به مثابه چراغ راهنما و معیار تمیز از کف آدمی می ربایند. حیله گرانه بین عزیزان جدایی می افکنند تا در تنهایی، شرف انسان را مقهور سازند. در تفته بیابان های دوردست و متروک در مسخ انسانیت، مار و عقرب جراری پرورش دهند که نیش زهرآلود بر پاره ی جگر خویشتن و عزیزان فرو کنند.
پیک های مرگ، حامل نامبارک شعار و پیام هیولایی « جای مجاهدین نه در خیابان ( جامعه )، زندان و یا عراق است!»
فیا عجبا عجبا، کار رجوی ها تا کجا لنگ بود که به ننگ جداکردن هوداران خود از مُلک و ملت دست یازیدند؟ چرا انزوایی چنین هولناک طلبیدند؟
مبارز جدا از جامعه و مردم، همان می شود که اکنون فرقه ی رسوا بدان رسیده است. معلبه یی در چنگ دشمنان! ملعون و عفریته یی! در نظر ملت.
فرهاد در زمره ی آنانی بود که فریب خورد و به مرزهای دشمن کشانیده شد. خوشا که جذب دستگاه هولناک مغزشویی نگشت و با دلی جسور از غرق شدن در مرداب بویناک رجوی ها رست. نه به آسانی، نا برادران نابکار او را به صورت مال التجاره یی در بازار رسواشان به ثمن بخس فروختند. به بهایی که برایشان هیچ، بجز نکبت نیاورد. اما از فرهاد و دیگران ستاره ها ساخت که هنوز ماهرانه پشت مه و ابرهای مصلحت پنهان نگهداشته شده اند. همچون ظلمی که بر کودکان در مجاهدین رفت و افشای آن به منزله ی نابودی محتوم رجوی هاست.
درمعرفی نامه برپشت جلد کتاب آمده است « آقای فرهاد جواهری یار در سال 1342 در یک خانواده متوسط در تهران به دنیا آمد. او در آخرین سال تحصیلات متوسطه اش همزمان با شروع جنگ مسلحانه ازطرف سازمان مجاهدین خلق، به آنها پیوست و در این راه دستگیر و زندانی شد و مدت 4 سال را در زندان های مختلف رژیم جمهوری اسلامی از جمله زندان های اوین، گوهردشت و قزلحصار گذراند…».
باری، در سال 1374 فرهاد جرات انتقاد از روش های غیردموکراتیک رجوی ها و همکاری افراطی او با صدام حسین بر علیه منافع میهن یافت و به این جرم! پنجسال طولانی در زندان های انفرادی رجوی ها تحت شکنجه های وحشتناک قرار گرفته و چون جسورانه برعلیه مظالم جسمانی و روانی رجوی ها ایستاد، به قول خودشان در « طاق بالاتری » از رذالت و تکمیل دنائت او را بی هیج جرم قانونی و به عنوان رعشه برانگیز « میهمانان مجاهدین »! « امانت مجاهدین »! به زندان مخوف ابوغریب تحویل داد. یکی دیگر از واژه های جنون آمیز مجاهدین، مثل وقتی که به دنبال چشم پوشی بی شرمانه از ناموس خویشتن، مهدی ابریشمچی را به « شریف » ملقب ساختند! دهن کجی به فرهنگ ایرانی!
« میهمانان مجاهدین »! به منزله ایرانی و به تعبیر سرور رجوی ها « عجم در برابر عر ب » تحت کینه و بی احترامی، ضربه و آزار زندانبان قرار گرفتند. آری فرهاد و دیگرانی که اندیشه آزادی ملت در سر داشتند، به صورت برده یی از اندرون مخوف رجوی تحویل نژادپرستان ضد ایرانی داده شدند. در خلال کتاب می خوانیم که چگونه همت بلند فرهاد و همرهانش از آزار زندانیان دیگر در جهنم ابوغریب آزرده و جریحه دار می گشت. در خاتمه آشکارا غیرقانونی، فرهاد همراه 49 نفر هم بند و هم قصه… محمدحسین سبحانی، رسول محمدنژاد، علی قشقاوی، ادوارد ترمادو، حسن صادقیان، اکبرشعرباف، امیرموثقی و…علیرغم پر کردن مدارک مربوطه تحت معاوضه با زندانیان عراقی در ایران قرار گرفتند. رجوی در پوست گناهکار خود نمی گنجید تا خبر این معاوضه به صورت « ترس » و « هولی » قلب و روح ناراضیان مجاهد را زنجیر کند. لعنت خدا و نفرین خلق بر شیطان و عفریته اش باد!
شیطان بیرو ن رانده شده از خاک وطن، در گوی حوادث بدتر از این ها برای « میهمانان مجاهدین » میدید. شکنجه و اسارت و اعدام! خوشا آنهم در ردیف پیش بینی های دیگر غلط و اندر غلط از آب درآمد. فرهاد و دیگران رهایی یافتند تا روشنگر فجایعی شوند که در رجوی ها می گذرد و در این راه شاهد مثال « فرهاد کوهکن »، به عشق حقیقت، تیشه ها برکوه های نفاق و دروغ می زنند تا راهی به شناخت بگشایند.

منبع

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا