اسير بيدادگر (قسمت يازدهم)
محسن عباسلو، کانون آوا، پنجم سپتامبر 2007
این سلسله مقالات که درحال حاضر با کمک کانون آوا تنظیم و منتشر می گردد در انتها بصورت کتابی در خواهد آمد که تا تجربه ای باشد برای نسل بعد از ما تا دیگر اسیر شیادان دیگری تحت هر عنوان و بخصوص فرقه مجاهدین نشوند.
سكوتي مرگبار بر آن مكان حكمفرما بود و اين تنها صداي واق واق كردن سگها بود كه سكوت آن شب سرد و ظلماني را در هم ميشكست. آسمان زيبا و ستاره باران بود اما در اين جا ودر اين خاك بوي نابودي و ظلمت به مشام ميرسيد.
در همين حين اسدالله مثني نيز از راه رسيد. او ميگفت: خب محسن جان ، ديگر همه چيز دارد تمام ميشود. با ما راه نيامدي و ما را مجبور كردي كه عليرغم خواسته مان، كار به اين جا كشيده شود.
ما دوست داشتيم كه تو با ما همكاري كني كه در آن صورت ما نيز گناه تو را ميبخشيديم و كاري به كارت نداشتيم. اما يك فرصت ديگر بهت ميدهيم.به جان برادر مسعود قسم يا همين الان هرچه كه ما
ميگوييم گوش ميكني و امضاء مينمائي و يا اينكه اگر همچنان از سر لجاجت با ما برخورد كني ما نيز در نتيجه تو را داخل اين سبتيك فاضلاب مي اندازيم كه بدنت هم تجزيه شود و هيچ كس نيز خبر دار نميشود كه چه به سرت آمده است.
بلي در آنجا يك سبتيك فاضلاب قرار داشت. مرا به آنجا آورده بودند و تهديدم ميكردند اگر به حرفهاي آنان گوش نكنم مرا داخل آن مي اندازند. قبلاً نيز يك مرتبه احمد واقف به من هشدار داده بود كه در صورت عدم همكاري من با آنان وي دستور خواهد داد كه منرا در يك چاله دفن كنند. وي به من گفته بود: اگر با ما راه نيائي دستور ميدهم كه يك چاله حفر كنند و تو را داخل آن بيندازند و چند ليترآب آهك نيز روي بدنت بريزند كه جسد كثيفت سريع تجزيه شده و قائله ختم گردد.
من پيش خودم فكر ميكردم كه اين بار نيز مثل دفعه هاي قبل ميخواهند منرا تهديد كرده وبترسانند.در نتيجه من پاسخ دادم كه من حرفي براي گفتن ندارم هر كار كه دلتان ميخواهد بكنيد.
اسدالله مثني گفت: اينبار ديگه شوخي نيست آيا واقعاً اين حرف آخر توست ؟
من گفتم: اين حر اول و آخر من است.
اسدالله مثني گفت: اين آدم بشو نيست، تمامش كنيد.
يك دستم را رضا مرادي گرفت و دست ديگرم را نادر رفيعي نژاد.درب سبتيك را باز كردند و منرا تا كمر داخل سبتيك فرو كردند. نادر رفيعي نژاد به من گفت: بچه خريت نكن، مگر تو جانت را دوست نداري ؟!
من هيچ جوابي ندادم و فقط به آنها نگاه ميكردم. اسدالله مثني داد زد كه چرا معطل هستيد تمامش كنيد؟!
پس از اين حرف وي رضا مرادي دست منرا ول كرد كه در نتيجه من بيشتر داخل سبتيك فاضلاب فرو رفتم.
مثل اينكه قضيه جدي بود و اين دژخيمان ميخواستند كار را تمام كنند. در همين حين كه نادر رفيعي نژاد نيز ميخواست دست ديگرمنرا رها كند من داد زدم كه دست نگه داريد، هر چه شما بگوئيد من همان را انجام خواهم داد.
پس از اين حرف من اسدالله مثني به طرف ماشين دويد و يك كاغذ و قلم آورد. رضا مرادي دوباره دست مرا گرفت و مرا از داخل سبتيك مقداري بالا آوردند اين در حالي بود كه هنوز قسمتي از بدن من داخل سبتيك قرار داشت و بدنم پر از كثافت داخل سبتيك شده بود.
اسدالله مثني از من خواست با آن يكي دستم را كه نادر رفيعي نژاد نگه داشته بود بر روي آن كاغذ بنويسم كه نفوذي رژيم ايران هستم. وي جملاتي را در اين مضمون ميگفت و من مينوشتم و امضاء ميكردم.
يك بار كاغذي را كه بر روي آن مينوشتم كثيف شد در نتيجه اسدالله مثني از من خواست كه همان متن را يك بار ديگر بنويسم و امضاء كنم. وي با همان خودكار نوك انگشت سبابه منرا رنگي نمود و از من خواست كه پائين صفحه اثر انگشت بزنم و با اين كار نوشته ها را تأييد نمايم كه من نيز انجام دادم.
آنها سپس منرا از داخل سبتيك بيرون آوردند. اسدالله مثني مجنون وار داد ميزد ، ميخنديد و ميگفت : بالاخره موفق شديم كه او را سر عقل بياوريم. برادر نادر ديدي گفتم كه اين پسر خوبي است و بالاخره سر عقل مي آيد. نادر رفيعي نژاد نيز ميگفت: من اين فرد را خوب ميشناسم او پسر عاقلي است اما اين مدت از سر لجاجت سر سختي ميكرد. اما باز هم هوشياري كرد و نگذاشت كه كار به جاي باريكي كشيده شود.
براي اين شكنجه گران فرقه مثل اينكه آن لحظات و ثانيه ها خيلي با ارزش بود زيرا آنان توانسته بودند كه منرا كه مدتها زير انواع شكنجه هاي مختلف آنان مقاومت كرده بودم مطيع خويش سازند.
سپس اين شكنجه گران فرقه منرا با همان بدن پر از كثافت دوباره به سلولي كه در آن بازداشت بودم برگرداندند. آنان ده ،بيست برگ كاغذ آوردند و مطالبي را ميگفتند و من امضاء ميكردم و اثر انگشت ميزدم.
مضمون اين مطالب بر اين مبنا بود كه من از طرف وزارت اطلاعات ايران براي انجام مأموريتهاي جاسوسي و خرابكاري به درون فرقه فرستاده شده ام. اين كار حدود چندين ساعت طول كشيد.سپس آنان منرا به يكي از واحدهاي مجموعه اسكان انتقال دادند. آنان از من خواستند كه به حمام بروم و دوش بگيرم.
پس از دوش گرفتن رضا مرادي يك تيغ ژيلت آورد و موهاي صورت منرا كه خيلي بلند شده بود ند اصلاح نمود. آنان يك دست اونيفرم نظامي نو نيز به من دادند كه بپوشم. سپس مقداري سوپ برايم آوردند و از من خواستند كه بعد از خوردن آن استراحت كنم. چند ساعت بيشتر به طلوع خورشيد نمانده بود.
من روي تخت دراز كشيدم. پس از مدتها اين اواين باري بود كه دوباره جائي گرم و نرم داشتم. اما من بدون آنكه دست خودم باشد داشتم گريه ميكردم به طوري كه تمام تختم خيس شده بود. نميدانم كي خوابم برده بود كه منرا صدا زدند. از خواب بيدار شدم. مثل اينكه چهار الي پنج ساعت خوابم برده بود. وقتي چشمانم را باز كردم ديدم كه مختار برايم غذا آورده است.
اين اولين بارپس از دوراني كه در سلول انفرادي بودم برايم يك غذاي درست و حسابي آورده بودند. اما من معده ام خشك شده بود.به زور توانستم چند لقمه از آن غذا را بخورم حالت تهوع داشتم و فقط ميوه ها را ميتوانستم راحت تر بخورم.
پس از صرف غذا منرا دوباره به همان سالن نشستهاي قبلي بردند و فهيمه ارواني رئيس جلسه بود و همان نفرات برگزيده قبلي سازمان نيز حضور داشتند. فهيمه ارواني شروع به سخنراني نمود.
وي ميگفت : كه بالاخره سر عقل آمدي پس چرا همان روز اول به خواسته ما توجه نكردي ؟! خودت مقصر هستي كه كار به اين جاها كشيده شد.اما اشكالي ندارد ،گذشت و رئوفت شيوه سازمان است. اگر در ادامه كار هم تو به درستي با ما همكاري كني من به تو قول ميدهم كه سازمان تو را ببخشد و از گناه تو بگذرد. ما از اين موارد در طول تاريخ مبارزه مان با حكومت ايران زياد داشته ايم. ما در ميدانهاي نبرد وقتي كه پاسداران جمهوري اسلامي را به اسارت ميگرفتيم به خدا با آنان خوشرفتاري ميكرديم و اين در حالي بود كه شعله پوش اسلحه آنان در اثر شليك به سوي نفرات سازمان هنوز سرخ بود.
اين حرفهاي شيادانه سر شكنجه گر فرقه مجاهدين خيلي جالب و مسخره آميز بود. فردي كه تا ديروز فرمان ضد انساني ترين انواع شكنجه ها را برعليه من صادركرده بود و روند اجراي شكنجه ها را نيز زير نظر داشت ، فرد ي كه بارها به سلولي كه من در آن بازداشت بودم سر كشي ميكرد و هر بار به من دشنام ميداد و ساير شكنجه گران را تشويق مينمود كه در برخورد با من بيشتر از خود شدت عمل نشان دهند ، فردي كه نه تنها نسبت به من بلكه مسبب بسياري از سركوب ها و بي عدالتي ها وازعوامل
شكنجه بسياري از نفرات ناراضي فرقه بود حالا ادعاي رفعت ، مهرياني و عطوفت داشت. اما براي من اين چيز جديدي نبود زيرا مسئولين فرقه در رنگ عوض كردن تبحر خاصي داشتند.
من در جواب اين سخنان پوچ فهيمه پاسخ دادم كه شما و خدا بهتر ميداند كه واقيت چيست. اما اشكالي ندارد و واقعيت اين است كه من الان در دست شما هستم و شما هر طور كه بخواهيد ميتوانيد با من برخورد كنيد. باشد من مجبور هستم كه مطيع باشم هر چه كه ميخواهيد بگوئيد تا من انجام دهم.
سپس فهيمه يك متن را برداشت و از روي آن ميخواند و من ميبايست تمامي آن متن را مينوشتم و پاي تك تك صفحات آنرا امضاء مينمودم و اثر انگشت ميزدم. آن متن حاوي يك داستان ساختگي مبني بر اين بود كه من براي جاسوسي از طرف رژيم ايران به فرقه آمده ام.
آنان به اين داستان ساختگي نياز داشتند آنان در آن شرايط محتاج آن بودند كه معترضين اصلي خود را به زانو در آورند و با بستن انواع تهمتها و افتراها به آنان ميخواستند به سايرين نيز نشان دهند كه ببينيد افرادي كه نسبت به مناسبات دروني سازمان اعتراض ميكنند دامنشان به گناهي آلوده است و چه گناهي بالاتر از وابستگي به جمهوري اسلامي.
درست بود كه در آن شرايط من به اين نتيجه رسيدم كه براي حفظ جانم و به اين دليل كه اجازه ندهم بيهوده و بدودن آنكه كسي متوجه شود توسط دژخيمان فرقه كشته شوم مجبور به همكاري با مسئولين فرقه شدم اما به اين نكته ايمان داشتم كه اين دوران نيز سپري خواهد شد و خورشيد بار ديگر از پشت ابرهاي تيره و تار بيرون خواهد آمد.
مسئولين فرقه با اين تاكتيك غير انساني ميخواستند كه اعتراضات اعضاي ناراضي فرقه را خاموش كنند و همه را سر جايشان بنشانند.اما غافل از اينكه تاريخ به گونه اي ديگر رقم خواهد خورد.
ادامه دارد………
محسن عباسلو 04.09.2007